افسانهٔ گل سرخ و پیمان وفاداری/ روایتی از دختری که میان برف و خطر، گرمای عهدش را گم نکرد
باغبان با خود اندیشید: چه چیز در این باغ یخزده دارم که پیشکش کنم؟ در جستوجو بود که ناگاه دید بر شاخهای خشک، هنوز گلی سرخ و تازه خودنمایی میکند. با شادمانی آن را چید و با دو دست تقدیم دختر شاه کرد.
شاهزادهخانم با شگفتی و شادی گل را گرفت و گفت: در این فصل سرد، چنین گل زیبایی چگونه مانده؟ واقعاً هدیهای است ارزشمند. بگو، در عوض چه میخواهی؟
افسانهٔ گل سرخ و پیمان وفاداری
باغبان لحظهای اندیشید و ساده گفت: هیچ نمیخواهم جز این که شبی که تو را عروس کنند، نخستین دیدارت با من باشد.
دختر شاه با خنده و بیخیالی وعده داد و پذیرفت. گردششان پایان یافت و روزگار گذشت.
سالها بعد، دختر پادشاه به عقد پسر وزیر درآمد. شب عروسی، هنگامی که با داماد در خلوت بود، ناگهان به یاد عهد دیرین افتاد. رو به داماد کرد و گفت: من سالها پیش قولی به باغبان دادم و باید امشب به آن وفا کنم.
داماد، هرچند دلش آشوب گرفت، اما چون مردی جوانمرد بود، آهی کشید و گفت: وفای به عهد بر هر چیز مقدم است. برو و برگرد.
شاهزاده با لباس عروسی و زیورآلات از حجله بیرون آمد و راه باغ در پیش گرفت. هنوز چندان دور نشده بود که گرگی گرسنه سر راهش سبز شد. دندانهایش را نشان داد و گفت: سه روز است شکاری نیافتهام، امشب تو طعمه منی!
شاهزاده به آرامی سرگذشت خود را بازگفت؛ از عهد با باغبان، از اجازه داماد و از نیت وفای خود. گرگ که سخنش را شنید، سری تکان داد و گفت: پس تو به عهد وفاداری… برو، اما بازگشتنی، از همینجا میگذری. اگر خواستم، آن زمان تو را شکار میکنم.
دختر نفس راحتی کشید و راه را ادامه داد. اندکی بعد، اژدهایی سهمناک بر سر راهش برآمد. از دهانش شعلههای آتش بیرون میزد. غرید: کجا میروی ای آدمیزاد؟ تو لقمه منی!
دختر همان ماجرا را برای او نیز بازگفت. اژدها خندید و گفت: بسیار خوب، برو. اما یادت باشد، بازگشتنی باید از اینجا بگذری.
شاهزاده دل به خدا سپرد و رفت. نزدیک باغ که رسید، شیری نعرهکشید و زمین و آسمان را لرزاند. شیر با غرور گفت:من شاه جنگلهایم، تو شکار من خواهی بود!
دختر آرام و با ادب شرح پیمان و سفر خود را بیان کرد. شیر با وقار گفت: چون چنین وفاداری، از تو درمیگذرم. برو و به وعدهات عمل کن.
سرانجام، شاهزاده به باغ رسید. باغبان سادهدل، در گوشهای نشسته بود، چراغی کمنور پیش رویش و کتابی در دست. ناگاه سر بلند کرد و با شگفتی دید دختر شاه، با لباس عروسی و زیورهای درخشان، روبهروی او ایستاده است.
شاهزاده گفت: به وعدهای که سالها پیش دادم وفا کردهام. اینک در برابرت ایستادهام، هر چه خواهی بکن.
باغبان لبخندی زد، کتاب را بست و گفت: ای شاهزاده وفادار، من از تو چیزی نمیخواهم. همین که آمدی و عهدت را نگاه داشتی، برای من بس است. بازگرد نزد شوهرت که چشمانتظار توست.
دختر سپاس گفت و بازگشت. در راه، یکبهیک نزد شیر، اژدها و گرگ رسید و ماجرا را بازگفت. هر سه، چون وفاداری او را دیدند، گذشت کردند و راه را بر او گشودند.
چون به حجله رسید، داماد او را چون ماه شب چهارده یافت؛ خندان و درخشان. شاهزاده سرگذشت خود را بازگفت. داماد که از وفای عهد او خرسند شده بود، او را در آغوش گرفت. از آن پس، هر دو زندگی خویش را با عشق و آرامش ادامه دادند و داستان وفاداری شاهزاده ورد زبانها شد.
افسانهٔ گل سرخ و پیمان وفاداری/ روایتی از دختری که میان برف و خطر، گرمای عهدش را گم نکرد


نظر شما