10/6/2025 10:55:56 AM

چه کسی پیشنهاد هجرت به پاریس را به امام داد؟

هجرت سرنوشت ساز امام خمینی از نجف به پاریس،‌‎ ‎‌آغاز فصل فروپاشی ارکان رژیم سلطنتی در ایران و به صدا‌‎ ‎‌آورنده زنگ های شکست آمریکا در حساسترین و امن ترین‌‎ ‎‌پایگاهش بود. در این هجرت و ماجرای شگفت نیز، حاج «احمد»‌‎ ‎‌مشاور و همراه پدر بود. و این نقش تا بدان حد آشکار و مؤثر‌‎ ‎‌ بوده است که امام خمینی – سلام الله علیه – حتی در‌‎ ‎‌وصیتنامه جاودانۀ خویش نیز از آن یاد کرده و تصریح‌‎ ‎‌می فرماید که تنها مشاورِ آن حرکت تاریخی و تاریخ‌‎ ‎‌ساز، «احمد» بوده است. در اینجا فرازهایی از چگونگی‌‎ ‎‌هجرت امام به پاریس را از زبان همراهِ همیشگیِ امام، نقل‌‎ ‎‌می کنیم که در قسمتی از خاطرات شنیدنی اش از آن هجرت‌‎ ‎‌بزرگ می گوید:‌

‌‌‌«علت هجرت امام به پاریس، به جریاناتی که چند ماهی‌‎ ‎‌قبل از این تصمیم روی داد، برمی گردد. با اوج گیری مبارزات‌‎ ‎‌مردم ایران، دو دولت ایران و عراق در جلساتی متعدد که در‌‎ ‎‌بغداد تشکیل شد، به این نتیجه رسیدند که فعالیت امام نه‌‎ ‎‌تنها برای ایران که برای عراق هم خطرناک شده است. توجه‌‎ ‎‌مردم عراق به امام، و شور و احساسات زائران ایرانی چیزی‌‎ ‎‌نبود که عراق بتواند به آسانی از کنار آن بگذرد. و بدین جهت‌‎ ‎‌برادر عزیزمان آقای دعائی را خواستند تا خیلی روشن نظرات‌‎ ‎‌شورای انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند. آقای‌‎ ‎‌دعائی نظرات عراق را برای حضرت امام بیان داشت که‌‎ ‎‌مخلص آن عبارت است از:‌

حضرتعالی چون گذشته می توانید در عراق به زندگی‌‎ ‎‌عادی خود ادامه دهید ولی از کارهای سیاسی ای که باعث‌‎ ‎‌تیرگی روابط ما با ایران می گردد، خودداری نمایید. ‌

‌‌۲ – در صورت ادامۀ کارهای سیاسی باید عراق را ترک‌‎ ‎‌کنید.‌

‌‌تصمیم امام، معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند:‌‎ ‎‌«گذرنامۀ من و خودت را بیاور» و من چنین کردم. آقای دعائی‌‎ ‎‌عازم بغداد شد ولی از گذرنامه ها خبری نشد. ‌

‌‌چندی بعد سعدون شاکر رئیس سازمان امنیت عراق‌‎ ‎‌خدمت امام رسید و مطالبی در ارتباط با روابط ایران و عراق،‌‎ ‎‌اوضاع عراق و منطقه و گزارشاتی از این دست را به عرض‌‎ ‎‌امام رساند، ولی در خاتمه چیزی بیشتر از پیغام قبلشان‌‎ ‎‌نداشت. امام خیلی صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد؛‌‎ ‎‌مثلاً فرمودند: «من هر کجا بروم و فرشم را (اشاره به زیلوی‌‎ ‎‌افشار) پهن کنم، منزلم است.» یا گفتند: «من از آن آخوندها‌‎ ‎‌نیستم که تنها به خاطر زیارت، دست از تکلیفم بردارم.» و از‌‎ ‎‌این قبیل...‌

‌‌برادرم دعائی به بغداد احضار شد و تصمیم آخر فرماندهی‌‎ ‎‌عراق مبنی بر اخراج امام به او گفته شد و در مراجعت،‌‎ ‎‌گذرنامه ها را به همراه داشت.‌

