از قضاى روزگار، این پسر بسیار نااهل و بىعار از آب درآمده بود و کارهاى زشت و ناپسند مىکرد و با اشخاص ناباب معاشر بود و هر چه پدر به او نصیحت مىکرد و به راه راست دلالتش مىنمود، ثمرى نداشت و به خرجش نمىرفت. مرد بازرگان، همیشه به دوستان و رفقاى خود مىگفت: مىترسم این پسر پس از مرگ من به بدبختى و نکبت مبتلا شود.
حکایت تاجر و پسر نااهل
روزى صد هزار اشرفى طلا، لاى سقف اطاق، درست جائىکه چنگک سقف آنجا قرار داشت، پنهان کرد، شبى از شبها، پسر را روبهروى خود نشاند و پس از نصایح فراوان گفت: فرزندم اگر روزى روزگارى به فقر و تنگدستى گرفتار شدى و خواستى خودکشى کنى یک طناب بردار و یک سر آن را به این چنگک سقف ببند و سر دیگر آن را به گردنت محکم کن و یک چهارپایه هم زیر پایت بگذار و دست آخر آن را به گردنت محکم کن و دست آخر با نوک پا، چهارپایه را پرت مىکنی، به این ترتیب به راحتى جان خواهى داد و آسوده مىشوی؛ چون این مردن بهترین مردنها است.
پسر که به سخنان پدر گوش مىداد قاه قاه خنده سر داد و با خود گفت: حتماً پدر من دیوانه شده؛ زیرا هیچ آدم عاقلى خودکشى نمىکند.
سالها از این قضیه گذشت. مرد بازرگان از دنیا رفت و پسر نااهل، وارث ثروت فراوان پدر گردید و بناى ولخرجى را گذاشت. هنوز دو سال نگذشته بود که کفگیر به ته دیگ خورد و هر چه پول در بساط داشت تمام شد.
بعد از آن به فروختن اثاثیه منزل دست زد. یک روز فرشها را فروخت و روز دیگر رختخوابهاى زیادى را به سمسارى داد و مبل و پردهها را به کهنهفروش فروخت.
یک مرتبه، متوجه شد که از اسباب خانه، هم دیگر چیزى باقى نماند است. آن وقت به یاد کنیزها و غلام سیاهها افتاد و آنها را هم فروخت و خودش ماند و مادرش و یک دست رختخواب و چند عدد دیگ و بادیهمسی.
یک روز رقفاى سورچران او به او گفتند. ما فردا مىخواهیم در فلان باغ جمع بشویم مشروط بر اینکه راه انداختن سورسات به عهدهٔ تو باشد. پسر مثل همیشه قبول کرد، ولى وقتى به خانه آمد، دید آه در بساط ندارد پیش مادرش رفت و بنا کرد گریه کردن و گفت: مادرجان، من فردا چیزى ندارم که براى رفقا خرج کنم و پیش دوستانم سرشکسته و خجالتزده خواهم شد.
از آن جائىکه مادر بیچاره نمىتوانست ناراحتى یگانه فرزندش را ببیند، مقدارى اثاثیهٔ زنانه که در صندوق داشت، گرو گذاشت و خرج میهمانى فرداى پسر خود را راه انداخت.
صبح که شد، پسر خوشحال و خندان غذائى که مادر او فراهم کرده بود برداشت و مقدارى هم پول در جیب گذاشت و به طرف باغ راه افتاد.
در وسط راه خسته شد. سفرهبندى خوراکىها را زمین گذاشت و خودش زیر سایه درختى نشست تا قدرى خستگی در کند و دوباره به راه بیفتد که ناگاه سگ قوىهیگلى به بوى غذا جلو آمد و خواست سر خود را میان سفرهبندى کند و از آن غذاها بخورد، که پسر متوجه شد و همینکه از جا برخاست، سگ خواست فرار کند که حلقه سفره به گردنش افتاد و بناى دویدن را گذاشت.
پسر بازرگان که چنین دید سر در عقب سگ گذاشت، ولى هر چه دوید نتوانست به آن حیوان که از ترس جانش به سرعت مىدوید برسد، ناچار با حالى نزار و چشمى گریان به باغ رفت و جریان غذا و سگ را براى آنها تعریف کرد.
رفیقان ظاهرى و کاسهلیس، بنا کردند به خندیدن و آن بیچاره را مسخره کردن و هر کدام آنها متلکى مىگفند و نیشزبانى به او مىزدند. هر طور بود ناهار حاضرى فراهم شد و شکمهاى خود را سیر کردند، ولى حتى یک لقمه هم به جوان بدبخت که تمام هستى خود را خرج آن دغلدوستان کرده بود ندادند. جوان بدبخت از این عمل آنها بیشتر ناراحت شد و دلش خیلى به درد آمد و اشکش جارى شد.
وقتى رفقایش رفتند، در کنجى نشست و مثل زنِ بجهمرده، با صداى بلند گریه کرد تا قدرى دلش سبک شد. پس با خود گفت: خداوندا من تمام هستى خودم را با این دوستان نااهل خرج کردم و به خورد اینها دادم. امروز که مىبینند دیگر چیزى در بساط ندارم. اینگونه با من رفتار مىکنند.
دیگر این زندگی، به چه درد من مىخورد. افسوس یک وقت چشمانم باز شد که فایدهاى ندارد. یک مرتبه با یاد نصیحت پدر خود افتاد که به او گفته بود که هر وقت خواستى خودت را بکشی. طناب را به چنگک آن اتاق ببند و خودت را بکش. البته پدر من صلاح مرا اینطور تشخیص داده است، من که تا امروز به نصیحتهاى بىغرضانه پدرم گوش ندادم، اما در این دم آخر به این نصیحت او گوش مىکنم.
می رود در همان اتاقی که پدرش گفته بود و طناب را به چنگک می اندازد گردن خود تکان می دهد یک وقت یک کیسه ای از سقف می افتد پایین. وقتی پسر می آید نگاه می کند می بیند پر از جواهر است می گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می آید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت می کند و هفت رنگ غذا هم درست می کند و دوستان عزیز! خود را هم دعوت می کند. وقتی دوستان می آیند و می فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می افتند و از او معذرت می خواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع می شوند و بگو و بخند شروع می شود. در این موقع پسر می گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا می گویند عجب نیست درست می گویی، ممکن است. پسر می گوید: من گفتم یک سگ سفره غذا را برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می گویید کلاغ یک بزغاله را می تواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا می کند. کتک مفصلی به آنها می زند و بیرونشان می کند و می گوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را می دهد به چماق دارها می خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می کند.
حکایت تاجر و پسر نااهل/ پسر عیاش، که پدرش خودکشی را به وی آموخت
نظر شما