11/28/2025 8:38:54 AM

افسانه کاکل زری و دسیسهٔ خاله های حسود/ سفرِ پسرِ مرواریدی از تونِ حمام تا تختِ پادشاهی

خواهر وسطی گفت:‌ اگر شاه مرا برای وزیر دست چپش می‌گرفت، من با یک چارک برنج یا نان، به همه قشون غذا می‌دادم.

خواهرها دوباره پرسیدند چه طور؟ گفت: غذا را آن قدر شور می‌کنم که هرکس بیشتر از یک انگشت نتواند بخورد.

افسانه کاکل زری و دسیسهٔ خاله های حسود

خواهر کوچکه گفت: ‌اگر پادشاه مرا برای خودش بگیرد. من برایش یک پسر کاکل زری می‌زایم که وقتی می‌خندد، از دهانش دسته گل و وقتی گریه می‌کند از چشمش مروارید بریزد. وقتی هم راه افتاد، زیر پاهاش یک خشت طلا و یک خشت نقره درست بشود.

از قضا، پادشاه که از آن طرف رد می‌شد و حرف‌های خواهرها را شنید و دستور داد که آن سه دختر را ببرند پیشش. دخترها که آمدند، پادشاه دختربزرگه را برای وزیر دست راستش، وسطی را برای وزیر دست چپش و دختر کوچکه را برای خودش عقد کرد. پس از نه ماه و نه روز دختر کوچکه پسری کاکل زری زائید و وقتی گریه می‌کرد، از چشمش مروارید می‌ریخت و وقتی می‌خندید، از دهنش دسته گل. دو خواهر بزرگتر که چشم نداشتند خواهر کوچکه را ببینند، بچه را برداشتند و به جای نوزاد توله سگی گذاشتند. بچه را هم بردند رو تون حمام گذاشتند. شاه که باخبر شد زنش توله سگی زاییده، دستور داد اتاقک سنگی برای زنش درست کنند و زنه را ببرند توش.

صبح پیرمرد تون تاب آمد تون را روشن کند، ‌بچه را دید و با خودش برد به خانه. پیرمرد و زنش که بچه‌ای نداشتند، خیلی خوشحال شدند و با مرواریدهایی که از چشم پسره می‌ریخت و خشت‌های طلایی که زیر پایش درست می‌شد، به نوایی رسیدند و سروسامانی به زندگیشان دادند. هیچ کدام از مردم شهر، به جز دو خاله‌ی کاکل زری نمی‌دانستند که این بچه کی هست و فکر می‌کردند پسر پیرمرد تون تاب است. خاله بزرگه که زن وزیر دست راست شده بود، با خاله کوچکه نشستند و عقلشان را رو هم ریختند که چه طور پسره را سر به نیست کنند. چرا که پسره بزرگ شده بود و روزی سّرشان رو آب می‌افتاد.

خاله بزرگه خودش را زد به ناخوشی و به شاه گفت که دوای دردش فقط شیر شیر تو پوست شیر بار شیر است. بالاخره با حقه‌های زن، شاه فرستاد دنبال پسر تون تاب تا برود دوای درد زنه را بیاورد. پسره ناچار راهی شد. رفت و رفت تا رسید به قلعه‌ای. پیرزنی را دید. چشم پیرزن که به پسره افتاد، گفت: آدمی‌زاد! تو کجا، این جا کجا؟ من مادر هفت تا دیوم و اگر آنها تو را اینجا ببینند، لقمه‌ی چپت می‌کنند.

پسره گفت: من آمده‌ام تو را برای خودم عقد کنم.

مقداری سوغاتی هم داد به او. پیرزنه گول خورد. موقعی که فهمید پسره دنبال چی آمده، بهش گفت که راه این کار را پسر بزرگم می‌داند. پیرزن پسره را به شکل انگشتری درآورد و کرد به انگشتش. غروب دیوها برگشتند به قلعه، نصفه شب پیرزنه رو به پسر بزرگش کرد و ازش پرسید که قصه‌ی شیر شیر تو پوست شیر بار شیر را برایش بگوید. دیو گفت: ‌اگر کسی شیر شیر تو پوست شیر بار شیر را بخواهد، تو فلان جا پادشاه شیرها میخی به پاش رفته و از دست این میخ، نه روز دارد و نه شب. اگر موقعی که شیر بی‌هوش افتاده، کسی میخ را از پاش درآورد، شیر هرچی را که بخواهد، به او می‌دهد.

صبح دیوها از قلعه رفتند بیرون. پیرزن انگشتر را جادو کرد و باز به شکل اولش یعنی پسره، درآورد. پسره که همه چیز را شنیده بود، از پیرزن خداحافظی کرد و راه افتاد به طرفی که دیو گفته بود. همان کارها را کرد و شیر شیر تو پوست شیر بار شیر را به دست آورد و برد برای پادشاه.

زن پادشاه، که خاله‌ی کاکل زری بود، وقتی دید پسره زنده برگشته و تیرش به سنگ خورده، نقشه‌ی تازه‌ای کشید. به طبیب گفت که به شاه بگوید: اگر مریض سوار مادیان چل کره شود، حالش جا می‌آید. این بار هم پادشاه پسر تون تاب را خواست و فرستادش دنبال مادیان چل کره. پسره رفت و رفت تا دوباره رسید پیش پیرزن. پیرزن گفت:‌ این دفعه پسرهام تو را می‌خورند. پسره گفت: من آمده‌ام باهات عروسی کنم.

دوباره چند تایی سوغاتی بهش داد و گولش زد. پیرزن وقتی فهمید که پسره دنبال مادیان چل کره آمده، به شکل النگویی درآوردش و به دستش کرد تا از پسرها راه و چاه را بپرسد و پسره خودش راه را بداند. غروب، پسرهای پیرزن برگشتند به قلعه و پیرزنه از پسرش خواست که قصه‌ی مادیان چل کره را برایش بگوید. پسره گفت: فلان جا چشمه‌ای هست که مادیان چل کره هر روز از چشمه آب می‌خورد، اما از مدتی پیش چشمه کثیف شده و مادیان تشنه برمی‌گردد. اگر آدمی‌زادی برود و چشمه را تمیز کند، مادیان که آمد و آب خورد، می‌تواند پشت مادیان بپرد. این کار را که کرد، مادیان و چل کره‌اش رام این آدمی‌زاد می‌شوند.

صبح، دیوها از قلعه رفتند بیرون. پیرزن هم جادویی کرد و پسره را از شکل النگو درآورد. پیرزنه از کاکل زری پرسید فهمیدی چه کار باید بکنی؟ پسره گفت بله. از پیرزن خداحافظی کرد و رفت و رفت تا رسید به چشمه و همان طور که پسر پیرزنه گفته بود، عمل کرد و سوار مادیان شد و به تاخت رفت به قصر پادشاه. زن پادشاه چند دور سوار مادیان شد و وانمود کرد که بدتر شده و گفت که باید تو گهواره‌ی خودبره، خودبیاد بخوابد، تا حالش جا بیاید. باز پادشاه فرستاد دنبال پسر تون تاب.

پسره این دفعه هم بار سفر بست و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به پیرزن. پیرزن پرسید: دیگر دنبال چی آمده‌ای؟

پسره گفت: دنبال گهواره‌ی خودبره، خودبیاد آمده‌ام.

پیرزن گفت: باید از پسر بزرگ‌ترم بپرسم.

پیرزن کاکل زری را با جادو به شکل گوشواره‌ای درآورد و کرد به گوشش. پسرها که آمدند، پیرزن از پسر بزرگه خواست تا قصه‌ی گهواره‌ی خودبره، خودبیاد را برایش بگوید. پسر گفت: باید بروی فلان جای باغ. پرنده‌ی سفیدی نشسته رو درختی. ریگی به طرفش می‌اندازی. اگر این ریگ به بال پرنده بخورد، گهواره‌ی خودبره، خودبیاد پایین می‌آید و اگر نتوانی ریگ را بزنی به بال پرنده، گهواره دیگر پایین نمی‌آید. بیشتر از یک ریگ هم نمی‌توانی بیندازی. پسره همان کار را کرد و گهواره آمد پایین.

پسره سوار گهواره شد و رفت به طرف قصر پادشاه. زن وزیر که دیگر عقلش به چیزی قد نمی‌داد، ناچار گفت که انگار حالش بهتر شده و دارد خوب می‌شود. ولی همیشه از این می‌ترسید که شاه پسره را بشناسد.

روزی پادشاه داشت پیاده می‌رفت که دید نزدیک خرمن پیرمرد تون‌تاب، پسری خر چوبی‌اش را کتک می‌زند و بهش می‌گوید جو بخور. پادشاه گفت: ای پسر! خر چوبی که جو نمی‌خورد.

پسره توجهی به حرفش نکرد. پادشاه دوباره حرفش را تکرار کرد. پسره گفت:‌ وقتی زن پادشاه توله سگ می‌زاید، چه طور خر چوبی جو نمی‌خورد؟

پادشاه رفت تو فکر و به قصرش که برگشت، پیرمرد تون تاب را خواست و قضیه را ازش پرسید. پیرمرد تون تاب هرچی را می‌دانست، به پادشاه گفت. شاه وقتی فهمید که پسر تون تاب پسر خودش است، فرستاد دنبال زنش و از اتاقک سنگی آوردش به قصر. بعد دستور داد گیس دو خاله‌های کاکل زری را ببندند به دم اسب چموش و دونده‌ای و آنها را تو بیابان ول کردند. پادشاه پیرمرد و پیرزن تون تاب را هم از مال دنیا بی‌نیاز کرد.


افسانه کاکل زری و دسیسهٔ خاله های حسود/ سفرِ پسرِ مرواریدی از تونِ حمام تا تختِ پادشاهی

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی