10/10/2025 8:34:46 AM

داستان حاکم و باغبانی که می خواست سیب هایش را کنار قصر حاکم بفروشد، اما دست خالی برگشت

حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ی بازار است.

حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار

داستان حاکم و باغبان سیب فروش

وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار

دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت: این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار

فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار

افسر عسگر را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار

عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و از یخنش گرفته گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.

مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان

این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!

عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت.

و نصف دیگر را برای افسر برده و گفت: این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا.

افسر نیمی از ان سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا!

فرمانده نیمی از سیب‌ها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت: این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا!

دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا!

وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت: این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا

حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرد! یعنی ثروتمندند پس بهتر است مالیات را افزایش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم.


داستان حاکم و باغبانی که می خواست سیب هایش را کنار قصر حاکم بفروشد، اما دست خالی برگشت

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی