11/25/2025 5:57:21 AM

داستان گرگ و بزغاله آوازه خوان از مرزبان نامه/ حکایتی جالب درباره پیروزی هوش و ذکاوت بر زور و قدرت

روزی از روزها که گرگ مشغول گردش بود وقتی بر بالای تپه بلندی رسید پشت تپه را نگاه کرد و صحرای پهناوری در برابر خود دید که همه زمین‌های پست و بلند آن از علف و سبزه پوشیده بود و قدری دورتر در نزدیکی یک آبادی گوسفندان بسیاری دید که در صحرا پراکنده بودند و داشتند می‌چریدند.

گرگ گرسنه همین‌که گوسفندها را دید از تپه سرازیر شد و در یک‌چشم به هم زدن خود را به نزدیک گوسفندها رسانید و بره کوچکی را که از گله دور شده بود به نیش گرفت و خواست برگردد و در گوشه‌ای آن را بخورد. اما ناگهان سگ گله او را دید و واق‌واق کنان به‌طرف گرگ حمله کرد.

داستان گرگ و بزغاله آوازه خوان

بیابان‌های دیگر مثل آبی بود که ماهی نداشت و شکار گیر نمی‌آمد. اما این صحرا مثل دریایی است که ماهی دارد و اگر امروز به تور ما نیفتاد فردا می‌افتد. از این گذشته باید با خوردن چند تا از این گوسفندها از این سگ فضول هم انتقام بگیرم و به او بفهمانم که گرگ یعنی چه.

بعد چون میدان را خالی دید جستی زد و از رودخانه پرید این‌طرف و مثل آدم‌هایی که دشمن را دور می‌بیند پهلوان می‌شوند صدای خود را بلند کرد و با فریاد گفت: فردا همه را می‌درم، من از هیچ‌کس نمی‌ترسم، مرا می‌گویند گرگ، مرا می‌گویند گرگ خون‌خوار، هاف هاف، هاف هاف.

آن‌وقت قدری در صحرا جستجو کرد و تپه‌ها و گودال‌ها را وارسی کرد و تا نزدیکی آبادی هم آمد. اما چون صدای سگ‌های ده به گوش می‌رسید دوباره برگشت، روی یک تپه دراز کشید و از همه طرف گوش می‌داد و نقشه می‌کشید که فردا چگونه سگ را غافل کند و چوپان را بترساند و از گله گوسفند ببرد.

روز بعد تازه آفتاب صحرا را روشن کرده بود که از دور گله گوسفند پیدا شد و شبان با چوب‌دستی‌اش و سگ با گردنبند افتخارش آن‌ها را همراهی می‌کردند.

گرگ گرسنه دندان‌های خود را روی‌هم فشار داد و درحالی‌که از صدای بع بع گوسفندها دلش قوت گرفته و حال خوشی پیدا کرده بود از تپه پایین آمد و در پشت یک بته خار سبز و پرپشت ایستاد تا فرصتی برای حمله به دست آید.

همین‌که گوسفندان مشغول چرا شدند سگ گله جست‌وخیزکنان اطراف صحرا را وارسی کرد و با وضع ترس‌آوری صدا کرد تا اگر دشمنی در کمین هست بداند که سگ حاضر است و حساب کار خودش را بکند، بعد هم رفت بالای یک بلندی و نزدیک شبان ایستاد.

گرگ خون‌خوار هم با همه هارت‌وپورت و رجزخوانی دیشب خود حالا که سگ و شبان را حاضر می‌دید جرئت نمی‌کرد به گله نزدیک شود و همان‌طور که گرگ گلوی بره را می‌گیرد، ترس گلوی خودش را گرفته بود و بی‌صدا از پشت سایه‌ی علف‌ها به هر گوشه‌ای سر می‌کشید و می‌ترسید جلو برود تا عصر شد و موقع برگشتن گله به آبادی فرارسید.

بازهم سگ از جلو به راه افتاد و شبان چوب‌دستی خود را تکان می‌داد و گوسفندها را صدا می‌زد تا همه را جمع کرد و دنبال سگ گله راه انداخت و خودش هم چوب‌دستی را روی دوش گذاشته دست‌های خود را به آن آویزان کرد و از پی آن‌ها روان شد.

وقتی آن‌ها قدری راه رفتند گرگ دوباره رفت روی تپه و دید یک بزغاله کوچک که پایش می‌لنگید از گله عقب افتاده و با سایر گوسفندها فاصله پیدا کرده. گرگ با سرعت به‌طرف بزغاله دوید تا او را بگیرد. بزغاله ناگهان گرگ را دید و فهمید که اگر گرگ گلویش را بگیرد دیگر کار از کار می‌گذرد و چون طاقت جنگ و پای فرار هم نداشت به یاد حرف مادرش افتاد و به فکرش رسید که حالا موقعی است که باید حیله‌ای به کار ببرد و جان خود را نجات بدهد.

باید بدانیم که این بزغاله از وقتی‌که مادرش او را زاییده بود پایش شل بود. اول‌ها که خیلی بچه بود خودش نمی‌دانست که پایش با دیگران فرقی دارد ولی بعد که کمی بزرگ‌تر شده بود این موضوع را فهمیده بود و خیلی غصه داشت.

می‌دید بزغاله‌های دیگر دائم جست‌وخیز می‌کنند، این‌طرف و آن‌طرف می‌دوند ولی او نمی‌تواند پا به‌پای آن‌ها بازی کند. این بود که مدت‌ها غمگین بود و یکی روز به مادرش گفت: مادر جان، یا پای من را درست کن مثل همه راه بروم یا من دیگر از خانه بیرون نمی‌آیم چون‌که نمی‌توانم مثل دیگران بازی کنم و یا اگر دشمنی به من حمله کند فرار کنم. من اصلاً از این زندگی بیزارم، من نمی‌خواستم پایم لنگ باشد، چرا باید پای من شل باشد؟

مادرش که بز هوشیار و زیرکی بود جواب داد: بچه جان، زیاد هم غصه نخور چون‌که اگر پایت علاج نمی‌شود در عوض تو بچه باهوشی هستی و می‌توانی چیزهای بهتری داشته باشی که ارزش آن از یک جفت پای سالم بیشتر باشد و هر چه عوض دارد غصه ندارد.

اگر کمتر بازی می‌کنی عوضش می‌توانی بیشتر در فکر چیز یادگرفتن باشی، اگر پایت شل است می‌توانی با کارهای خوب و رفتار پسندیده خودت را عزیز کنی، اگر نمی‌توانی از دشمن قرار کنی می‌توانی با فکر و تدبیر و حیله بر دشمن پیروز شوی و اگر نقصی در بدن تو هست می‌توانی بیشتر مهربان باشی و هیچ‌وقت با خودپسندی و بدزبانی دل کسی را نرنجانی تا همه دوست و هوادار تو باشند.

مگر آدم‌ها را نمی‌بینی که بعضی نابینا هستند و بعضی افلیج هستند یا نقص دیگری دارند ولی بازهم هنری یاد می‌گیرند و دانشی به دست می‌آورند و اخلاق خوب‌تر پیدا می‌کنند و همیشه هم عزیز هستند و امیدوار و خوشحال زندگی می‌کنند.

بزغاله کوچک این حرف مادرش را همیشه به خاطر داشت که هر چه عوض دارد غصه ندارد. امروز هم وقتی دید نمی‌تواند با پای لنگ از چنگ گرگ فرار کند فکری به خاطرش رسید و تصمیم گرفت حیله‌ای به کار برد. این بود که چند قدم به‌طرف گرگ پیش رفت و به او گفت: ای گرگ توانا، خوب کردی که خودت آمدی چون من ضعیف هستم و نتوانستم زودتر خودم را به تو برسانم.

گرگ که انتظار داشت بزغاله فرار کند از این حرف تعجب کرد و ایستاد و پرسید: مقصود چیست، مگر با من کاری داشتی؟

بزغاله گفت: می‌خواستم پیغام چوپان را برایت بیاورم. چوپان سلام رسانیده و می‌گوید چون امروز هیچ اذیت و آزاری از طرف تو به گله گوسفندان نرسیده و معلوم می‌شود گرگ خوبی هستی ما باید قدر تو را بدانیم.

و اینکه چوپان من را که بزغاله ظریف خوش‌آوازی هستم پیش تو فرستاده تا اگر مایل باشی آواز خوبی برایت بخوانم که در موقع خوردن گوشت من بیشتر از خوراک خود لذت ببری. اگر هم ذوق آواز نداری و بره‌های چاق و پرگوشت را بیشتر می‌پسندی به او خبر بدهم تا هدیه امروز را بره پرواری بفرستد و فردا هم مطابق میل تو یک گوسفند برایت بفرستد و هرروز هم همین‌طور. تا هم تو خیالت راحت باشد و هم چوپان حساب گوسفندهای مردم را داشته باشد.

گرگ خون‌خوار بااینکه خیلی گرسنه بود از خوش‌زبانی بزغاله مغرور شد و فکر کرد: اگر بخواهم مطابق رسم پدران خود رفتار کنم باید فوری این بزغاله را بخورم.

ولی حالا که چوپان خودش می‌خواهد هرروز غذای مرا بفرستد بهتر است خوش‌تر زندگی کنم و اگر آواز این بزغاله از صدای مرغ‌های صحرایی بهتر باشد بد نیست که هرروز موقع خوراک با آواز او اشتهای خود را تیز کنم و هرروز بره‌ای از شبان بخواهم و عیش خوبی داشته باشم، اگر هم دیدم آوازش خوب نیست که خودش را می‌خورم… این فکر را کرد و به بزغاله گفت: خوب، بهترین آوازت را بخوان ببینم.

بزغاله گفت: ساز هم بزنم؟

گرگ گفت: بزن، سازوآواز باهم بهتر است.

بزغاله یک‌تکه چوب را که چند قدم دورتر افتاده بود نشان داد و گفت: «پس اجازه بده آن نی را بردارم. بزغاله چند قدم دورتر رفت و آن تکه چوب را برداشت و به دهان خود نزدیک کرد و به بهانه آواز خواندن ناگهان از سوز دل فریاد جگرخراشی برکشید که صدایش به گوش چوپان برسد. و چوپان پشت سر خود را نگاه کرد و مانند برق و باد با چوب‌دستی خود به‌طرف بزغاله دوید.

هنوز گرگ از آواز بزغاله چیزی دستگیر نشده بود که چوپان را بالای سر خود دید و دیگر مجال فرار کردن نداشت. چوپان گرگ را به‌ هلاکت رساند و بزغاله را بغل کرد و به‌سلامت به گله رسانید.


داستان گرگ و بزغاله آوازه خوان از مرزبان نامه/ حکایتی جالب درباره پیروزی هوش و ذکاوت بر زور و قدرت

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی