داستان راز انار خاتون و آینه حقیقت/ داستانی از یک عشق مثلثی بین نامادری و دیو و دختر
خوب مادره دیو را برداشت و به خانه آورد و تو اتاقی قایم کرد و درش را قفل زد. روزی انار خاتون، که داشت به سوراخ سنبهی خانه سرک می کشید، رسید به این اتاق و دور از چشم مادر، در اتاقی را که دیو تو آن قایم شده بود، باز کرد و دیو را دید. هیچی نگفت و اصلاً به روی مادره نیاورد که دیو را دیده.
عصری شد و نامادری رفت که سری به دیو بزند. به او گفت: نه تو خوشگلی و نه من، فقط آقا دیوه خوشگل است.
دیو گفت: نه تو خوشگلی نه من، فقط انارخاتون خوشگل است.
نامادری گفت: تو انارخاتون را کجا دیدهای؟
دیو گفت: خودش اومده بود اینجا
داستان راز انار خاتون و آینه حقیقت
زن از اتاق بیرون رفت و دست انار خاتون را گرفته و او را از خانه بیرون کرد. دختر رفت تا رسید به یک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنیدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. دیو جریان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد.
خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نیز انارخاتون را در خوجینى گذاشتند و طرف دیگر خورجین را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : هر کس علاج این دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.
پادشاهى انارخاتون و طلاها را پیدا کرد و با دیدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکیمان را خبر کنند. حکیمها انارخاتون را بهترتیب در هفت حوض شیر انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد.
پس از یک سال انارخاتون دو پسر زائید. دیو ماجرا را به زن خبر داد. زن مىخواست هر جور شده دختر را از میان بردارد تا آقا دیو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پیش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را برید و چاقوى خونین را در جیب انار خاتون گذاشت. صبح براى پیدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصیهٔ زن امر کرد جیب همه را بگردند. چاقو از جیب انار خاتون پیدا شد. پادشاه دستور داد چشمهاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زیر بلغش گذاشت و بیرونش کرد.
انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابهاى رسید. داخل خرابه نشست و گریه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را دید. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشید و دستى هم به سر و گردن بچهها و مشتى ریگ به دامنش ریخت و گفت: پاشو تو و بچههایت صحیح و سلام هستید.
انارخاتون بیدار شد و دید که بچههایش سالمند و مشتى طلا نیز در دامنش ریخته شده. زن قصرى ساخت. و بچهها بزرگ شدند. روزى بچهها پادشاه را دیدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچهها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و باید همه را بگردند. وزیر گفت مگر پادشاه قاشق مى دزدد.
انارخاتون که پشت پردهاى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچههایش را مىبرد؟ و از پشت پرده بیرون آمد. شاه از همهٔ قضایا با خبر شد و دستور داد که دیو و مادر انارخاتون را پیدا کردند و کشتند.
داستان راز انار خاتون و آینه حقیقت/ داستانی از یک عشق مثلثی بین نامادری و دیو و دختر
نظر شما