به زن گفت: من یکى از روباها را اینجا مىبندم و دیگرى را نزد تاجران مىبرم، تو فلان غذا را بپز، من تاجران را مهمان مىکنم و روباهى را که با خود بردهام بهعنوان قاصد مىفرستم، وقتى که مهمانان آمدند از تو سؤال مىکنند چه مىدانستى که مهمان توایم و این غذا را برایمان پختی؟ تو بگو روباه برایم پیغام آورد.
حکایت ملانصرالدین معجزه گر
ملا، روباه دومى را افسار گذاشت و نزد تاجرها برد. تاجرها وقتىکه او را دیدند بناى بد و بیراه را گذاشتند و گفتند: چرا سر ما را کلاه گذاشتی؟ ملا گفت: آقایان شما ناراحت نباشید، ظهر مهمان من باشید و آنجا با هم صحبت مىکنیم. اگر راضى نشدید معامله را فسخ مىکنیم. آنان پذیرفتند و به ملا گفتند: تو برو برایمان ناهار آماده کن تا بیاییم. ملا گفت: نه، نزد شما مىمانم ولى قاصد را مىفرستم.
آنان گفتند: قاصدت کیست؟ گفت: همین روباه. آنان تعجب کردند. ملا گفت: تعجبى ندارد امتحانش مجانى است. جلوى آنان افسار را از سر روباه باز کرد و به او گفت: برو به خانمم بگو ظهر مهمان داریم، فلان غذا را بپز.
ملا، گردن روباه را رها کرد و روباه از جهتى خلاف خانهٔ ملا دوید. آنان خندیدند و گفتند: ملا قاصدت راه را عوضى مىرود! ملا گفت: ‘مکر رووَه پیت (چرخش روباهی) نشنیدهاید؟ روباه عادت دارد راه خلاف برود و بعداً مسیر را بهسوى هدف تغییر دهد.
شکارچیان این مطلب را به خوبى مىدانند. آنها پذیرفتند یا نپذیرفتند ساکت شدند. نزدیکىهاى ظهر به اتفاق ملا به خانهٔ ملا رفتند. به محض اینکه به خانه رسیدند دیدند که روباه جلوى خانه بسته است و زن ملا همان غذائى را که ملا گفته بود آماده کرده است. آنان یک دل نه، بلکه صد دل عاشق روباه ملا شدند.
معامله قبلى را فراموش کردند و از ملا خواستند که روباه را به آنان بفروشد. ملا نپذیرفت و گفت: شما مىدانید که من فرزندى ندارم و این روباه فرمانبر من است. بدون این روباه نصف کارهایم لنگ است.
این روباه بهتر از نوکر چالاکى است و از طرفى دستمزدى نمىخواهد و هزینهاى هم ندارد، نه خیر، نه آقایان، من دست راستم را نمىفروشم. آنان سمجتر شدند و چانه مىزدند و قیمت را لحظه به لحظه بالاتر مىبردند تا اینکه بالأخره با قیمت گزافى آن را از ملانصرالدین خریدند.
بازرگانان چهار نفر بودند. آنان روباه را برداشتند و بردند با هم نقشهاى کشیدند که از طریق روباه خودى نشان دهند. آنان اشراف شهر را مهمان کردند و در حضور آنان به روباه پیغام دادند که برو بگو فلان غذا را براى مهمانان گرامى تهیه کنند. چهار تاجر روباه را رها کردند. روباه تا چشمش دید فرار کرد.
اشراف گفتند: این روباه خلاف مسیر خانهٔ شما حرکت مىکند. آنان گفتند: به این، چرخش روباهى مىگویند، شما آقایان وقتىکه به خانه آمدید مىبینید که روباه دستآموزِ ما در خانه است و غذائى را که گفتهایم پختهاند. چهار تاجر به اتفاق مهمانان عالىرتبه به خانه آمدند. نه روباهى دیدند و نه غذائی. بسیار خجل شدند و با عصبانیت راهى خانه شدند.
ملا که مىدانست تاجران عنقریت بازخواهند گشت توطئهاى دیگر طراحى کرد. او گوسفندى را کشت و خونش را در رودههایش ریخت و دو طرف روده را بَست و به گلوى زنش بند کرد و به زنش گفت: وقتىکه تجار آمدند. من هر فرمانى دارم تو اجراء نکن، من عصبانى مىشوم و با این کارد روده آویخته به گلویت را مىبرم، تو بیفت و بمیر و بعد من این نى را برمىدارم به فلان جایت فوت مىکنم، تو زنده شو و با خوشروئى تمام دستورات مرا اجراء کن.
تجار با عصبانیت سر رسیدند و بناى فحش و ناسزا را نهادند و گفتند: این دیگر چه کلاهى بود سر ما گذاشتی؟ یالا پولهاى ما را پس بده. ملا گفت: آقایان با داد و بیداد مشکلى حل نمىشود شما بنشینید و رفع خستگى کنید و غذائى نوشجان بفرمایید تا بعد درباره معامله حرف بزنیم. پولهاى شما آماده است اگر قانع نشدید به شما برمىگردانم. آنان که تشنه و گرسنه بودند نشستند.
ملا به زن گفت: زود باش براى مهمانان قالى بگستر. زن نپذیرفت. به زن گفت: براى مهمانان آب بیاور تشنهاند. زن اعتنائى نکرد. گفت: زود باش غذا بپز. زن اخم کرد و گوشهاى نشست.
ملا با عصبانیت فریاد کشید و به زن فحش داد و کاردى را برداشت و به گلوى زن ضربهاى زد. روده پاره شد و خون از گلوى زن فواره زد. زن جیغى زد و افتاد و خود را به مُردن زد. بازگانان ناراحت شدند و وحشتزده به ملا گفتند: این چه کارى بود که کردی؟ اى کاش پاهاى ما مىشکست و به خانهٔ تو نمىآمدیم. بابا ما پول نمىخواستیم تو چرا زنت را کشتی؟
ملا با اطمینان گفت: مهم نیست الان زندهاش مىکنم. آنان تعجب کردند و گفتند: هیچ دکترى نمىتواند مرده را زنده کند. ولى ملا گفت: الان مىبینید. ملا رفت و همان نى را آورد و در آن جاى زن گذاشت و فوت کرد. ناگهان زن زنده شد و به هوا پرید. اینبار ملا هر فرمانى را که به زن مىداد با خوشروئى و بدون درنگ اجراء مىکرد. تاجرها روباه را فراموش کردند و به ملا گفتند: بیا و این نى را به ما بفروش.
ملا نپذیرفت و گفت: من آدمى عصبى مزاج هستم و زنم هم گوش به فرمان نیست، وقتى او فرمانى را اجراء نکند من نمىتوانم خودم را کنترل کنم و او را مىکشم و عجیب اینکه وقتى با این نى او را زنده کردم کاملاً سر به راه و حرفشنو مىشود. تاجران بناى اصرار را گذاشتند و ملا بناى انکار را تاجرها آنقدر قیمت را بالا بردند تا اینکه ملا از روى بىرغبتى پذیرفت.
یکى از آنان رفت و زنش را در حضور مهمانان خود کشت. مهمانان تعجب کردند و پریشان شدند. تاجر خندید و گفت: اینکه کارى ندارد من نىاى دارم که با آن مرده را زنده مىکنم! و نى را آورد و در حضور مهمانان بر آن جاى زن گذاشت و فوت کرد ولى فوت فایده نداشت چون زن مرده بود.
او این مسأله را به دیگران نگفت و نى را به تاجر بعدى داد. او هم همین شکست را خورد و نى را به بعدى داد. خلاصه هر چهار نفر زنان خود را در حضور جمعى از مهمانان کشتند. نفر چهارمى که دید زنش زنده نمىشود نزد دیگران رفت و گفت: من که زنم زنده نشد. آنها هم گفتند: زنان ما هم زنده نشدند. به اولى گفتند تو که زنت زنده نشد چرا مسأله را به ما نگفتی؟ او گفت: مىخواستم همدرد باشیم.
ملا که مىدانست اینبار تجار او را خواهند کشت، قبرى درست کرد و رفت توى آن چند سیخ بزرگ و مقدارى هیزم هم با خود برد. تاجرانِ خمشگین آمدند که ملا را بکشند. وقتى آمدند، دیدند که زن ملا سیاهپوش است و دارد گریه مىکند. به او گفتند: ملا کجاست؟ زن گفت: ملا مرد. آنان عصبانىتر از آن بودند که با مرگ ملا راحت شوند، بنابراین با هم شور کردند که بروند و در قبر ملا مدفوع کنند.
بنابراین به زن گفتند: قبر ملا کجاست؟ زن، قبر را به آنان نشان داد. آنان رفتند و سوراخى در قبر درست کردند ولى اینبار نخست چهارمى روى قبر نشست تا نجاست کند. ملا که سر و صداى آنان را شنیده بود. سیخها را سرخ کرده بود. همین که او روى سوراخ نشست ملا سیخ گذاخته را در او فرو کرد که جزّى صدا داد.
او برخاست و چیزى نگفت. نفر دوم نشست و مزهٔ سیخ را چشید و باز هم چیزى نگفت. و برخاست تا نفر آخرى به همین سرنوشت دچار شدند. نفر چهارمى وقتىکه سیخ گداخته در احشاءاش فرو رفت، فریاد وحشتناکى کشید و به تاجرى که نخست روى قبر نشسته بود گفت: خدا لعنتت کند، چرا این جریان را به ما نگفتی؟ او گفت: مىخواستم با من همدرد باشید. هر چهار نفرى روى قبر جان دادند و ملا از قبر بیرون آمد و به خانه خود رفت.
حکایت ملانصرالدین معجزه گر/ روباه سخنگو، نی زندهکننده و تاجران فریبخورده
نظر شما