داستان حاتم طایی و گلچهره خانم/ سه راز عجیب و باورنکردنی گلچهره برای ازدواج با حاتم/ قسمت اول
روزی مردی مهمان حاتم شد و از دری رفت تو، بعد از خوردن و نوشیدن، با یک سینی طلا و یک اسب بیرون آمد و خواست که از در دوم برود تو، که نگذاشتند. مرد گفت:چه طور این اسم خودش را گذاشته حاتم؟! تو شهر ما دختری است به اسم گل چهره که مثل حاتم خانهای دارد با چهل در، که اگر کسی از هر چهل در برود تو و بعد از خوردن و نوشیدن یک سینی طلا و یک اسب بگیرد و برود، چیزی بهاش نمیگویند.
داستان حاتم طایی و گلچهره خانم
تا این حرف به گوش حاتم رسید، نشانی شهر را گرفت. زود بند و بساطش را جمع کرد و راهی شهر گل چهره شد. رفت و رفت و سراغ شهر را از این و آن گرفت، تا عاقبت بعد از یک سال رسید به شهر گل چهره و مهمان او شد. خورد و نوشید و وقتی خواست برود، هرچه پول و اسب بهاش دادند، قبول نکرد و گفت: با گل چهره خانم کار دارم.
او را بردند پیش گل چهره و حاتم پس از گفت و گوی زیاد، از گل چهره خواستگاری کرد. گل چهره گفت: حاتم! اگر راستی راستی مرا دوست داری، من سه تا راز پوشیده دارم که خودم هم آنها را نمیدانم. باید بروی ته و توی آنها را دربیاوری و برای من تعریف کنی تا باهات عروسی کنم.
حاتم گفت: خوب، حالا بگو ببینم چی هست؟
گل چهره گفت: تو یکی از شهرها مرد اذان گویی است و هر روز پس از تمام شدن اذان، جیغی میکشد و خودش را کتک میزند و بیهوش میشود. گدائی هم هست، نمیدانم در کجا، ولی هرچه پول بهش بدهی، فقط میگوید انصاف نگهدار. انصاف نگهدار. سومی مردی است که قاطری دارد و حیوان را انداخته تو قفس آهنی و هر روز سه بار پس ماندهی غذای سگی را با کتک به خورد قاطر میدهد.
هر وقت ته و توی کار این سه نفر را درآوردی، زنت میشوم. الآن بیست سال است که اینجا نشستهام و جوانهایی با شهامتتر از تو آمدهاند و رفتهاند که ته و توی کار این سه مرد را بیاورند، ولی برنگشتهاند. حیف از جوانی مثل تو، نرو که برنمیگردی.
حاتم گفت: گل چهره خانم! کسی که ماهی میخواهد، باید برود تو آب سرد. من هم قبول دارم.
حاتم با گل چهره خداحافظی کرد و سر گذاشت به بیابان و کوه و دو سال تمام رفت و رفت تا آخر سر رسید به شهری و رفت تا تو مسجد نماز بخواند که دید مردی دارد اذان میگوید. با خودش گفت: والله همین جا میایستم، شاید این همان مرد است.
اذان را که تمام کرد؛ دید مرد جیغی کشید و به سر و صورت خودش زد و بیهوش شد. حاتم ایستاد تا مرد اذان گو را به هوش آوردند و از پشت بام پائین آمد. حاتم خودش را رساند به مرد و گفت: ای مرد! مهمان نمیخواهی؟
اذان گو گفت: مهمان! خوش آمدی. قدمت رو چشم.
حاتم رفت و به خانهی مرد و سفره را که پهن کرد و شام آورد، حاتم گفت: ای مرد! تا راز این کارت را نگویی، لب به نان و نمکت نمیزنم.
اذان گو گفت: خوب، حالا غذات را بخور. بعداً برایت میگویم.
شام را که خوردند و سفره را جمع کردند، اذان گو گفت: ای حاتم! میدانم تو را کی فرستاده. اما باید راز گدایی را که میگوید انصاف نگهدار، برایم بگویی تا من هم رازم را بگویم.
حاتم با این بابا خداحافظی کرد و پشت به شهر و رو به صحرا رفت. رفت و رفت تا رسید به دریای بزرگی. دو روزی سرگردان کنار دریا، این طرف و آن طرف میرفت و ناله و زاری میکرد و راهی پیدا نمیکرد. روز سوم کنار دریا نشسته بود و به صدای موجها گوش میداد که یکهو دید ماهی بزرگی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: ای حاتم! اگر به من یک خوبی بکنی، هرچه بخواهی، برایت میکنم.
حاتم گفت: مگر تو هم کاری داری؟
ماهی گفت: در یک فرسخی این دریا، ماهیگیر پیری با پسرش زندگی میکند. حالا سه روز است که دختر پادشاه ما را گرفته و برده، اما تا حال نکشته و نفروخته. اگر بروی و دختر را از او بگیری و بیاری این جا، هر آرزویی داشته باشی، برآورده میکنم.
حاتم تندی راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به کلبهی ماهیگیر. در زد. مرد در را باز کرد و او رفت تو و با هر زحمتی که بود، ماهیگیر را راضی کرد و ماهی را از او گرفت و دید که عجب ماهی خوشگلی است. برگشت تا رسید کنار دریا، ماهی را جلو چشم ماهی اولی به دریا انداخت. ماهی که به حاتم قول داده بود، هر آرزویی داشته باشد، برآورده میکند، دو روزی ناپدید شد. روز سوم حاتم دید که ماهی برگشت و از حاتم خیلی معذرت خواست و گفت ببخش که دو روز است به سراغت نیامدهام. چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بودیم. حالا هرچه میخواهی بگو که با جان و دل در خدمتم.
حاتم گفت: میخواهم بروم آن طرف دریا.
ماهی هر چند راضی نبود، چون قول داده بود، حاتم را سوار پشتش کرد و بردش آن طرف دریا. حاتم مدت هجده ماه رفت و رفت تا بالاخره رسید به شهری و خانهای کرایه کرد و روزی تو بازار میگشت و دید که مردی خیلی آه و زاری میکند. جلو رفت و یک درهم گذاشت کف دست مرد. مرد گفت: ای مرد! انصاف نگهدار.
حاتم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و گفت: ای مرد! میتوانی مهمان من بشوی؟
مرد گفت: حتماً اگر لطف بکنی، قبول میکنم.
حاتم دست این بابا را گرفت و رفتند به خانهای که کرایه کرده بود. شب که شد، حاتم گفت: ای مرد! لطفی کن و راز این حرفت را به من بگو. در عوض هرچه بخواهی، برایت تهیه میکنم. هر پولی هم که بخواهی، میدهم.
گدا گفت: ای حاتم! اگر میخواهی از راز کار من باخبر بشوی، باید برایم راز مردی را بیاوری که میگویند قاطر و سگی دارد و هر روز سه بار پس ماندهی غذای سگ را به قاطر میدهد. اگر قاطر نخورد، با چوب به خوردش میدهد.
حاتم خواست که صبح با این بابا خداحافظی کند که مرد گفت: میدانم عاشق کی شدهای، ولی محال است که عقب این مرد بروی و بتوانی برگردی. چون باید از میان هفت برادر دیو بگذری. باید از هفت در بسته و از هفت در باز بگذری. باید از دریای آتش که مثل شعله از آن بخار بلند میشود، بگذری. اگر برگردی، از مرگ نجات پیدا میکنی، و الاّ حیف از جوانی تو.
هرچه گدا گفت، حاتم کم شنید و گوشش بدهکار حرف او نبود. از گدا خداحافظی کرد و رو به دشت راه افتاد. هفت ماه رفت و رفت تا روزی نزدیک ظهر دید که سه تا دیو حسابی به جان هم افتادهاند و دعوا میکنند. جلو رفت و به آنها گفت که دست از دعوا بردارند. دیوها که آرام شدند، حاتم گفت: چرا دعوا میکنید؟
یکی گفت: ما سه تا از بهترین میراث حضرت سلیمان را به دست آوردهایم و میخواهیم بین خودمان تقسیم کنیم، ولی هیچ کدام راضی نیستیم.
حاتم گفت: میخواهید من میراثتان را بین شما تقسیم کنم؟
هر سه قبول کردند و پیش خودشان گفتند که خوب است. پس از تقسیم میراث، چون گرسنهایم، این مسافر را میخوریم. حاتم گفت: این میراث چی هست؟
گفتند: اول این کلاه است که اگر به سرت بگذاری و بگویی به عشق حضرت سلیمان من از چشمها ناپدید بشوم، تو همه را میتوانی ببینی، ولی هیچ کس تو را نمیبیند. دوم این سفره است که اگر بگویی باز شو به عشق حضرت سلیمان، باز میشود و همه جور غذا و میوه حاضر میشود. سوم این قالیچه است که اگر رو آن بنشینی و بگویی به عشق حضرت سلیمان مرا ببر به فلان شهر و چشمهات را ببندی، فوری تو را میرساند آنجا.
حاتم گفت: حالا من سه تا تیر میاندازم. هرکس اول تیر را آورد، کلاه را به او میدهم؛ به دومی سفره و قالیچه هم نصیب سومی میشود.
حاتم تیرها را به آسمان انداخت و کلاه را به سرش گذاشت و سفره را برداشت و سوار قالیچه شد و گفت: به عشق حضرت سلیمان مرا ببر دم در خانهی مردی بگذار که میخواهم راز کارش را بدانم.
ادامه دارد…..
داستان حاتم طایی و گلچهره خانم/ سه راز عجیب و باورنکردنی گلچهره برای ازدواج با حاتم/ قسمت اول
نظر شما