داستان اعرابی ساده دل و مشک آب بهشتی/ اعرابیِ سادهدل که آبِ کویری را آب کوثر پنداشت
خوراکشان ساده بود: گیاهان صحرا، ملخ و چیزهای کموبیش مشابه. در پای چشمه، درختی کهنسال بود که میوه نداشت؛ از دور سبز به نظر میرسید، اما از نزدیک سوخته و خشکیده به چشم میآمد. آب چشمه شور و در تابستان آنقدر کم میشد که جز رفع تشنگی به درد دیگری نمیخورد.
داستان اعرابی ساده دل و مشک آب بهشتی
مرد عرب از وقتی به دنیا آمده بود همینجا زندگی کرده و این مکان برایش وطن بود. تا وقتی کسی زندگی بهتر ندیده باشد، به هرچه هست عادت میکند و توقع کمی دارد. او گمان میکرد اگر از اینجا برود، کسی جای او را خواهد گرفت.
یک سال، خشکسالی شد و چشمه تقریباً خشک شد. مرد عرب مشک خشکیدهاش را بر دوش انداخت و به جستجوی آب رفت. راه ناشناختهای را در پیش گرفت و از ریگزار گذشت. در مسیر، از رهگذری پرسید: این راه به کجا میرسد؟ آیا اینطرفها آب و آبادی هست؟
رهگذر گفت: چند فرسخ که بروی، از کنار دریاچهای عبور میکنی و در نهایت به شهر میرسی.
او خوشحال شد و ادامه داد تا رسید به چالهای پر از آب باران، اطرافش سبزه و درختان کوچکی بود. کسی که تا به حال دریا ندیده، یک چاله کوچک آب را مانند دریاچه میبیند. مرد عرب کنار چاله نشست، مشتی از آب نوشید و گفت: بهبه! این آب مانند بهشت است! پس آب کوثر واقعی هم وجود دارد.
او تصمیم گرفت این آب را نه برای خودش، بلکه به عنوان هدیهای به خلیفه ببرد و با خود گفت: اگر این آب را به خلیفه برسانم، خوشحال خواهد شد و من نیز خوشبختی خود را با او تقسیم کردهام.
اعرابی مشک پر از آب را دوش گرفت و راه شهر را پیش گرفت. در راه از هر کسی نشانی خانه خلیفه را پرسید و سرانجام فهمید که خلیفه برای شکار از شهر بیرون رفته و در صحرا چادر زده است.
او به سمت چادر خلیفه رفت، اما لشکریان جلویش را گرفتند: کجا میروی؟
مرد اعرابی: با خلیفه کار مهمی دارم و خبری خوش برایش آوردهام.
اعرابی به خلیفه گفت: هدیهای از بهشت آوردهام.
خلیفه ابتدا فکر کرد مرد دیوانه است و پرسید: خوب، آن هدیه کجاست؟
اعرابی پاسخ داد: همین است، مشک آب. هیچ آبی مانند آن نخوردهام، بفرمایید امتحان کنید.
خلیفه کمی از آب نوشید و متوجه شد که این مرد سادهدل و خیرخواه است. دستور داد تا مشک آب را در جای امنی نگهدارند و سپس به اعرابی پاداش داد: یک شتر، دو مشک، کیسهای پول، و مقداری نان و خرما و گفت: اینها مزد زحمتی است که کشیدی، اما به شهر بازنگرد و بهشت را به کسی نشان نده.
اعرابی خوشحال شد و به خانه بازگشت.
یکی از نزدیکان خلیفه پرسید: چرا اجازه نداد خلیفه او به شهر برود و دنیا را بهتر بشناسد؟
خلیفه پاسخ داد: این مرد هدیهای با حسن نیت آورده بود و اگر او همه دنیا را میدید، خوشحالی و سادهدلیاش از بین میرفت. هدیه او با فهم خودش تناسب داشت و پذیرفتنش نیز رسمی و درست بود.
این حکایتها نشان میدهند که هدیه و تلاش انسانها باید با حسن نیت و درک متقابل پذیرفته شود و ارزش واقعی آن در سادهدل بودن و نیت خیر است، نه در بزرگی یا پیچیدگی هدیه.
داستان اعرابی ساده دل و مشک آب بهشتی/ اعرابیِ سادهدل که آبِ کویری را آب کوثر پنداشت


نظر شما