چند روز بعد، زن مرد و شوهر تنها ماند. چند ماه گذشت. دید خیلى تنها است انگشتر را به پیرزنى داد و گفت: ‘تمام شهر را بگرد ببین این انگشتر به انگشت کى ساز میاد؟’ پیرهزن انگشتر را به انگشت هر کس کرد ساز نیامد. مرد پرسید: ‘دیگر کسى مانده که انگشتر را به دستش امتحان نکرده باشی؟’ پیرزن گفت: ‘فقط دختر خودت مانده’ مرد گفت: ‘ببر به انگشتش بکن ببین اندازه است یا نه؟
حکایت شاهزاده و آهو
‘ پیرزن انگشتر را به انگشت دختر کرد دید ساز آمد و براش خوب است. به مرد گفت: ‘فقط به انگشت دختر خودت جور میاد.’ مرد گفت: ‘او را مىگیرم هر کس هم گفت چرا دختر خودت را عقد کردهاى مىگویم مادرش اینطور وصیت کرده است.’ آن وقت آخوند آوردند و مردم را براى عروسى دعوت کردند. دختر وقتى که دید قضیه از این قرار است گفت: ‘خدایا تو مىدانى که این کار خطا است و من هم تقصیرى ندارم. خودم و برادرم را بگذار یک جاى بلندى که دور از مردم باشیم، خدا هم دختر و برادرش را بلند کرد و گذاشت سر یک درخت بلندی.
وقتىکه مىخواستند دختر را براى پدرش عقد کنند دیدند اثرى از آثار دختر نیست دنبالشان که رفتند دیدند آنها سر درختى نشستهاند. عموى دختر گفت: ‘برادرزادههاى عزیز بیائید پائین همه منتظر شما هستند.’ دختر جواب داد: ‘اى عموى ابله! هیچوقت دیدهاید دخترى زن پدرش شده باشد؟’ عموى دختر رفت، دائى دختر آمد او هم همین جواب را شنید تا اینکه رفتند نجار آوردند که درخت را ببرد. خواهر و برادر گفتند: ‘خدایا ما را از دست این نامردها نجات بده، پروردگار آنها را از روى درخت بلند کرد و در بیابان دورى گذاشت.
خواهر و برادر رفتند تا رسیدند به یک چشمهٔ آبی. برادر دختر گفت: ‘من تشنه هستم مىخواهم آب بخورم.’ خواهرش گفت: ‘اگر از این چشمه آب بخورى خرگوش مىشوی.’ آن وقت رفتند تا رسیدند به چشمهٔ دیگری. پسر خواست آب بنوشد خواهرش گفت: ‘اگر از این آب بخورى روباه مىشوی.’ رفتند تا رسیدند به چشمهٔ دیگرى پسر به خواهرش گفت: ‘خیلى تشنه هستم بگذار آب بخورم.’ خواهرش گفت: ‘اگر از این چشمه بخورى آهو مىشوی.’ پسر گفت: ‘بشوم خیلى تشنه هستم دیگر طاقت ندارم، از این آب مىخورم.’
خواهرش گفت: ‘بخور اما کم بخور’ وقتىکه پسر از آن آب خورد آهوى زیبائى شد. دختر هم برادرش را خیلى دوست مىداشت و آنى از او غافل نمىشد رفتند تا رسیدند به درختی. دختر موهاش را بافت و یک ریسمان درست کرد و آهو را به درخت بست و خودش رفت بالاى درخت نشست. چیزى نگذشت که شاهزادهٔ آن ولایت آمد اسبش را آب بدهد. دید یک آهوى زیبا به درخت بسته شده است. خواست او را با تیر بزند دختر گفت: ‘دست نگهدار.’ شاهزاده به بالاى درخت نگاه کرد. چشمش به دختر افتاد، یک دل نه صد دل عاشق دختر شد.
پرسید: ‘اى دختر آیا زن من مىشوی؟’ دختر گفت: ‘زنت نمىشوم.’ شاهزاده پرسید: ‘چرا؟’ دختر گفت: ‘چون این آهو را خیلى دوست دارم، اگر زنت بشوم حیوان زبانبسته را مىکشی.’ شاهزاده قول داد که آهو را نکشد. دختر هم زنش شد و رفتند به شهر و آهو را هم همراه بردند. شاهزاده دختر را به قصر برد و گفت: ‘هر وقت که من خواستم داخل خانه بشوم نارنجى از زیر در خانه ‘قل’ مىدهم تو آن وقت در را باز کن تا نارنج را قل ندادهام در را باز نکن.’ دختر گفت: ‘به چشم.’
چند روزى که گذشت زن دیگر شاهزاده فهمید که هوو سرش آمده وقتىکه شاهزاده به شکار رفت، آمد در خانهٔ هوو را زد. دختر در را باز نکرد. آن وقت رفت و نارنجى آورد و از زیر در قِل داد تو. دختر در را باز کرد. تا در باز شد زن اول شاهزاده به هوویش خیلى فحش داد و ناسزا گفت. اما بعد که فهمید بد کارى کرده اوقاتش را خوش کرد و با خنده گفت: ‘شما توى این شهر غریب هستید و از روزى که وارد شدهاید حمام نرفتهاید. من آب حمام را گرم کردهام بیائید سر و تنتان را بشوئید.’ دختر قبول کرد. زن قبلاً چاهى وسط خانهاش کنده بود و یک فرشى روى دهنهٔ آن انداخته بود. دختر بیچاره که از همهجا بىخبر بود تا پاش را روى فرش گذاشت با فرش به ته چاه افتاد. هوویش هم سر چاه را پوشاند.
شاهزاده از شکار برگشت و به در خانهٔ دختر که رسید نارنجى را از زیر در قل داد و نارنج هم غلتید و رفت. زن اولیش آمد در را باز کرد. شاهزاده دید دختر نیست، حرفى نزد ولى خیلى به آهو مهربانى و محبت مىکرد و هر چه علف و آذوقه به آهو مىداد حیوان بدخوراکى مىکرد و هر چه نقل و نبات، پیش او مىریخت آهو نمىخورد و آنها را مىبرد مىداد به خواهرش که در ته چاه بود. عاقبت زن اولى شاهزاده مصمم شد که آهو را از میان بردارد، براى اینکه چشم نداشت ببیند شاهزاده آهو را دوست دارد و اینجور از او مواظبت مىکند. رفت پیش حکیم خودش و گفت: ‘من خودم را مىزنم به ناخوشی، تو بیا و بگو گوشت آهو باید بخورد تا حالش خوب بشود.’
آن وقت خودش را به بیمارى و بدحالى زد و توى رختخواب خوابید و آه و ناله کرد. شاهزاده که آمد دید زنش ناخوش است دستور داد حکیمباشى را بالاى سرش بیاورند. حکیمباشى آمد و گفت: ‘علاج این ناخوشی، گوشت آهو است باید گوشت آهو بخورد تا از ناخوشى نجات پیدا کند.’ شاهزاده دید چارهاى ندارد، ناچار قبول کرد و قصاب را آوردند. او هم کاردش را تیز کرد تا سر آهو را ببرد. آهو گفت: ‘بگذارید برم کمى آب بخورم.’ وقت سر خود را توى چاه کرد و گفت: ‘الا دادو (خواهر) که جون بر لب رسیده ـ کارد اوسا تیز شده سر آهو ببره’ خواهرش از ته چاه جواب داد: ‘کارد اوسا کند شود دست اوسا خشک شود سر آهو نبرد.’ آهو برگشت دیدند کارد قصاب کند شده و دستش هم خشک شده است.
رفتند یک قصاب دیگر آوردند. دوباره وقتىکه خواستند سرش را ببرند گفت: ‘مىخواهم آب بخورم.’ تا سه مرتبه گفت مىخواهم آب بخورم. این بار شاهزاده گفت: ‘من از دنبالش برم ببینم این آهو کجا مىرود.’ دید آهو رفته سر چاهی، دارد حرف مىزند. رفت سر چاه دید یک دخترى مثل قرص ماه توى چاه هست. فورى او را شناخت و گفت: ‘بیا بالا.’ دختر گفت: ‘اگر مىخواهى بیایم بالا، سه دست رخت و لباس، یک دست براى خودم و دو دست براى بچههامان بفرست پائین.’ نگو که وقتى هوو دختر را مىاندازد توى چاه، او همانجا جملى (jomoli = دوقلو ‘در فارس و کرمان جملى و جومولى jomuli به معنى دوقلو است و در زبان فرانسوى هم zumelle گویند’ ) مىزاید.
شاهزاده لباسها را پائین داد. دختر آمد بالا و قضیه را تعریف کرد. شاهزاده زن اولش را به مکافات عملش در چاه انداخت و با زن و بچههاش بهخوبى و خوشى زندگى کرد.
حکایت شاهزاده و آهو/ داستان پدری که از دخترش خواستگاری کرد
نظر شما