9/24/2025 8:27:54 AM

حکایت خیاط و ان شا الله/ درس‌ عبرتی از بی‌توجهی به کلمات

زن گفت: ان شالله عدس‌پلو. گفت: شام پخته دیگه انشاءاله نداره، مگه مى‌خواى مسافرت کنی؟ زن گفت: انشالله بگین به سلامتى مى‌خوریم. گفت: خوب پاشو حالا بکش بیار بخوریم، ان شالله من نگفتم ببینم جطور مى‌شه؟

حکایت خیاط و ان شا الله

همچى که نشستند سر سفره یارو خیاطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود که در خانه را زدند. مرد گفت: کیه؟ گفت: واکن!

تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟ خیاطو برد پهلوى سلطان.

سلطان گفت: حبسش کنین! چهل روز در زندان ماند.

بعد از چهل روز، دیگر وزراء واسطه در آمدند: کاسب نفهمیده، مرخصش کنید؛ مرخصش کردند.



شب اومد خونه. وقتى اومد در خونه، در زد، زنش گفت: کیه؟

گفت: منم ان شالله، شاه مرخصم کرده ان شالله در را واکن بیام تو ان شالله. آن‌وقت زنش گفت: دیدى مرد؟ اگر آن‌وقت به ان شالله گفته بودى این‌قدر انشاءاله، ان شالله نمى‌گفتی، این‌قدر صدمه نمى‌کشیدی.


حکایت خیاط و ان شا الله/ درس‌ عبرتی از بی‌توجهی به کلمات

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی