12/1/2025 6:04:32 AM

داستان موش، زاغ، آهو و لاک پشت از کلیله و دمنه، درباب اهمیت همکاری و اتحاد برای رسیدن به موفقیت

زاغ اول ترسید که شاید شکارچی به دنبال او باشد. اما بعد با خود گفت: من که چیز خاصی نیستم، تا وقتی کبوتر و آهو و خرگوش هست، کسی کاری به زاغ ندارد!

شکارچی نگاهی به زاغ نکرد، جلوتر رفت، دامش را پهن کرد، روی آن مقداری دانه ریخت و خودش پشت بوته‌ای خوابید.

داستان موش و زاغ و آهو و لاک پشت

چند لحظه بعد، گروهی کبوتر از راه رسیدند. از بالا دانه‌ها را دیدند و قصد نشستن کردند. رئیس آن‌ها کبوتر باهوشی بود که دور گردنش خط سفیدی داشت، برای همین همه به او می‌گفتند طوقی.

طوقی گفت: صبر کنید! نکند این دانه‌ها دام باشد! اما کبوترهای دیگر که خیلی گرسنه بودند گفتند: نه بابا! صحرا امن است. زودتر باید بخوریم و همگی پایین آمدند و ناگهان… در دام گرفتار شدند!

همه تقلا می‌کردند تا از دام بیرون بروند اما فایده‌ای نداشت. شکارچی هم با شادی بلند شد تا شکارهایش را جمع کند.

زاغ که از بالا ماجرا را می‌دید، به دقت اوضاع را زیر نظر داشت.

طوقی گفت: بچه‌ها! حالا که توی دام افتادیم، تنها راه نجات ما همکاری است. اگر هرکسی به فکر خودش باشد، همه نابود می‌شویم. باید همه باهم از زمین بلند شویم و دام را با خودمان ببریم.

کبوترها حرفش را قبول کردند. باهم بال زدند، تور را بلند کردند و به هوا رفتند. شکارچی هم به دنبالشان دوید، اما هرچه او تندتر می‌دوید، کبوترها هم سریع‌تر پر می‌زدند.

زاغ که خیلی از هوشمندی آن‌ها خوشش آمده بود، دنباله‌رویشان شد.

طوقی به کبوترها گفت: تا وقتی شکارچی ما را می‌بیند، رهایمان نمی‌کند. بیایید از میان خانه‌ها و پشت دیوارها بگذریم تا از دید او پنهان شویم. همین کار را کردند و شکارچی که دیگر امیدی نداشت، برگشت.

اما حالا باید از دام خلاص می‌شدند. طوقی گفت: من دوستی دارم به نام موش زیرک. او با دندان‌های تیزش می‌تواند دام را پاره کند. به خانه‌اش نزدیکیم. به خرابه‌ای رسیدند که موش آنجا زندگی می‌کرد. طوقی او را صدا زد و موش از دیدن آن صحنه متعجب و ناراحت شد.

موش گفت: با آن‌همه دانایی‌ات، چطور گرفتار شدی؟

طوقی گفت: طعمه و عجله کار دستم داد. اما حالا وقت نصیحت نیست. خواهش می‌کنم به ما کمک کن.

موش شروع به جویدن طناب‌ها کرد و اول خواست بندهای طوقی را باز کند، اما طوقی گفت: اول بندهای دوستانم را باز کن. من رئیس آن‌ها هستم، باید آخرین نفر باشم. موش از این بزرگواری طوقی خوشش آمد و با سرعت همه را نجات داد.

زاغ که این صحنه را دید، از مهربانی موش خوشش آمد. با خودش گفت: دوستی با چنین موجودی غنیمت است. پس جلو رفت و موش را صدا زد و گفت: من تا امروز فکر بدی نسبت به تو داشتم، اما حالا می‌خواهم با تو دوست باشم.

موش جواب داد: دوستی بین شکارچی و شکار معنی ندارد. تو زاغی و ممکن است روزی من را بخوری. دوستی باید بین کسانی باشد که سود و زیان‌شان به هم گره نخورده.

زاغ گفت: حرف تو درست است، ولی من حالا دیگر از ته دل دوست تو هستم. اگر لازم باشد با دیگر زاغ‌ها هم قطع رابطه می‌کنم.

موش از صداقت زاغ خوشش آمد و دوستی‌شان شکل گرفت. چند روز بعد، موش به زاغ گفت: چه خوب می‌شود اگر تو هم خانه‌ات را این نزدیکی بسازی.

زاغ گفت: این‌جا امن نیست. اما در کنار چشمه‌ای سرسبز من و دوستی دارم به نام سنگ‌پشت. بیا برویم آنجا زندگی کنیم.

موش قبول کرد. زاغ او را در سبدی گذاشت و با پرواز به خانه سنگ‌پشت رفت. سنگ‌پشت از دیدن زاغ خوشحال شد و وقتی از ماجرا باخبر شد، از موش تعریف کرد.

در همین حال، آهویی به سمت چشمه آمد. دوستان اول ترسیدند که صیادی دنبالش باشد، اما معلوم شد که آهو فقط ترسیده بوده. آهو گفت: اگر مزاحم شدم ببخشید، گمان کردم خطری هست و فرار کردم.

سنگ‌پشت گفت: نه تنها مزاحم نیستی، بلکه اگر بخواهی می‌توانی دوست ما باشی. آهو هم با خوشحالی قبول کرد.

چند وقت گذشت و یک روز، آهو در محل قرار حاضر نشد. دوستان نگران شدند. زاغ به جست‌وجو رفت و خبر آورد که آهو در دام افتاده.

موش بلافاصله به کمک رفت و طناب‌ها را جوید. درست موقعی که آخرین بند را پاره کرده بود، سنگ‌پشت هم با پای کندش رسید. دوستان گفتند: تو که نمی‌توانی فرار کنی، چرا آمدی؟

سنگ‌پشت گفت: در سختی باید کنار دوست بود، نه فقط در شادی.

در همین لحظه، صیاد از راه رسید. آهو فرار کرد، زاغ پر زد، موش دوید… اما سنگ‌پشت گیر افتاد. صیاد او را در توبره گذاشت و راه افتاد.

وقتی دوستان متوجه شدند، ناراحت شدند. آهو گفت: همه این دردسرها از من بود.

زاغ گفت: ناراحت نباش. اگر باهم باشیم، نجاتش می‌دهیم.

پس نقشه‌ای کشیدند: آهو کمی جلوتر دراز کشید و زاغ طوری رفتار کرد که انگار می‌خواهد به چشمان آهو نوک بزند. آهو بلند شد و لنگ‌لنگان راه افتاد. صیاد او را دید و به خیال اینکه آهوی زخمی است، دنبال او دوید. برای دویدن سریع‌تر، توبره را زمین گذاشت.

موش که منتظر همین لحظه بود، خودش را به توبره رساند، آن را پاره کرد و سنگ‌پشت را آزاد کرد. زاغ علامت داد و همه از آنجا گریختند.

صیاد وقتی برگشت، دید هم آهو رفته، هم توبره پاره شده و هم سنگ‌پشت نیست! خیلی ترسید و با خود گفت: اینجا جای جن و پری است! و از ترس دیگر هرگز به آن دشت بازنگشت.

اما چهار دوست ما، یعنی موش، زاغ، آهو و سنگ‌پشت، با دوستی و همکاری، از همه خطرها نجات یافتند و سال‌های سال با آرامش در کنار هم زندگی کردند.


داستان موش، زاغ، آهو و لاک پشت از کلیله و دمنه، درباب اهمیت همکاری و اتحاد برای رسیدن به موفقیت

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی