داستان فقیری که ناخواسته پادشاه شد/ سرنوشت عجیب مرد فقیر از اسارت تا رسیدن به تخت پادشاهی
اما در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبیدند. چون علت ماجرا را پرسید، گفتند: هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این گونه انتخاب می کنیم.
داستان فقیری که ناخواسته پادشاه شد
مدتی گذشت و پادشاه کنونی یا همان مرد فقیر روزگار قبل، روزی با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟
بنابراین طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره ای دور دست می برند که نه در آن جا آبادانی است و نه ساکنی دارد و آن جا رهایش می کنند. بعد همگی بر می گردند و شاهی دیگر را انتخاب می کنند.
محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی اش دگرگون شد. به کمک آن مرد، به صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج و تخت کاری نیست!
چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم. مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، اورا به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند. غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند
داستان فقیری که ناخواسته پادشاه شد/ سرنوشت عجیب مرد فقیر از اسارت تا رسیدن به تخت پادشاهی
نظر شما