10/6/2025 9:29:06 AM

حکایت شاهزاده‌ی دلیر و دخترِ دریا/ شجاعتِ جوانی که در جست‌وجوی عشق، اژدها را به بند کشید/ قسمت اول

وزیر و درباری‌ها از بی‌خبری ناراحت و آشفته شده بودند. پسر پادشاه که از نبود رفیقش غصه دار بود، تصمیم گرفت که برود و دوستش را پیدا کند. سوار شد و رفت. پس از چند روز رسید به باغی و رفت تو تا خستگی سفر چند روزه را از تن به در کند. تو گوشه‌ای آرام گرفت و خوابید. اما هنوز خوابش نبرده بود که صدایی رسید به گوشش که می‌گفت: ‌«یک دسته گل» اما صدا زود قطع می‌شد. پس بلند شد و رفت دنبال صدا، رسید به اتاق قشنگی که گوشه‌ی باغ ساخته بودند. از پنجره که نگاه کرد، دید پسر وزیر تو اتاق دراز کشیده و با صدای بی‌رمقی می‌گوید: «یک دسته گل.»

حکایت شاهزاده‌ی دلیر و دخترِ دریا

پسر وزیر تا این را می‌گفت، از هوش می‌رفت. باغبان هم بالای سرش نشسته بود و گاهی به او آب می‌داد. پسر پادشاه در را باز کرد و رفت تو. چند ساعتی کنار پسر وزیر نشست، اما هرچه حرف زد، از پسره صدایی درنیامد. از باغبان پرسید که چه اتفاقی برای این پسره افتاده. باغبان عکسی را کنار در اتاق نشان داد و گفت:‌ این پسر با دیدن این عکس، یک دسته گل خواست و از هوش رفت. هرچه سعی کردم، نتوانستم به هوشش بیارم. الآن پنج روز است که همین طور است و من هم کنارش نشسته‌ام.

پسر پادشاه دسته گلی گرفت و نشست بالای سر دوستش. تا پسر وزیر گفت یک دسته گل، زود دسته گل را داد به دست دوستش و گفت: این هم دسته گل!

پسر وزیر زود پا شد و تا دوستش را دید، گفت: اینجا کجاست، تو چه کار می‌کنی؟

پسر پادشاه خندید و گفت: آمده‌ام تا تو را از دام عشق نجات بدهم؟

پسر وزیر خجالت کشید و گفت: این چه حرفی است، عشق چی هست؟

این را گفت و از هوش رفت. پسر پادشاه هرچه سعی کرد، نتوانست به هوشش بیارد. از باغبان پرسید:‌ این عکس کی هست که علاج دوست من در این است که صاحب این عکس را پیدا کنم.

باغبان گفت: پسرجان! به دست آوردن صاحب این عکس کار آسانی نیست. این عکس دختری است که اسیر یک اژدهاست و اژدها زیر دریا نگهش داشته. اژدها یک دُر و یک گوهر شب چراغ دارد. وقتی زمان آمدنش باشد، دُر نزدیک دریا دیده می‌شود. اژدها از روشنی آن راه پیدا می‌کند و وارد دریا می‌شود. اگر آن دُر نباشد، نمی‌تواند راهش را پیدا کند.

پسر پادشاه سوار شد و رفت به دکان آهنگری و گفت: برایم یک قفس فلزی درست کن که پنج ذرع پهنا و پنجاه ذرعی بلندی داشته باشد.

از دکان آهنگری برگشت به قصر و جریان را به پادشاه و وزیر گفت که هرطور شده، باید برود و صاحب عکس را پیدا کند. پادشاه تا حرف پسرش را شنید، گفت: پسر! تو جوان ساده لوحی هستی. این کاری نیست که تو بتوانی تنهایی از پسش بربیایی.

اما هرچه پادشاه اصرار کرد، به خورد پسر نرفت و مرغش یک پا داشت. بعد از چند روز به آهنگری رفت و از آهنگر پرسید که قفس آماده شده یا نه. قفس را تحویل گرفت. پدرش لشکری زیر فرمان پسره گذاشت و او رفت که قفس را بردارد و ببرد.

دکاندارها و آدم‌هایی که آنجا بودند هرچه سعی کردند، نتوانستند قفس را بردارند. همه حیرت می‌کردند که پسره چه طور می‌تواند قفسی به این بزرگی را ببرد. پسر پادشاه جلو رفت و با یک دست قفس را برداشت و گذاشت پشت اسب و رفت.

همه با دیدن این کار حیرت زده و مات ایستادند. پسر پادشاه رفت و رفت تا رسید به کنار دریا. تو ساحل با لشکر همراهش خداحافظی کرد و زد به دریا. لشکر پسره اسبش را گرفتند و با چشم گریان برگشتند پیش پادشاه.

پسر پادشاه تا رسید آن طرف دریا، داشت استراحت می کرد که دید اژدهای بزرگی از دور پیدا شد و از صدای او زمین و زمان لرزید. پسر پادشاه زود جنبید و گوشه‌ای قایم شد. اژدها سنگ درخشانی را به لب گرفته بود و نزدیک دریا که رسید، آن را روی سنگی گذاشت و خودش رفت به دریا. پسره با خودش گفت شاید این گوهر شب چراغ باشد که این طور نور ازش می‌تابد. اما چند دقیقه بعد، اژدها از دریا آمد بیرون و آن را گذاشت میان لبهایش و دوباره برگشت به دریا. پسر پادشاه انگشت به دهان ماند که این چه اتفاقی بود!

خودش را به خدا سپرد تا برابر این اژدها مواظبش باشد. اما چند ساعتی که گذشت، یکهو آب دریا بالا آمد و اژدها از آب زد بیرون. تا چشمش به پسر پادشاه افتاد، خیز برداشت تا پسره را ببلعد، اما جوان زود جنبید و قفس آهنی را جلو خودش گذاشت. اژدها رفت تو قفس و فکر کرد که پسره را بلعیده. جوان اما، زود شمشیرش را از کمر بیرون آورد و اژدهای اسیر را دو شقه کرد و بعد از پوست او کمربندی ساخت و به کمر بست. وقتی خیالش از اژدها راحت شد، گوهر شب چراغ را برداشت و رفت به دریا. از نور گوهر شب چراغ زیر آب روشن شد. رفت و رفت تا رسید به دروازه‌ای. بسم الله گفت و دروازه را باز کرد و رفت تو.

عمارت خیلی قشنگی دید. جلوتر که رفت، رو تختی، همان دختری را دید که عکسش را دیده بود. سلام کرد و دختره هم که از دیدن او حیرت کرده بود، سلامش را جواب داد و از او پرسید: تو چه طور وارد این دریا شده‌ای؟ مگر اژدها ندیدت؟

پسره تمام اتفاق تو ساحل را برای دختره تعریف کرد. و ازش خواست که سرگذشت خودش را بگوید. دختر آه سردی کشید و گفت: من دختر وزیر بودم و این اژدها که تو کشتی‌اش، مرد پهلوان اسم و رسم داری بود و چند بار از من خواستگاری کرد، اما من زیر بار نرفتم. تا این که یک روز که با دخترهای وزیرهای دیگر، تو باغی گردش می‌کردیم، یکهو این اژدها پیدا شد. همه فرار کردیم، اما او مرا گرفت. من بی‌هوش شدم و چشم که باز کردم، خودم را اینجا دیدم. دیگر نمی‌دانم که چه اتفاقی برای مملکت و خانواده‌ام افتاده.

دختره ساکت شد و اشک از چشمش راه افتاد. پسر پادشاه گفت: چرا گریه می‌کنی؟ من اژدها را کشته‌ام و امید دارم که تو را نجات بدهم. قصه‌ات را بگو.

دختره گفت: اول قسم بخور که قصد بدی نداری، تا من قصه‌ام را بگویم.

پسر پادشاه گفت: از حالا تو خواهر منی. خودم را به این دریا انداخته‌ام، تا تو را نجات بدهم. قصه‌ات را بگو که دلم ترکید.

دختره گفت: روزی من و خواهرخوانده‌ام برای تفریح و هواخوری از شهر رفته بودیم بیرون که عکس پسر وزیر بزرگ را دیدم و عاشقش شدم. او از این حال من خبر ندارد اما من به پاش نشستم و هر خواستگاری که آمد، جواب رد دادم. تا امروز به امید او نشسته‌ام. به این اژدها هم گفتم که نه ماه به من مهلت بده، بعد از نه ماه زنت می‌شوم. هنوز فرصت تمام نشده که تو از راه رسیدی.

پسر پادشاه این را که شنید، بلند خندید و گفت: ای خواهر! راستی که دل به دل راه دارد. من پسر پادشاه هستم و پدر آن پسر هم، وزیر پدر من است و آن پسر هم رفیق جان جانی من است. یک روز با چند نفر برای گردش رفته بود به باغی و عکس تو را دید و طوری عاشقت شد که از هوش رفت. وقتی من برای پیدا کردنت آمدم، چند روزی بود که بی‌هوش بود. خدا را شکر که به هدف رسیدم. بعد از آمدنم، نمی‌دانم که به سر او چه آمده. امیدوارم تا وقتی از اینجا می‌رویم، حرف مرا قبول کنی.

چند روزی به این ترتیب گذشت. پسر پادشاه روزها به شکار می‌رفت و شب‌ها را با خواهرش با گفتن قصه و افسانه می‌گذراند. تا این که یک روز دختره حسابی بی‌حوصله شده بود و رفت تا کنار دریا قدم بزند که آنجا پیرزنی را دید که کلاه سبزی رو سرش و تسبیح سبزی هم تو دستش و مشغول عبادت بود. دختره رفت پیش پیرزنه و گفت: مادرجان! تو کجا، این جا کجا؟

دختر دید چیزی مثل چرخ و فلک کنار پیرزن است. اما زن گفت: دخترم! من هفت سال تو مکه بودم و اینجا کسی را نمی‌شناسم.

دل دختره به حالش سوخت و گفت: من از برادرم اجازه می‌گیرم و می‌برمت پیش خودم.

شب که شد، دختره ماجرای پیرزن را برای پسر پادشاه گفت. اما پسره قبول نکرد. دختره خیلی اصرار کرد که باید پیرزن را بیارد، پسره می‌گفت که قسم این پیرزن‌های مکار را قبول نکن، چون گولت می‌زنند و به جاهای خراب می‌کشانند.

بالاخره، از پسره انکار و از دختره اصرار، تا اینکه پسره کوتاه آمد و دختره رفت و پیرزن را آورد.

ادامه دارد….


حکایت شاهزاده‌ی دلیر و دخترِ دریا/ شجاعتِ جوانی که در جست‌وجوی عشق، اژدها را به بند کشید/ قسمت اول

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی