این شیر هم خیلی ظالم و بیانصاف است. به من گفتند که فردا مرا و تو را میکشند. من هم گناهی ندارم؛ گناهم این است که چرا حرف حسابی زدهام. اما تو چه گناهی کرده بودی که میخواهند تو را بکشند؟
دادمه به یاد حرف دستان افتاد که گفته بود راز گذشته را دوباره به زبان نباید آورد و از کسی بدگویی نباید کرد. این بود که جواب داد: من بیگناه نیستم و حالا هم پشیمانم و هر چه باید بشود میشود.
روباه گفت: آخر تو را به چه گناه به اینجا آوردهاند؟
حکایت خرس حسود و شیر باهوش
روباه پرسید: آخر چه تهمتی به تو زنده بودند؟ فردا میخواهند تو را بکشند و هنوز هم دست از چاپلوسی برنمیداری؟
دادمه گفت: کسی به من تهمت نزده بود. من بد کرده بودم اما قصد بد نداشتم. حالا هم امیدوارم که کشته نشوم. زیرا شیر اگرچه خشمناک میشود اما بیانصاف نیست.
روباه را بعد از ساعتی آزاد کردند و آنچه گذشته بود خبر داد و شیر دانست که خرس به دادمه تهمت زده و دادمه بدگویی نکرده و عیب دیگران را سر زبانها نمیاندازد و از گناه خود پشیمان هم هست. و شیر تصمیم گرفت دادمه را عفو کند.
فردا صبح دستان و خرس حاضر شدند. شیر پرسید: خوب، دستان درباره دادمه چه عقیده داشتی؟
دستان گفت: حاکم بزرگ بهسلامت باشد. میگفتم که دادمه از تقصیر خود پشیمان است و بخشیدن او باعث نیکنامی شیر خواهد بود و همه دانایان هم مانند شما، عفو را بهتر از انتقام میدانند و اگر حیوانات به انصاف و جوانمردی شما امیدوار باشند بهتر از این است که از خشم شما بترسند، خدا هم توبه را بعد از پشیمانی قبول میکند و صفت بزرگش مهربانی و رحم است.
خرس که این حرف را شنید باز آتش حسد در دلش زبانه کشید و میخواست حرف بزند که شیر هم به او نگاه کرد. خرس گفت: ای حاکم بزرگ، به عقیده من بخشیدن یک گناهکار باعث پیدا شدن ده گناهکار دیگر میشود. اکنون همه میدانند که دادمه چهکار بدی کرده و اگر امروز او به مکافات عملش نرسد فردا دیگر همه بدکار میشوند.
شیر که پیشازاین دادمه را آزمایش کرده بود و میدانست که خرس هم از راز آنها خبر ندارد از خرس پرسید: پس تو میگویی دادمه را بکشم؟
خرس جواب داد: بلی، سزای گناه او مرگ است.
شیر پرسید: چه کسانی را باید کشت؟
خرس جواب داد: کسی که دیگری را کشته باشد، کسی که فتنه و فسادی برپا کرده باشد و باعث مرگ دیگران شده باشد و کسی که گناه بزرگی مثل دادمه داشته باشد.
شیر پرسید: بسیار خوب، دادمه چه گناه بزرگی کرده است؟
خرس جواب داد: خیانت کرده، جنایت کرده، آبروی شما را برده، خیلی بد کرده، اما من نمیدانم چهکاری کرده.
آنوقت شیر خشمگین شد و گفت: نمیدانی چهکاری کرده؟ اگر نمیدانی پس چرا حرف میزنی؟ کسی که نمیداند رأی نمیدهد و حکم نمیکند، کسی که نمیداند اول میپرسد و تحقیق میکند و بعد داوری میکند. تو نمیدانی؛ اما من میدانم که گناه دادمه چیست و میدانم که گناه او کوچکتر از آن است که خون او ریخته شود.
همچنین میدانم که تو هم از این سخن غرضی نداری و میخواهی هرکسی اندازه خود را بشناسد و کارها مرتب باشد. پس بهتر است تو هم انصاف را نگاه داری و غرضهای خصوصی را کنار بگذاری و باهم یکدل باشیم تا بتوانیم دشمن را با دوست گناهکار اشتباه نکنیم. دشمن را باید کوبید اما دوست گناهکار را باید بخشید. حالا بروید. فردا دادمه را آزاد خواهم کرد. سعی کنید همه باهم مهربان باشید و باهم حسودی نکنید.
بعد دستان رفت. خرس هم به خانه برگشت. اما سخت ناراحت و غمناک بود. فکر میکرد: حالا چه خاکی به سرم بریزم، حسودی کردم و سخن نسنجیده گفتم، حالا فردا که دادمه از زندان آزاد میشود از بدخواهی من باخبر میشود و اول گرفتاری است. خرس از عاقبت کار خود نگران شده بود و نمیدانست چگونه دوباره دوستی خود را با دستان و دادمه برقرار سازد.
در این هنگام بود که خرس فهمید چقدر به کمک دوست خود خرگوش محتاج است.
این خرگوش نامش فرخ بود و با خرس عهد برادری بسته بود و خرس هم با همه قدرتی که داشت و صدراعظم بود بازهم هر وقت کار بر او سخت میشد با این برادرخوانده خود مشورت میکرد و به حرفهای او گوش میداد، چون خرس عقیده داشت که هراندازه هم کسی زیرک و هوشیار باشد بازهم نمیتواند همهچیز را همیشه بهتنهایی بفهمد و خرگوش هم چون علف خوار بود و غرضی در کارهای خرس نداشت هرگز چاپلوسی نمیکرد.
او هر چه میدانست همان را میگفت و وقتی هم که خرس را از کار بدی سرزنش میکرد خرس نمیرنجید و میگفت دوست من فرخ است که عیب مرا به خودم میگوید و مرا در کارهای سخت راهنمایی میکند.
این بود که خرس برای مشورت به سراغ فرخ رفت و بعد از سلام و علیک و احوالپرسی شرححال را گفت و گفت: حالا که حاکم بزرگ دادمه را عفو میکند من از کینه این شغال میترسم و نمیدانم چگونه تقصیر خودم را بپوشانم.
خرگوش همه حکایت را شنفت و گفت: بله، هرکسی که عاقبت کارها را حساب نکند و ناگهان هر چه بر زبانش میآید بگوید همینطور گرفتار میشود.
تو خیال کردی بهمحض اینکه شیر از دادمه رنجشی پیدا کرد تو میتوانی تقصیر دادمه را بزرگ کنی و او را نابود کنی و بااینکه گناه او را نمیدانستی در بدگویی و داوری شتاب کردی و برای خودت دشمن درست کردی و فکر نکردی که شیر هم برای خودش فکر و تدبیری دارد و اگر اینقدر دهن بین باشد نمیتواند بر حیوانات سروری کند.
خرس گفت: میدانم که اشتباه کردهام و اگر دادمه دشمن من هم نبود حالا خودم او را دشمن کردهام و دشمن را دوباره دوست کردن بسیار دشوار است. فرصت هم خیلی کم است و فردا دادمه آزاد میشود و دیگر تا آخر عمر با من بد است.
خرگوش گفت: من هم نمیخواهم تو را زیاد سرزنش کنم. چون از سرزنش تنها نتیجهای به دست نمیآید. ولی میخواستم ببینم آیا قبول میکنی که خودت تقصیر داری یا نه؟ وقتی کسی قبول کرد که نفهمیده و اشتباه کرده راهنمایی و علاج کارش آسان است.
حالا گوش بده: باید برویم دستان را ببینیم و به او بفهمانیم که مخالفت تو با دادمه ظاهری و مصلحتی بوده وگرنه تو از آنها هیچ بدی ندیدهای و حالا هم دوست آنها هستی و اگر هم چیزی در حضور شیر گفتهای برای این بوده که دستان جواب بدهد و بیشتر حرف زده شود و خشم شیر از میان برود. و اینطور دوباره با آنها دوستی کنی تا موقع دشمنی برسد.
خرس گفت: ممکن است این حرف مرا باور نکنند و بیشتر بدگمان بشوند.
خرگوش گفت: نه، تو هنوز مردم را نمیشناسی. اگر مردم اینقدر چیزفهم بودند هیچکس در عمر خود دو بار فریب نمیخورد. ولی میبینی که مردم صدبار هم فریب میخورند منتها هر بار به رنگی دیگر و حیلهای دیگر، و اگر تو زبان گرم و گفتار نرم داشته باشی میتوانی آبوآتش را باهم جمع کنی.
یکچیزی به تو بگویم: هرکسی در دل خود قدری خودپسندی و غرور دارد و خودش را خوبتر میداند و دیگران را بهتر و اگر بدترین اشخاص را ببینی و بهصورت حقبهجانب به او بگویی من شما را آدم باانصافی میدانم خوشش میآید و سعی میکند باانصاف بشود و دستکم از دشمنی با تو دست بردارد.
درهرحال اگر تو خودت بیتقصیر بودی شجاعت و شهامت هم داشتی و از یک شغال نمیترسیدی. ولی حالا که میترسی چارهای نیست جز اینکه خودت را کوچک کنی و عذرهایی بیاوری، آنها هم باور میکنند.
خرس گفت: بله، چارهای ندارم و باید همین حیله را به کار بزنم. خرگوش گفت: من هم از دنبال تو میآیم تا اگر لازم باشد کمکی بکنم.
خرس آمد به خانه دستان و مانند کسی که خدمتی به کسی کرده باشد بیمقدمه گفت: آمدم ببینم که حالا از رفتار من خوشت آمد یا بازهم میگویی خرس بد است.
دستان گفت: عجب رویی داری که باآنهمه بدزبانی و بدخواهی بازهم دم از رفاقت میزنی و اظهار دوستی و یگانگی میکنی.
خرس گفت: من دیگر بهتر از این نمیتوانستم به شما خدمت کنم. خودت فکرش را بکن، دادمه گناهی کرده بود، شیر اوقاتش تلخ شده بود و خشمگین بود. تو آمده بودی از دادمه دفاع کنی. اگر من هم با تو همراهی میکردم شیر بیشتر بدگمان میشد و خیال میکرد همه ماها باهم همدست شدهایم. علاوه بر این، من آن حرفها را زدم که تو ساکت نشوی و بازهم بتوانی درباره دادمه سخن بگویی تا اندکاندک شیر بر سر لطف و رحم بیاید و دیدی که نتیجه هم خوب شد
دستان گفت: پس چرا آنقدر به دادمه تهمت زدی و میخواستی خون او را بریزی.
خرس گفت: آخر عزیز من، جان من، اگر من این حرفها را نمیزدم که نمیتوانستم خیرخواهی خود را به شیر ثابت کنم. و اگر من این فوتوفنها را بلد نبودم که نمیتوانستم همهکاره جنگل بشوم. حالا از خودت انصاف میخواهم آیا ممکن نبود که من روبروی تو هیچ حرف نزنم و بعد در تنهایی شیر را بدگمان کنم؟
دستان: چرا، ممکن بود.
خرس: آیا ظاهراً شرط عقل نبود که با تو درنیفتم و به هم دشنام و ناسزا نگوییم و آیا آنوقت تو به من خوشبینتر نمیشدی؟
دستان: چرا!
خرس گفت: پس بدان که من خیلی خوب درس خودم را خواندهام. ظاهراً خودم را بدخواه شما نشان دادم تا بعد بتوانم خشم و غضب شیر را آرام کنم و بهطوریکه دیدی کردم و حتی خودم را هم تقصیرکار کردم تا بتوانم به شما خدمت کنم. این را هم بدان که من قوی هستم و شما ضعیف؛ من بیگناه هستم و شما گناهکار.
من که احمق نبودم بیایم خودم را توی دردسر بیندازم و اگر من دخالت نمیکردم حالا دادمه بالای دار بود. من همه این بازیها را درآوردم تا بتوانم به شما که حیوانهای بیآزار و خوشرفتاری هستید کمک کنم و حتی در زندان به دیدن دادمه نرفتم تا کسی نفهمد که من با شما دوست هستم و حالا آمدهام که برویم این خبر خوش را به دادمه بدهیم. طفلک بیزبان خیلی در زندان غصه خورده.
دستان وقتی این حرفها را شنید با همه زیرکی که داشت باور کرد. در این موقع خرگوش هم رسید و دید همه نقشهها مرتب شده و باهم بهطرف زندان روانه شدند.
دادمه وقتی خرس را دید روی خود را از او برگردانید، اما خرس پیشدستی کرد و گفت: ای دادمه، همه حرفها را دستان به تو خواهد گفت. من باید زود برگردم. فقط آمدهام بگویم که تا چند روز دیگر در حضور شیر با من کمتر حرف بزنی و خودت را رنجیدهخاطر نشان بدهی و من اگر خدمتی کرده باشم وظیفه جوانمردی خود میدانستم و تو نباید از من شرمنده باشی.
دادمه از این حرفها چیزی نمیفهمید و یک کلمه هم جواب نداد. اما بعد خرگوش به سخن آمد و بعد از تعارف و احوالپرسی از مژدهی آزادی او اظهار خوشحالی کرد و از خیرخواهی خرس سخن گفت و از آن حیلهها که به خرس آموخته بود خودش هم به کار برد و دل دادمه را نرم کرد. دستان هم ازآنچه شنیده بود و باور کرده بود تعریف کرد و دادمه یقین کرد که خرس در مخالفت خود «حسن نیت» داشته و در دل به او دعا کرد.
بعد دستان و خرگوش و خرس همه باهم نزد شیر رفتند و خرگوش هم بعد از دعا و ثنا گفت: من هم دادمه را میشناسم، خرس را هم میشناسم و هر دو را دوست حاکم میدانم و چون بدگمانی پیدا شده بود مخصوصاً امروز همراه خرس به زندان رفتیم و یقین پیدا کردم که دادمه از تقصیر خود پشیمان است و به عفو شما امیدوار است. خرس هم شرمنده و ساکت بود.
در این موقع دادمه را که از زندان آزاد کرده بودند به حضور آوردند. او هم عذرخواهی کرد و شیر را دعا کرد و شرمنده ایستاد. روباه هم حاضر شد.
اما شیر یکچیز میدانست که دیگران خیال میکردند نمیداند و آن این بود که وقتی خرس به سراغ خرگوش رفته و با او مشورت کرده بود کلاغی روی درخت نشسته بود و همه حرفهای آنها را شنیده بود و چند تا هم رویش گذاشته بود و برای شیر خبر برده بود.
حالا شیر میدانست که در بیشتر حرفهای آنها راست و دروغ، هردو هست، میدانست که هیچکدام بدخواه شیر نیستند اما دلشان باهم یکی نیست و هریکی به خیال خودش یکجور زرنگی میکند و به زیان دیگران تمام میشود.
این بود که شیر پس از قدری فکر سر برداشت و در حضور جمع گفت: یاران من، من تقاضای شما را پذیرفتم و دادمه را بخشیدم و بر سر کار خود بازگشت. از گفتگوی خرس و خرگوش هم خبر دارم و میدانم که حسودی خرس نزدیک بود کار را مشکلتر کند.
باوجود این خرس را و خرگوش را هم عفو میکنم. زیرا هیچکدام بدخواه من و گروه حیوانات نیستند. دادمه گناه داشت و به سبب ترس از زندان و نصیحت دستان بود که پشیمان شد؛ خرس به علت ترس بیجا و حسودی بود که آن حرفها را میزد؛ خرگوش برای نشان دادن زبردستی و تیزهوشی خودش بود که به خرس آن حیلهها را یاد میداد.
دستان میخواست بر سر دادمه منتی بگذارد و همزبان خود را نجات بدهد که از او دفاع میکرد؛ روباه از زیرکی و عزیز شدن خود خوشحال است که کار خودش را انجام داد؛ کلاغ کارش خبرکِشی است و از قارقار خودش لذت میبرد که بی دعوت و تقاضا خبر آورد؛ هیچکدام بیگناه و بیعیب نیستند و همه این دردسرها به سبب آن است که هرکسی به فکر خودش است.
اگر همه کوشش کنید و این عیبها را هم نداشته باشید و همه باهم مهربان باشید و همه باهم خوبی کنید همه باهم دوستتر و همه خوشبختتر خواهیم بود.
حاضران گفتند: صحیح است، آفرین بر انصاف و عدالت.
شیر گفت: بروید، کینهها را فراموش کنید، خوبتر باشید و خوشبختتر باشید.
همه گفتند: زندهباد حرف حسابی و رفتند که خوبتر باشند و خوشبختتر باشند.
حکایت خرس حسود و شیر باهوش از سری داستان های مرزبان نامه/ قسمت دوم


نظر شما