‌‌با اجازۀ امام، تصمیم معظم له مبنی بر سفر به کویت، به‌‎ ‎‌دوستان نزدیکمان در نجف گفته شد؛ به ۷ – ۸ نفر از‌‎ ‎‌خصوصی ترین افراد. بلافاصله دو دعوتنامه برای من و امام‌‎ ‎‌توسط یکی از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما‌‎ ‎‌مصطفوی است، لذا دولت کویت تشخیص نداده بود). سه‌‎ ‎‌ماشین سواری تهیه شد و فردای آن روز بعد از نماز صبح‌‎ ‎‌حرکت کردیم. در یکی از ماشین ها، من و امام و در دو تای‌‎ ‎‌دیگر دوستان نزدیک...‌

‌‌زمانی که می خواستیم سوار ماشین شویم، در تاریکی‌‎ ‎‌مردی غیر معمم نظرم را جلب کرد؛ دقیق شدم، آقای دکتر‌‎ ‎‌یزدی بود. او برای گرفتن پیامی از امام برای انجمن های‌‎ ‎‌اسلامی ایران در کانادا و آمریکا آمده بود که مواجه با این‌‎ ‎‌وضع شد. تا آن لحظه او به هیچ وجه از جریان مهاجرت امام‌‎ ‎‌اطلاع نداشت. دکتر هم سوار یکی از آن دو ماشین شد...‌‎ ‎‌صبحانه در یک قهوه خانه صرف شد: نان و پنیر و چای. نماز‌‎ ‎‌ظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد...‌

‌‌از مرکز شخصی آمد که خلاصۀ صحبت یکساعته اش‌‎ ‎‌این بود که ورود ممنوع

بازگشتیم؛ عراقیها منتظرمان، اهلاً و سهلاً. از دو بعد از‌‎ ‎‌ظهر تا ۱۱ شب معطل مان کردند. مرحوم املایی با زرنگی‌‎ ‎‌خاص خودش، روانۀ بصره شد و نجفیها را از چند و چون‌‎ ‎‌قضیه آگاه ساخت و با مقداری نان و پنیر و کتلت و از این‌‎ ‎‌قبیل چیزها برگشت. امام شدیداً خسته شده بودند و من برای‌‎ ‎‌ایشان شدیداً متأثر بودم. امام از قیافۀ من فهمیدند که من از‌‎ ‎‌این که ایشان را این همه معطل کردند، ناراحتم. گفتند: «تو از‌‎ ‎‌این قضایا ناراحت می شوی؟» گفتم: «برای شما شدیداً‌‎ ‎‌ناراحتم.» گفتند: «ما هم باید مثل بقیه در مرزها بلا سرمان‌‎ ‎‌بیاید تا یکی از هزارها ناراحتی ای که بر سر برادران مان‌‎ ‎‌می آید لمس کنیم؛ محکم باش.» گفتم: «چشم».‌

‌‌در حالی که ما توی اتاق کثیف [در مرز کویت و عراق]‌‎ ‎‌گِرد امام، که دراز کشیده بودند، جمع شده بودیم، تفألی به‌‎ ‎‌قرآن زدم: ‌‌« اذهب الی فرعون انه طغی، قال رب اشرح لی‌‎ ‎‌صدری و یسّرلی امری »‌‌ باور کنید که نیروی تازه ای گرفتم...‌‎ ‎‌چهار نفری عازم بصره شدیم. در هتلی نسبتاً خوب و تمیز،‌‎ ‎‌شب را به صبح رساندیم. من و امام در یک اطاق، آقایان‌‎ ‎‌فردوسی و املایی در اطاق دیگر. با تمام خستگی ای که امام‌‎ ‎‌داشتند، بعد از سه ساعت استراحت، برای نماز شب بلند‌‎ ‎‌شدند. ‌

‌‌نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز، از تصمیمشان‌‎ ‎‌جویا شدم. گفتند: «سوریه» گفتم: «اگر راه ندادند، اگر آنها‌‎ ‎‌هم برخوردی مثل کویت کردند، بعد کجا؟» کشورهای‌‎ ‎‌همسایه یکی یکی بررسی شد، کویت که نگذاشت، شارجه و‌‎ ‎‌دوبی و از این قبیل به طریق اولی نمی گذارند، عربستان که‌‎ ‎‌مرتب فحش می داد، افغانستان و پاکستان که نمی شد؛‌‎ ‎‌می ماند سوریه، و امام درست تصمیم گرفته بودند ولی‌‎ ‎‌بی گدار به آب نمی شد زد؛ می بایست وارد کشوری شد که‌‎ ‎‌ویزا نخواهد و از آن جا با مقامات سوری تماس گرفته شود که‌‎ ‎‌آیا حاضرند بدون هیچ شرطی ما را بپذیرند یعنی امام به هیچ‌‎ ‎‌وجه محدود نگردند. چرا که اگر محدودیت بود، عراق که‌‎ ‎‌منزلمان بود. فرانسه را پیشنهاد کردم، زیرا توقف کوتاهمان در‌‎ ‎‌فرانسه می توانست مثمر ثمر باشد و امام می توانستند بهتر‌‎ ‎‌مطالبشان را به دنیا برسانند؛ امام پذیرفتند. خوابیدیم.‌

‌‌ساعت ۸ صبح به مأموران عراقی گفتم: می خواهیم برویم‌‎ ‎‌بغداد. گفتند: می توانید برگردید نجف. گفتم نمی رویم.‌‎ ‎‌ساعتی بعد آمدند که مرکز می گوید تصمیمتان چیست؟‌‎ ‎‌گفتم: «پاریس»...‌

شب را در بغداد بودیم؛ دوستانمان را دوباره دیدیم. امام‌‎ ‎‌همان شب برای زیارت به کاظمین(ع) مشرف شدند؛‌‎ ‎‌احساسات مردم عجیب بود؛ صبح به فرودگاه رفتیم. هواپیما را‌‎ ‎‌معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت، جمبوجت بود. ما پنج‌‎ ‎‌نفر در طبقۀ دوم بودیم به اضافۀ سه نفر که نمی شناختیمشان.‌‎ ‎‌حالت عجیبی برای دوستان بدرقه کننده دست داده بود؛ نمی ‌‎ ‎‌دانستند به سر امام چه می آید. مأموران، آقای دعایی را‌‎ ‎‌خواستند؛ با حالتی متغیر برگشت. خجالت کشید که به امام‌‎ ‎‌بگوید؛ به من گفت که گفتند امام دیگر برنگردد. (چه پررو و‌‎ ‎‌وقیح)...‌

رسیدیم پاریس... همان شب را از کاخ الیزه آمدند پیش من‌‎ ‎‌که: «ما مواجه شدیم با این قضیه، چه بخواهیم و چه‌‎ ‎‌نخواهیم، آیت الله آمده است. اگر مطلع می شدیم‌‎ ‎‌نمی گذاشتیم». وقت خواستند. امام گفتند بیایند. آمدند و‌‎ ‎‌گفتند حق ندارید کوچک ترین کاری انجام دهید، و امام‌‎ ‎‌گفتند: «ما فکر می کردیم این جا مثل عراق نیست، من هر‌‎ ‎‌کجا بروم حرفم را می زنم؛ من از فرودگاهی به فرودگاهی دیگر‌‎ ‎‌و از شهری به شهری دیگر سفر می کنم تا به دنیا اعلام کنم که‌‎ ‎‌تمام ظالمان دنیا، دستشان را در دست یکدیگر گذاشته اند تا‌‎ ‎‌مردم جهان صدای ما مظلومان را نشنوند ولی من صدای مردم‌‎ ‎‌دلیر ایران را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که‌‎ ‎‌در ایران چه می گذرد.‌

بدین ترتیب،‌ ‌‌نوفل لوشاتو کانون خبرساز جهان شد. مردی از آن سوی‌‎ ‎‌شرق آمده است تا پیام مکتب توحیدی انبیا را در آن دیارِ خدا‌‎ ‎‌فراموشانِ پناه برده به ماشین و اصالت پول و سرمایه، و بیگانه‌‎ ‎‌از معنویت و ارزشهای الهی، طنین اندازد و مظلومیت جهان‌‎ ‎‌سوم، و غربت اسلام، و رهائی انسان را در قلب اروپا فریاد‌‎ ‎‌کند و عمق تزویر و فریبکاری مدعیان تمدن و آزادی را به‌‎ ‎‌جهانیان صلا دهد و از اصالت انقلاب اسلامی و الهی‌‎ ‎‌خویش و حماسه ای که ملت بزرگوار و پیشتاز ایران در این‌‎ ‎‌راه مقدس آفریده اند، دفاع کند. خورشید فروزان سیمای‌‎ ‎‌خمینی کبیر را در این هجرت بزرگ، ماهتابی همراهی می کند‌‎ ‎‌ به نام مبارک «احمد».‌

برشی از کتاب مهاجر قبیله ایمان؛ ص ۱۰۶ –


چه کسی پیشنهاد هجرت به پاریس را به امام داد؟

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی