افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصهی دختری از دمشق و شاهزادهای از یمن که در میانهی طوفان به هم رسیدند/ قسمت اول
با خودش گفت که تمام دنیا را گرفتهام، اما ریشم سفید شده و هنوز پسری ندارم که بعد از من وارث این تاج و تخت شود. پادشاه طوری غصهدار شد که لباس پادشاهی را از تنش کند و لباس درویشی پوشید و تو گوشهای از قصرش مشغول عبادت شد.
وزیر و وکیل که آمدند و پادشاه را رو تخت ندیدند، از ندیمهای شاه پرسیدند که پادشاه کجا رفته و وقتی پی بردند که او چه تصمیمی گرفته، خودشان را رساندند به خلوت او. وزیر بزرگ پیش رفت و گفت: پادشاه به سلامت باشد! چرا پادشاهی را ترک کردهای؟
افسانه نوش آفرین گوهرتاج
پادشاه تمام ماجرا را برای وزیر و وکیل تعریف کرد. آنها خیلی التماس کردند و گفتند که بیرون شهر بقعهای هست و عابدی به اسم فیاض آنجا زندگی میکند. پادشاه پیش آن عابد قدم رنجه کند تا چارهی این کار را نشان بدهد. پادشاه تا این را شنید، با وزیر و وکیل رفت به صومعه. عابد تا پادشاه را دید، او را بغل کرد و احوالش را پرسید. پادشاه نشست جلو عابد و همه چیز را برای او تعریف کرد.
عابد تا حرف پادشاه را شنید، دو دانه گندم به او داد و گفت: یکی را خودت بخور و یکی را هم به همسرت بده. بعد از همخوابگی با او، به توفیق خدا صاحب فرزندی میشوی.
پادشاه برگشت به قصر و طبق دستور عابد گندم را خورد و با همسرش ماه طلعت خوابید. بعد از نه ماه و نه روز، ماه طلعت دختری زائید. به دستور شاه شهر را آذین بستند و چراغان کردند. بعد دختر را پیش عابد بردند. عابد دختر را نظر کرد و اسمش را گذاشت نوش آفرین گوهرتاج و دادش به پادشاه و گفت: ای پادشاه! اتفاقهای زیادی برای این دختر میافتد. مدتی هم از نظرت غایب میشود. اگر میخواهی سالم بماند، هفتهای یک بار، سر و تنش را تو چشمهی نوش شست و شو بده، تا نحسی ازش دور بشود.
پادشاه تا حرفهای عابد را شنید، زد زیر گریه. عابد گفت: قبلهی عالم! بشر نمیتواند با خواست خدا دربیفتد.
پادشاه نوش آفرین را برد به حرمسرا و به دایهها داد تا خوب مواظبش باشند. همه در خدمتش بودند و خوب تربیتش کردند، تا رسید به ده سالگی. شاه دستور داد تا قصری برایش ساختند و دختره را با عدهای مطرب به آن قصر فرستادند. نوش آفرین مثل ماه شب چهارده بین آن همه زن خوشگل میدرخشید و مردم از همه طرف برای تماشای او میآمدند و ازدحام آنها وحشتی در آن ولایت ایجاد کرده بود. آوازهی خوشگلی نوش آفرین رسید به هفت کشور. شاه و شاهزادهها از اطراف عالم میآمدند به خواستگاریش.
از آن طرف بشنوید که تو سرزمین یمن پادشاهی بود به اسم عادل شاه و پسر هجده سالهای داشت به اسم ملک ابراهیم که این پسره را فرمانفرمای ولایت کرده بود. روزی عادل شاه تو خلوت نشسته بود که هیاهویی شنید. مأمورها بازرگانی را با جنس زیادی آوردند خدمت او.
شاه نشاندش و با هم از هر دری حرف زدند تا صحبت رسید به نوش آفرین. بازرگان طوری از دختره حرف زد که دل ملک ابراهیم را برد. بازرگان که تصویر نوش آفرین را نشان داد، ملک ابراهیم افتاد زمین و بیهوش شد. غلامها گلاب زدند به صورتش و او را به هوش آوردند، اما شاهزاده مثل ابر بهار گریه میکرد. امیرها و بزرگهای دربار دلداریش میدادند و نصیحتش میکردند. ملک ابراهیم پاداشی به بازرگان داد و او را روانه کرد.
ملک ابراهیم رفت به خلوت و شمع روشن کرد و خیره شد به تصویر نوش آفرین و اشک ریخت. صبح که شد، از خلوت بیرون آمد و رفت پیش پادشاه. خان محمد، وزیر اعظم شاهزاده را دید که رنگش پریده. فکر کرد اگر عادل شاه از وضع شاهزاده باخبر شود، توبیخشان میکند. شاهزاده را زیر نظر گرفت و شب که شد، رفت به قصرش و دید که ملک ابراهیم نشسته و تصویر نوش آفرین را گذاشته جلوش و هایهای اشک میریزد. خان محمد طاقت نیاورد و رفت پیش شاهزاده و زانو زد.
شاهزاده تا او را دید گفت: ای وزیر! کاری بکن که بتوانم به دمشق بروم.
خان محمد تا از ماجرا باخبر شد، گفت: ای شاهزاده! از پادشاه اجازهی شکار میگیریم و میرویم کنار دریا و از آنجا با کشتی به دمشق سفر میکنیم.
ملک ابراهیم نظر خان محمد را پسندید و به خدمت پادشاه رفت و اجازهی شکار گرفت. وسایل سفر را که آماده کردند، به قصد شکار از شهر زدند بیرون و تند و تیز خودشان را رساندند به ساحل دریا و سوار کشتی شدند و بعد از هفت شب و هفت روز رسیدند به بندری و از آنجا سوار کشتی شدند تا بروند به جانب دمشق.
از آن طرف دشمنهای خان محمد به عادل شاه خبر دادند که وزیر اعظم شاهزاده را از یمن برده، تا به دمشق بروند. پادشاه بیمعطلی پانصد سوار فرستاد دنبالشان و دستور داد وقتی آنها را پیدا کردند، خان محمد را بکشند و ملک ابراهیم را زنجیر بکنند و بیارند. سوارها مثل باد تاختند و تا رسیدند به ساحل، نامهی عادل شاه را به مأمورهای بندرگاه نشان دادند. مأمورها تا نامه را دیدند، آه از نهادشان برآمد و گفتند که ملک ابراهیم و خان محمد سه روز پیش نشستند به کشتی و رفتند به طرف دمشق. سوارها برگشتند و به عادل شاه خبر دادند. پادشاه خیلی ناراحت شد و اشک ریخت. از شدت ناراحتی وزیر و وکیل را از دربار اخراج کرد و گوشهای مشغول عبادت شد.
از آن طرف، ملک ابراهیم و خان محمد ده روزی با کشتی رفتند که دریا توفانی شد و کشتیشان درهم شکست و آنها تخته پارهای را محکم گرفتند و با هزار زحمت خودشان را رساندند به ساحل.
تازه به خشکی رسیده بودند که دیدند سواری از دور میآید. سوار تا رسید، سلام کرد و گفت: ای غریبها! در خدمتم.
خان محمد گفت: ای برادر! اول بگو اسمت چی هست و تو این جزیره چه کار میکنی؟
سوار گفت: داستان من طولانی است. اول به منزل من قدم رنجه کنید تا بگویم.
خان محمد قبول کرد و ملک ابراهیم را برداشت و همراه سوار رفتند تا رسیدند به قصر شاهانهای. وارد شدند. سوار ملک ابراهیم را صدر مجلس نشاند و خودش در خدمت ایستاد. ملک ابراهیم گفت: ای جوان! حالا سرگذشت خودت را بگو.
جوان گفت: اول غذایی بخورید، بعد به خدمت شما عرض میکنم.
ملک ابراهیم و خان محمد غذا که خوردند، جوان نشست و گفت: اسم من حمید ملاح است. سه سال پیش ناهید، مطرب حاکم این ده نزدیک جزیره، مرا گرفت و برد پیش این حاکم ستمگر. حاکم تا چشمش افتاد به من، دستور داد که مرا بکشند و ناهید را هم بردند زندان. مأمورها مرا بیرون آوردند و بردند وسط میدان تا دار بزنند. من به اطراف نگاه میکردم و هیچ کمکی جز خدا ندیدم. چند تا پاسبان دور و بر من کشیک میدادند تا روز بشود و مرا بکشند. تو تاریکی شب، یکهو سوار سیاهپوشی پیدا شد. نقاب زده بود و به مأمورها حمله کرد و ده نفرشان را کشت و نجاتم داد. باقی مأمورها هم فرار کردند.
ما هم فلنگ را بستیم. وقتی خوب دور شدیم، نقابش را برداشت و دیدم زن خیلی خوشگلی است. جلوش زانو زدم و گفتم بگو تو کی هستی که این وقت شب نجاتم دادی. گفت حمید! من جهان سوز دختر اسکندرم. مدتی است که عاشقت شدهام و پنهانش کردهام، مبادا پدرم خبردار شود و مرا بکشد. بعد به من گفت که فردا وسایل سفر را آماده کن تا با هم فرار کنیم و برویم دمشق. چند سالی آنجا زندگی میکنیم تا پدرم فراموشت کند. من قبول کردم و فرداشب رفتم به قصر جهان سوز. دختره بغلم کرد و گفت حمید! آن بدکار مرا پیش پدرم رسوا کرد و راز ما را پیش پدرم فاش کرد و گفت که من نجاتت دادهام. ناهید از زندان به پدرم خبر فرستاد که مرا از زندان آزاد کن تا بگویم کی حمید را نجات داده. بعد پدرم با عصبانیت دعوا کرد. او ناهید را کشت و حالا دنبال توست. تا فرصت داری، فرار کن. برو جزیرهی ملک موقیا و آنجا باش تا بتوانم به تو برسم.
ناچار قبول کردم. هنوز تو این جزیره منتظر جهانسوزم.
ملک ابراهیم از سرگذشت حمید که باخبر شد، آه سردی کشید و گفت: ای حمید! اینجا با تو شرط میبندم که اگر به مرادم رسیدم، سعی میکنم که تو را هم به مرادت برسانم.
حمید گفت: حالا شما بگوئید که کی هستید و چرا به اینجا آمدهاید؟
ملک ابراهیم سرگذشتش را از اول تا آخر برای او تعریف کرد. حمید جلو شاهزاده زانو زد و گفت: چند بار از خدا خواستم که کسی مثل شما را به من برساند که شاید از برکت شما مشکل من هم حل شود. من هم شرط کردهام که در رکاب تو باشم.
ملک ابراهیم گفت: حالا باید ما را برسانی به دمشق.
حمید گفت: چند تا اسب دارم و حاضرشان میکنم و فردا میرویم دمشق.
ادامه دارد…
افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصهی دختری از دمشق و شاهزادهای از یمن که در میانهی طوفان به هم رسیدند/ قسمت اول


نظر شما