9/7/2025 8:54:24 AM

داستان خاله پیرزن و گرگ از سری داستان های عامیانه مردم ایران زمین

مى‌گفت: این دختر مونس من است. بالاخره گفته‌هاى دُروبَرى‌هاى او در او اثر کرد و دختر خود را به یک کولى شوهر داد.مرد زن خود را برداشت و برد به کوهى که روى آن زندگى مى‌کرد.

پس از مدتی، پیرزن که از دورى دختر خود بى‌تاب شده بود، عزم رفتن به خانه او را کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به دامنه کوه. در آنجا گرگى جلوى خاله پیرزن را گرفت و گفت: براى من چه آورده‌ای؟

داستان خاله پیرزن و گرگ

خاله پیرزن گفت: من چى داشتم که براى تو بیاورم. از خانهٔ دخترم که برگشتم هرچه به من داد براى تو مى‌آورم گرگ گفت: قبول. اما اگر چیزى نیاورى خودت را مى‌خورم.

پیرزن راه افتاد مقدارى از کوه بالا رفته بود که یک شیر جلوى او آمد و گفت: همراهت چى داری؟ پیرزن گفت: آقا شیر، هیچى ندارم. به دیدن دخترم مى‌روم هرچه او داد براى تو مى‌آورم. شیر گفت: یک بره برایم بیاور. پیرزن از شیر خداحافظى کرد و راه افتاد.

نزدیکى‌هاى بالاى کوه، یک پلنگ دید. پلنگ وقتى فهمید پیرزن چیزى ندارد و به دیدن دختر خود مى‌رود از او خواست تا از خانهٔ دختر خود یک بزغاله نر براى او بیاورد. پیرزن رفت تا به خانهٔ دختر خود رسید. یک شب آنجا بود. صبح به دختر خود گفت: من باید بروم اما نمى‌دانم چه‌کار باید بکنم.

دختر که ماجراى او را با گرگ و شیر و پلنگ مى‌دانست گفت: من نه گله‌اى دارم که به تو بزغاله و بره بدهم، نه کشت و زرعى دارم که جنس بدهم.

بعد فکرى کرد و گفت: ما یک کدوى بزرگ داریم. که توش را باز کرده‌ایم و مغز و گوشت آن را خورده‌ایم. پوست پرک آن هست، تو را توى آن مى‌گذارم و سر آن را مى‌بندم، بعد قلت مى‌دهم. پیرزن خوشحال شد.

بعد دختر کدو را که پیرزن توى آن بود قل داد. کدو قل قل‌زنان از کوه سرازیر شد. پلنگ جلو کدو را گرفت و از او سراغ پیرزن را گرفت.

کدو گفت: ندیده‌ا‌‌م. پلنگ کدو را قل داد. کدو حرکت کرد و رفت و رفت تا رسید به شیر. یر جلوى او را گرفت و پرسید: تو نامه‌ای، پیغامى از پیرزن نداری؟

کدو گفت: من پیرزنى نمى‌شناسم. شیر با عصبانیت کدو را غلتاند.

کدو قل‌قل‌کنان پایین می‌اومد که ناگهان گرگ جلوی راهش رو گرفت. مثل قبل پرسید: خاله پیرزن کو؟

کدو جواب داد: من خاله‌پیرزن نمی‌شناسم!

اما گرگ شک کرد. بو کشید و بوی آدمیزاد شنید. همین‌که خواست کدو رو بشکنه، از پشت صخره‌ای، شیر و پلنگ از راه رسیدند. شیر گفت: گرگ، کاری به این کدو نداشته باش. من با خاله قرار گذاشتم بِره و بَرّه بیاره!

پلنگ هم گفت: منم منتظر بزغاله‌ام. اگه تو خاله رو بخوری، سهم ما چی می‌شه؟

گرگ که دید اوضاع به هم می‌ریزه، گفت: خب پس صبر کنیم، شاید چیزی تو کدو باشه!

همین موقع، دختر خاله که همه‌ی حیوانات رو زیر نظر داشت، با یک ترفند حساب‌شده، صدای طبل و تفنگ از پشت کوه بلند کرد. حیوان‌ها که از صدای شکارچی‌ها ترسیده بودند، پا به فرار گذاشتند.

دختر سریع دوید پایین و کدو را باز کرد و مادرش رو نجات داد. خاله پیرزن و دخترش با هم به روستا برگشتند. مردم هم که از شجاعت دختر خوش‌شون آمده بود، بهش کمک کردند زندگی تازه‌ای برای خودش بسازه.


داستان خاله پیرزن و گرگ از سری داستان های عامیانه مردم ایران زمین

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی