8/2/2025 5:38:19 AM

داستان حاتم طایی و گلچهره خانم/ سه راز عجیب و باورنکردنی گلچهره برای ازدواج با حاتم/ قسمت دوم

حاتم تا چشمش را بست، دید رسیده همان جا. بلند شد و در زد. مرد دم در آمد و گفت: کی در می‌زند؟

حاتم گفت: مهمان نمی‌خواهی؟

مرد گفت: خوش آمدی.

داستان حاتم طایی و گلچهره خانم

حاتم وارد خانه شد و پس از شستن دست و رو، رفت تو اتاق و کمی که استراحت کرد، موقع شام شد. شام را که آوردند، حاتم گفت:‌ من آمده‌ام تا از ته و توی کارت باخبر بشوم. تا رازت را نگویی، دست به نان و نمکت نمی‌زنم.

مرد گفت: خیلی خوب. حالا غذا بخور. بعد از شام برایت می‌گویم.

حاتم پیش خودش دعا می‌خواند که این هم مثل آنها نگوید که برو عقب فلان کس. وقتی از غذا دست کشیدند و سفره را جمع کردند، مرد گفت: حاتم جان! حیف از جوانی تو که باید به خاطر یک راز جانت را از دست بدهی. بیا این سنگ شیطان را از دامنت بریز و سلامت برگرد.

حاتم گفت: ای مرد! گفتم برای چه کاری‌ آمده‌ام.

مرد گفت:‌ خوب، بیا بیرون کمی گردش کنیم تا بعد رازم را برایت تعریف کنم.

رفتند تو حیاط و مرد رو به حاتم کرد و گفت: آن قبرستان را می‌بینی، آنها به خاطر همین راز من، جانشان را از دست داده‌اند.

حاتم خشمگین شد و فریاد زد: قبول دارم. دیگر چانه نزن.

مرد گفت: حالا خوب گوش کن. اسم من محمد است، روزی عاشق دختر عموم شدم و با هر زحمتی که بود، با او عروسی کردم. هنوز یک سال نگذشته بود که دیدم هر نیمه شب دو سه بار بلند می‌شود و می‌رود و نزدیک صبح برمی‌گردد. من نمی‌دانستم، ولی روزی نوکرم گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب، کجا می‌روید؟ هم مرا ناراحت می‌کنید، هم خودتان را.

من هم می‌دیدم که اسبم دارد کم کم لاغر و شکسته می‌شود. فوری فهمیدم این کار دختر عموم است. به نوکرم گفتم که اگر امشب آمدم، هرچه اصرار کردم اسب را نده. نیمه شب بود که دیدم کسی مرا صدا می‌زند و می‌گوید آقا! زود باش. بلند شو. من هراسان بلند شدم و به نوکرم گفتم چی شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت.

لباس‌های شما را هم پوشیده بود. نمی‌دانم کجا رفت. من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را رساندم به زنم. هرچه او رفت، من هم سایه به سایه‌ی او رفتم تا رسیدیم میان دو کوه. زنه اسبش را آنجا بست و رفت تو ساختمانی و من هم اسبم را کنار اسبش بستم و با او وارد حیاط شدم و دم در ایستادم.

شنیدم که با ناراحتی به مردی گفت بی‌عرضه شوهرم، به نوکرمان گفته بود که اسب را ندهد. ولی با هر زحمتی بود، راضی‌اش کردم که اسب را بدهد. به این دلیل دیر آمدم. من خیلی ناراحت شدم. زود آمدم و سوار اسب خودم شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم. نزدیک صبح زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب این اسب مرده را به من داده بودی که دیر رسیدم. حالا اگر پسرعموم خبردار شود، چه بگویم؟

خودم را زدم به خواب و صبح که شد، پاشدم و از خوردن صبحانه که فارغ شدیم، گفتم عزیزم! تو شب‌ها کجا می‌روی و مرا تنها می‌گذاری؟ گفت هیچ جا. من اصرار کردم و او زیر بار نرفت. تا دعوای سختی راه انداختیم. نگو آن مردی که ارباب اینها بود، جادویی یادش داده که آدم‌ها را به صورت حیوان درمی‌آورد. دخترعموم وردی خواند و من شدم الاغی و مرا به مردی کرایه داد و هر روز با من خاک و ماسه می‌کشیدند.

به من علف می‌دادند، ولی من نمی‌خوردم. فقط نان می‌خوردم. روزی صاحبم تو حیاط ایستاده بود و من هم تو سایه‌ی دیوار خوابیده بودم که دو تا کبوتر آمدند و لب بام نشستند. اولی گفت خواهرجان! دومی گفت جان خواهر! اولی گفت خواهرجان! این همان محمد است که دخترعموش او را به این صورت درآورده. ما هم این یک پر را از که بال پریان است، به زمین می‌اندازیم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشوید تا او دوباره به صورت اولش برگردد. این را گفتند و رفتند.

صاحبم به حرف کبوتر عمل کرد و مرا شست و باز من به صورت آدمی درآمدم. با او خداحافظی کردم و برگشتم به خانه‌ی خودم و کتک مفصلی به زنم زدم. او باز وردی خواند و من به صورت سگی درآمدم و تو کوچه و بازار ول ول می‌گشتم تا رسیدم جلو دکان قصابی. استخوانی جلو من انداختند. من نخوردم و با حسرت به او نگاه می‌کردم و قصاب خیلی با لیاقت و فهمیده بود، به من نگاه کرد و زود پی برد که من با سگ‌های دیگر فرق دارم.

مرا به خانه‌اش برد. چند روزی گذشت که این بار هم دیدم که همان دو تا کبوتر رو دیوار نشستند و بعد از گفت و گوی زیاد، گفتند ما دعایی می‌خوانیم که باید آن را حفظ کنی و بخوانی و به صورت دخترعموت فوت کنی. او به صورت قاطری درمی‌آید. بعد ما یک پر پریان را به زمین می‌اندازیم. اگر قصاب آن را بردارد و در آب بجوشاند و تو را در آن بشوید، همان محمد می‌شوی.

قصاب این کار را کرد و من هم به صورت آدمی درآمدم و دعا را هم یادم داد. به خانه آمدم و کتک مفصلی به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر درآوردم و حالا آن قاطر که می‌بینی، دخترعموم است و هر روز پس مانده‌ی غذای سگم را با کتک به او می‌خورانم. این بود رازم که شنیدی و حالا حاضر شو تا بکشمت.

حاتم گفت: لطفاً اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم.

مرد گفت: عیبی ندارد. صد رکعت بخوان.

حاتم بیرون رفت تا وضو بگیرد. کلاه را به سرش گذاشت و سوار قالیچه شد و گفت: به عشق حضرت سلیمان مرا ببر پیش گدایی که می‌گوید انصاف نگهدار.

تا چشم‌هایش را بست، رسید. اما مرد هرچه گشت، حاتم را پیدا نکرد. پس قاطر را به صورت آدمی درآورد و خودش را کشت. حاتم تا رسید پیش گدا و راز مرد را گفت، گدا هم گفت:‌ حالا گوش کن تا من هم رازم را به تو بگویم. ما دو نفر بودیم. اسم من حسن و دوستم حسین بود. از کودکی با هم بودیم، تا بزرگ شدیم. من شدم دهقان و او هم چوپان شد.

روزی در کوه خزانه‌ای(گنج) پیدا کردیم. من به حسین گفتم تو برو و آن‌ها را با طناب بالا بفرست. بعد تو را بالا می‌کشم و طلاها را قسمت می‌کنیم. اما من نکشیدمش بالا، شیطان مرا از راه به در برد و سنگ بزرگی انداختم رو سرش و او مُرد و من هم فوری کور شدم. از آن وقت به همه می‌گویم انصاف نگهدار.

حاتم از او خداحافظی کرد و سوار قالیچه شد و خودش را رساند به خانه‌ی مرد اذان گو و قصه‌ی گدا را برایش تعریف کرد.

اذان گو گفت:‌ پس گوش کن به راز من. روزی بالای مسجد اذان می‌گفتم که دیدم پائین دختری ایستاده و طوری خوشگل بود که حد نداشت. من عاشقش شدم و پس از تمام کردن اذان پایین آمدم و با اصرار فراوان از او خواستگاری کردم. او گفت ای مرد مؤمن من پری هستم و نمی‌توانم با آدمی زندگی کنم، ولی من قول دادم که هر طوری بخواهد، من باهاش رفتار می‌کنم.

او از من خواست تا هیچ وقت به میان دو کتفش دست نزنم. با هم عروسی کردیم. یک سالی با او زندگی کردم و صاحب بچه‌ای شدیم. یک شب به میان کتفش دست زدم. یکهو از خواب پرید و بچه را برداشت و پرواز کرد و رفت. هرچه زدم به سر و صورت خودم، هیچ فایده‌ای نداشت. میان دو کتفش دو تا بال بود و حالا دو سال از این واقعه می‌گذرد. هر وقت اذان را تمام می‌کنم، او را همان جا می‌بینم و ناچار به خودم کتک می‌زنم و بی‌هوش می‌شوم.

حاتم با او هم خداحافظی کرد سوار قالیچه شد، تا رسید پیش گل چهره و راز هر سه مرد را تعریف کرد و دختر هم رضایت داد تا زن او بشود.


داستان حاتم طایی و گلچهره خانم/ سه راز عجیب و باورنکردنی گلچهره برای ازدواج با حاتم/ قسمت دوم

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی