سه چهار تا از آنها آنقدر کوچک بودند که حتی هنوز پر درنیاورده بودند. بدن نحیف و لرزانشان با هر نسیم به جنبش درمیآمد. دانههای غذایی که باز با زحمت روزهای گذشته جمع کرده بود، پراکنده و خورده شده بود، و نظم آشیانه به هم ریخته بود. کناری هم پدر سهرهها افتاده بود؛ چشمانش نیمهباز، پرهایش ژولیده و رنگپریده بود، و به وضوح بیماری و ناتوانی او پیداست.
داستان باز و سهره ها
باز در همان لحظه اول، خشمگین شد. غرایزش به او میگفت: “آنها غریبهاند، وارد قلمرو تو شدهاند، غذایت را خوردهاند و آشیانهات را آلوده کردهاند. بهترین کار این است که همگی را از بین ببری.” برای باز، شکار کردن و کشتن جوجههای کوچک کار سادهای بود. اما در میانهی این خشم و گرسنگی، مکثی کرد.
نگاهش روی دو جوجه افتاد که از شدت ترس حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتند. بالهای کوچکیشان را به بدن چسبانده بودند و چشمانشان پر از وحشت و التماس بود. این تصویر قلب باز را لرزاند.
با صدایی خشن و پرهیبت پرسید: اینجا چه میکنید؟ چرا به آشیانهی من آمدهاید؟
یکی از جوجهها با صدای لرزان و شکسته گفت: ما گم شدهایم. هیچ جایی امنتر از اینجا پیدا نکردیم. پدرمان بیمار است، او همیشه برایمان غذا میآورد اما حالا دیگر توان پرواز ندارد. مجبور شدیم او را هم اینجا بخوابانیم. ما گرسنهایم، و اگر بخواهی میتوانی چندتایمان را بخوری؛ فقط به پدرمان کمکی کن تا زنده بماند.
باز لحظهای سکوت کرد. درونش کشمکشی سخت جریان داشت: از یک سو گرسنگی شدید، از سوی دیگر معصومیت جوجههای نحیف و نالههای پدر بیمارشان.
سپس با لحنی جدی و قاطع گفت: فوراً برگردید به جای خودتان. این آشیانه خانهی من است. من حتی در گرسنگی شدید، جوجهی چاق و آمادهی پرواز را هم نمیخورم، چه برسد به شما که اینقدر ضعیف و لاغرید. درست است که شکمم از گرسنگی میسوزد، اما اگر نتوانم به کسی پناه بدهم، حداقل این را میدانم که حق ندارم جای کسی را بگیرم یا رزق کسی را بخورم.
باز کمی به عقب رفت، بالهایش را باز کرد و با نگاهی عمیق افزود: شما همینکه پدرتان خوب شد، باید به لانهی خود بازگردید. آشیانهی من نمیتواند همیشه خانهی شما باشد. اما اینبار به خاطر بیماری او و بیپناهی شما، کاری به کارتان ندارم.
سپس با صدایی آرامتر و اندوهی در پس کلامش گفت: به یاد داشته باشید: اگر خوبی کردن بلد نیستید، دستکم بدی هم نکنید.
جوجههای سهره با چشمانی خیس و قلبهایی آرامتر به باز نگاه کردند. در همان لحظه فهمیدند که گاهی مهربانی میتواند حتی از دل پرندهای شکاری و قدرتمند هم بدرخشد.
داستان باز و سهره ها/ اگر خوبی بلد نیستی، دستکم بدی هم نکن


نظر شما