10/7/2025 9:45:41 AM

حکایت شاهزاده‌ی دلیر و دخترِ دریا/ شجاعتِ جوانی که در جست‌وجوی عشق، اژدها را به بند کشید/ قسمت دوم

اسب‌ها به دریا نگاه می‌کردند و برمی‌گشتند. مهترها هرچه سعی کردند، نتوانستند به اسب‌ها آب بدهند. به پسر پادشاه خبر دادند. او گفت: چند روزی به اسب‌ها آب ندهید.

مهترها اطاعت کردند و چند روزی به اسب‌ها آب ندادند. بعد که اسب‌ها را برای آب خوردن بردند، اسب‌ها تمام آب دریاچه را خوردند و لنگه‌ی کفش پیدا شد. پسر پادشاه تا آن را دید، گفت که باید صاحب این کفش را پیدا کنم. رفت و لنگه‌ی کفش را به پدرش نشان داد و گفت: ای پدر! من شنید‌ام که تو فلان جای دریا پسر پادشاهی، اژدها را کشته و دختری را از دستش نجات داده. من عاشق آن دختر شده‌ام. فکر می‌کنم این کفش هم مال آن دختر است. باید هر طور شده، این دختر را به دست بیارم.

حکایت شاهزاده‌ی دلیر و دخترِ دریا

پادشاه جارچی‌ها را فرستاد تا جار بزنند که کی راه فلان دریا را بلد است. پیرزنی آمد و وقتی شنید که چه اتفاقی افتاده، رفت به قصر پادشاه و گفت که یک چرخ و فلک برایش آماده کنند تا برود و دختره را بیارد.

پسر پادشاه چیزهایی را که پیرزنه گفته بود، برایش آماده کرد. پیرزنه هم حرکت کرد و تا رسید نزدیک خانه‌ی دختره و توانست گولش بزند و وارد خانه‌اش شود. وقتی خوب جاگیر شد، رو کرد به دختر و گفت: من فکر می‌کنم که این برادرت دوستت ندارد.

دختره گفت: نه. برادرم خیلی دوستم دارد.

پیرزن گفت:‌ اگر دوستت دارد، چرا حرف دلش را به تو نمی‌گوید؟ مثلاً علت بی‌هوش شدنش را چرا نمی‌گوید؟

شب که شد، دختره از پسر پادشاه پرسید: «خیلی ناراحتم. چرا دوستم نداری؟

پسر پادشاه گفت: این چه حرفی است؟ من از جانم بیشتر دوستت دارم.

دختره گفت: اگر دوستم داری، چرا نمی‌گویی که چی شد که بی‌هوش شدی؟

پسره گفت: این چه حرفی است که می‌زنی؟ تو این حرف‌ها را تازه یاد گرفته‌ای یا کسی یادت داده.

دختره گفت: نه. خودم می‌دانستم، ولی حالا می‌خواهم علتش را بدانم.

پسره فهمید که این حرف‌ها را پیرزنه یادش داده. حرف‌ها را پیچاند و به دروغ چیزهایی گفت، اما دختره باور نکرد. تا عاقبت پسره مجبور شد حقیقت را بگوید. او گفت: خواهرجان! مجبورم کردی چیزی را بگویم که نباید می‌گفتم، چون خطرناک است. من شمشیری دارم که هروقت آن را به دود سیاه کاه بمالند و جلو دماغ من بگیرند، چند ماه بی‌هوش می‌شوم.

خیال دختره راحت شد و پسره که فردا به شکار رفت، دختره همه چیز را برای پیرزنه تعریف کرد. پیرزنه خوشحال شد و زود کاه دود کرد و شمشیر پسر پادشاه را حسابی دودمالی کرد و رفت پشت پرده قایم شد. نزدیک ظهره پسره برگشت و چون خسته بود، دراز کشید تا چرتی بزند. وقتی پیرزنه مطمئن شد که پسره خوابیده، دور از چشم دختره رفت و شمشیر را جلو دماغش گرفت. بعد رفت سراغ دختره و گفت: بیا برویم تو ساحل کمی گردش کنیم.

دختره گفت: اگر برادرم بیدار بشود، مرا می‌کشد.

پیرزنه گفت: او حالا خوابیده، ما هم زود برمی‌گردیم.

خلاصه، دختره را راضی کرد و رفتند بیرون. از ساحل آهسته آهسته به طرف ریگزار رفتند. بعد پیرزنه ریگ‌ها را کنار زد و از زیر آنها، چرخ و فلک را که قایم کرده بود، بیرون آورد. بعد شروع کرد با آن دویدن به این طرف و آن طرف. دختره گفت: مادرجان! این چی هست؟

پیرزنه گفت: حالا بیا سوار شو تا نشانت بدهم.

با هر کلکی بود، دختره را سوار کرد و چرخ و فلک را گرداند، که یکهو بلند شد و هر دو را برد به هوا. دختره هرچه جیغ کشید، فایده‌ای نداشت. چرخ و فلک رفت تا رسید به قصر پادشاه و پائین آمد. مردم خیلی خوشحال شدند که پیرزنه بدون دردسر دختر دریایی را دزدیده و با خودش آورده.

پسر پادشاه هم خوشحال شد و دستور داد که چند روز شهر را چراغان کنند. از طرفی پیرزنه را در گهواره‌ی ناز خوابانده بودند و با قاشق آب زمزم به حلقش می‌ریختند. ولی پسر پادشاه که رفت سراغ دختره، دختره گفت باید تا چهل روز به او مهلت بدهد و در این مدت کسی به او نزدیک نشود.

اما بشنوید از پسر وزیر. به او خبر دادند که پسر پادشاه اژدها را کشته و دختره را نجات داده. چند روز صبر کرد. وقتی خبری از آنها نشد، با پدر و مادرش خداحافظی کرد و آمد کنار دریا و همان جایی که پسر پادشاه خودش را به آب انداخته بود، توکل به خدا کرد و زد به آب. نتوانست شنا کند و آب هم او را به محل اقامت پسر پادشاه نبرد و برد به سمت شهری که دختره را به آنجا برده بود. کنار دریا مردی ماهی می‌گرفت که پسر وزیر به تورش افتاد. ماهیگیر او را گرفت و گفت: تو بچه‌ی پیرزن نیستی که مدتی گم شده‌ای. حالا مادرت دختری را به شهر آورده.

ماهیگیر تمام داستان پیرزنه را برای پسره تعریف کرد. اما از آنجا که پسر پیرزنه خیلی شبیه پسر وزیر بود، او حرف‌ها را شنید و چیزی نگفت. همراه ماهیگیر راه افتاد و رفت به شهر. ماهیگیر راه به راه رفت سراغ پیرزنه و مژده داد که پسرش برگشته. پیرزنه خوشحال شد و به او مژدگانی داد. پسره به پیرزن گفت: مادرجان! کار خوبی کردی. حالا بگو که دختر کجاست؟

پیرزنه اول کار چرخ و فلک را به او یاد داد و بعد دور از چشم پسر پادشاه دختره را هم نشانش داد. همین که چشم دختره به پسر وزیر افتاد، فهمید که این همان پسری است که عکسش را دیده. از پیرزن پرسید که این پسر کی هست. پیرزن گفت: این پسر خودم است که تو بچگی گم شده.

وقتی پیرزن دور شد، پسر وزیر به دختره گفت: ای دختر! هر اتفاقی را که افتاده، برایم تعریف کنم.

دختره گفت:‌برای اینکه به من ثابت شود که اشتباه نکرده‌ام، تو بگو کی هستی.

پسر وزیر تمام سرگذشتش را از اول تا آخر برای دختر تعریف کرد. دختر آه سردی کشید و داستان فداکاری‌های پسر پادشاه و اشتباهی را که خودش کرده بود، برای پسر وزیر گفت.

پسر وزیر گفت: قسمت این بوده، تقصیر تو نیست. انشاء الله خیر است. دیگر حرفی نزن. فقط بگو که گوهر شب چراغ کجاست.

دختره گفت: پیش پیرزنه است.

پسره پیش پیرزن رفت و گفت: مادرجان! مرا دوست نداری؟ اگر دوست داری چرا گوهر شب چراغ را نشانم نمی‌دهی؟

پسر گوهر شب چراغ را گرفت و منتظر فرصت شد. در فرصت مناسب دختره را سوار چرخ و فلک کرد و به طرف دریا رفتند. وقتی رسیدند به خانه‌ی دختره، گوهر شب چراغ را به دست گرفت و رفتند تو آب و رفتند و رفتند تا رسیدند به پسر پادشاه. دیدند هنوز بی‌هوش است پسر وزیر شمشیر را پاک کرد و گرفت جلو دماغ پسر پادشاه. پسره بلند شد و رو به دختره گفت: چی شده که نمی‌گذاری بخوابم.

اما چشمش که افتاد به پسر وزیر، هم دیگر را بغل کردند. دختره پیشامد را برای پسر پادشاه تعریف کرد. پسر پادشاه گفت: باید برویم که ماندن ما اینجا خطرناک است.

صبح که شد، هر سه نفر حرکت کردند و رفتند و رفتند تا رسیدند به مملکتشان. به پادشاه و وزیر خبر دادند که پسرهاشان با دختره برگشته‌اند. پادشاه خوشحال شد و دستور داد که هفت شب و هفت روز جشن بگیرند و شهر را چراغان کنند و عقد دختره را با پسر وزیر بستند.

اما بشنوند از پیرزن و پسر پادشاه آن شهر. وقتی باخبر شدند که دختره نیست. پسر پادشاه گفت که هرچه هست، زیر سر پسر پیرزنه است. دستور داد که موی سر پیرزنه را به دُم قاطر ببندند و تو خارزار بدوانند، تا بمیرد.


حکایت شاهزاده‌ی دلیر و دخترِ دریا/ شجاعتِ جوانی که در جست‌وجوی عشق، اژدها را به بند کشید/ قسمت دوم

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی