10/27/2025 5:59:11 AM

افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصه‌ی دختری از دمشق و شاهزاده‌ای از یمن که در میانه‌ی طوفان به هم رسیدند/ قسمت دوم

صبح که شد، همه رفتند به حمام و سر و تنشان را شستند و بیرون که آمدند، تو شهر گردش کردند، تا رسیدند به قصری. ملک ابراهیم پرسید که این قصر کی هست؟ خان محمد گفت: این قصر نوش آفرین است و با چند مطرب تو این قصر زندگی می‌کند.

ملک ابراهیم آهی از دل پر درد کشید و زد زیر گریه. خان محمد دلداریش داد و گوشه‌ای نشستند که یکهو صدای مأمورها بلند شد که مردم را دور می‌کردند و گروهی را دیدند که جوانی میان آنهاست که تاج گوهرنشان رو سرش و کمربند زرین به کمرش بسته و سوار اسب کوه پیکری است و قریب دو هزار سوار دنبالش می‌آیند. وقتی رسیدند، جلو قصر صف بستند. آن جوان اشک از چشم ریخت. ملک ابراهیم پرسید: این جوان کی هست؟

افسانه نوش آفرین گوهرتاج

گفتند این جوان ملک توفان، پسر پادشاه مصر است که به خواستگاری نوش آفرین آمده. در این سخن بودند که شاهزاده‌ی دیگری پیدا شد. ملک ابراهیم پرسید که این یکی کی هست؟ گفتند که این ملک بهمن، پسر پادشاه حلب است. هنوز حرفشان را عوض نکرده بودند که شاهزاده‌ی دیگری رسید. ملک ابراهیم پرسید که این کی هست؟ گفتند که ملک زاده، پسر پادشاه مغرب است. هنوز تو این حرف بودند که دو جوان چهارده ساله که سر تا پا غرق جواهر بودند، رسیدند نزدیک قصر و تاجشان را از سر برداشتند و زدند به زمین. ملک ابراهیم تا آنها را دید، پرسید که اینها کی هستند. خان محمد گفت: این‌ها پسرهای پادشاه مشرق‌اند.

ملک ابراهیم وقتی اینها را دید، دمغ شد و رفت تو فکر که با این همه رقیب با پول و پله عاقبت کارش به کجا می‌کشد، که یکهو دریچه‌ی قصر باز شد و شاهزاده‌ها پیاده شدند و فریاد کشیدند و اشک ریختند. ملک ابراهیم هم طاقت نیاورد.

خلاصه، مردم از دیدن ملک ابراهیم و زیبایی و برازندگی‌اش حیرت زده و مات ماندند و نمی‌دانستند که این پسره اهل کجاست و پدرش کی هست. ملک ابراهیم گفت: با این ابهت و مال و منالی که این شاهزاده‌ها دارند، مطمئنم که نمی‌توانیم کاری کنیم. آخر بی‌پول چه طور می‌شود کاری کرد. چه طور بدون پول با شش شاهزاده خرپول رقابت کنیم. این کارها پول لازم دارد. ما هم که همه چیزمان را تو دریا از دست دادیم و حالا هم فقیریم. دختره هرگز راضی نمی‌شود با من کنار بیاید.

خان محمد گفت: ای شاهزاده! ناراحت نباش. کار عشق است و مال و منال اثری ندارد. باید هر طور شده، دختره را از آمدمان باخبر کنیم و رازمان را با او در میان بگذاریم تا کار به نتیجه‌ای برسد.

حمید ملاح هم حرف خان محمد را تأیید کرد و گفت: ای شاهزاده! اگر می‌خواهی به نتیجه برسی، تو را از راهی می‌برم که کسی نبیندت. شاید معشوقت تو را ببیند.

ملک ابراهیم از حرف حمید ملاح خوشحال شد. هر سه لباس شبروی پوشیدند و رفتند به طرف قصر نوش آفرین. به پای دیوار قصر که رسیدند، ملک ابراهیم کمندش را از کمرش باز کرد و انداخت به کنگره‌های قصر و از دیوار رفت بالا. از دیوار که سرازیر شد، خان محمد و حمید ملاح هم پشت سرش رفتند. هر سه رفتند تا رسیدند به قصر دختره. ملک ابراهیم رفت تو و تختی دید که چهارپایه داشت و رختخوابی روش پهن کرده بودند. شاهزاده از تخت رفت بالا و دید که نوش آفرین دستش را گذاشته زیر سر و خوابیده.

ملک ابراهیم شمعدان را برداشت و گرفت جلو صورت نوش آفرین. بعد زانو زد و نگاهش کرد و با خودش گفت که باید این نازنین را از آمدنم باخبر کنم. پا شد و رفت جلوتر و انگشتر نوش آفرین را از انگشتش آورد بیرون و به انگشت خودش کرد و انگشتر خودش را به جای آن کرد به انگشت نوش آفرین و چند بوسه از لبش کرد. بعد رفت و چند لقمه از غذای نوش آفرین خورد و برگشت پیش خان محمد و حمید ملاح و به آنها گفت که چه کرده، هر دو ملک ابراهیم را تحسین کردند.

از آن طرف نوش آفرین بیدار که شد و انگشتر نقره‌ای را تو انگشتش دید، آه از نهادش برآمد، دید که سفره هم باز شده. به نگین انگشتر که نگاه کرد و اسم ملک ابراهیم را خواند، آتش عشق تو دلش شعله‌ور شد و با خودش گفت که ملک ابراهیم کی هست و چه طور وارد قصرش شده. تو این فکر بود که دایه‌اش، سرو آزاد وارد شد و دید که نوش آفرین آشفته است.

ازش پرسید که چه شده؟ نوش آفرین بهش گفت که چه اتفاقی افتاده. سرو آزاد گفت: اسم هیچ کدام از این شاهزاده‌ها ملک ابراهیم نیست. باید کس دیگری باشد. باید پیداش کنیم. ولی هرکس دیشب آمده، امشب هم می‌آید.

نوش آفرین گفت: تو باید کنار تخت بخوابی تا اگر آمد، خبرم کنی.

صبح که شد، ملک ابراهیم و خان محمد و حمید ملاح از خانه زدند بیرون و تو شهر گردش کردند. شب که شد، رفتند به طرف قصر و دوباره خودشان را رساندند داخل قصر. خان محمد و حمید ملاح ایستادند کنار باغچه و ملک ابراهیم رفت داخل قصر. از قضا، سرو آزاد خوابیده بود. ملک ابراهیم تا نوش آفرین را دید، قلم را برداشت و نامه‌ای برایش نوشت که دیشب به قصرش آمده و لب‌هاش را بوسیده و از غذاش هم خورده و تو نامه گفت که از سر پادشاهی یمن دست برداشته تا برسد به او و با شور و شوق عشقش را به نوش آفرین ابراز کرد. ملک ابراهیم نامه را که تمام کرد، آن را گذاشت رو سینه‌ی نوش آفرین و برگشت پیش خان محمد و حمید ملاح و با هم برگشتند به خانه.

نوش آفرین صبح بیدار شد و به سرو آزاد گفت: ای بدکار! تو خوابیدی و او آمد و کار خودش را کرد و رفت.

سرو آزاد گفت: من بیدار بودم. او نیامد.

نوش آفرین بلند شد و سرو آزاد هم رفت تا رختخوابش را مرتب کند، که نامه را دید، آن را به نوش آفرین داد و گفت: این شاهزاده شب سوم هم می‌آید. من برای امشب تدارک می‌بینم.

نوش آفرین نامه را باز کرد و خواند و آتش عشق تو دلش بیشتر شعله کشید. تمام روز از عشق ملک ابراهیم می‌سوخت و شب که شد، به سرو آزاد گفت: امشب تو به اتاق خودت برو، تا خودم این پسره را به دام بیندازم.

سرو آزاد رختخوابش را آماده کرد و رفت. نوش آفرین رفت به رختخواب و خودش را زد به خواب و منتظر ملک ابراهیم ماند.

کمی از نصفه شب که گذشت، ملک ابراهیم باز وارد قصر نوش آفرین شد. خودش را رساند کنار تخت. با حسرت نگاهش می‌کرد. ولی نوش آفرین از گوشه‌ی چشم براندازش می‌کرد. جوانی دید که چشم روزگار مثلش ندیده بود. می‌خواست صبر کند، اما عشق طوری به او فشار آورد که بی تاب شد و از رختخواب پا شد و به ملک ابراهیم سلام کرد و جلوش زانو زد. ملک ابراهیم تا این حرکت را دید، از پا درآمد. نشست و بغلش کرد و دست انداخت به گردنش. هم دیگر را می‌بوسیدند.

بعد نوش آفرین به سرو آزاد دستور داد که برایشان شراب و مرغ بریان آماده کند. مشغول صحبت که شدند، نوش آفرین از ملک ابراهیم پرسید که تو کی هستی و از کجا آمده‌ای؟ ملک ابراهیم سرگذشتش را برای دختره تعریف کرد. نوش آفرین هم به او قول داد که اگر تمام دنیا را به او بدهند، دست از عشق او برنمی‌دارد.

ملک ابراهیم و نوش آفرین تا صبح مشغول عیش بودند و صبح با هزار افسوس از هم جدا شدند. ملک ابراهیم آمد پیش خان محمد و حمید ملاح و ماجرا را برای آنها گفت. ملک ابراهیم چهل شب به قصر نوش آفرین می‌رفت و تا صبح پیشش می‌ماند.

اما بشنوید از ملک محمد که روزی با وزیرش نشسته بود و از هر دری حرف می‌زدند که حرف به نوش آفرین کشید. ملک محمد گفت: ای وزیر! سه سال است که ما پنج شاهزاده به این شهر آمده‌ایم و هنوز نوش آفرین را ندیده‌ایم. من می‌خواهم این دختر را به دست بیاورم.

وزیر گفت: تدبیری به ذهنم رسیده. به نظرم بهتر است شب که شد، لباس شبروی بپوشی و خودت را برسانی به قصرش و هرطور شده، خودت را بهش نشان بدهی.

ملک محمد پیشنهادش را پسندید. وزیر گفت که شرط اولش این است که سر این شاهزاده‌ها را از تنشان جدا کنی. پس بلند شدند و ملک محمد لباس شبروی پوشید و صورتش را سیاه کرد و شمشیر زهرآلودی برداشت و با وزیر رفتند تا رسیدند به قصر نوش آفرین. از آن طرف هم ملک ابراهیم مثل شب‌های پیش، با خان محمد و حمید ملاح رفت به قصر نوش آفرین.

ادامه دارد…


افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصه‌ی دختری از دمشق و شاهزاده‌ای از یمن که در میانه‌ی طوفان به هم رسیدند/ قسمت دوم

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی