9/19/2025 8:41:13 AM

داستان راز تسبیح گمشده/ نبرد هوش میان پادشاه و وزیر بر سر بدست آوردن تسبیح گرانبها

حاجى‌آقا گفت: ناراحت نباش. اگر به اطراف خود دقیق‌تر نگاه کنی، استخوان‌هاى زیادى مى‌بینی. آنها هم مثل تو روزى زنده بودند و به طعمه چهل روز غذاى مفت و یک روز کار جان خود را از دست دادند. مى‌بینى که من نمى‌توانم تو را از آن بالا پائین بیاورم.

ناچار باید به سرنوشت دیگران دچار شوی. راه فرارى هم وجود ندارد. از یک طرف دریا است و اگر خودت را پرت کنى غرق مى‌شوی. اگر به طرف کوه خودت را پرت کنى روى سنگلاخ، ذره‌ذره خواهى شد. بهتر است که تسلیم سرنوشت شوى و خودت را به پرندگان شکارى بسپاری. آخر این بیچاره‌ها هم گرسنه‌اند و به‌علاوه به من خیلى خدمت کرده‌اند. فکر مى‌کنم بتوانند یکى دو روز با خوردن تو سیر باشند.

داستان راز تسبیح گمشده قسمت دوم

حاجى‌آقا حرف‌هایش را گفت و حرکت کرد و هرچه آه و زارى کردم، کوچک‌ترین اعتنائى نکرد و مرا به‌حال خود گذاشت. مدت دو شبانه‌روز با پرندگان بزرگ، پیکار کردم تا مرا با چنگال و منقار پاره نکنند. از یک طرف امواج خروشان دریا هرلحظه با شدت بیشتر خود را به بدنهٔ کوه مى‌زدند. گوئى انتظار بلعیدن مرا داشتند.

از سوى دیگر صخره‌هاى تیز و برنده هم‌چون نیزه‌هاى سربازان سر به آسمان بلند کرده ‌بودند تا اگر سرازیر شوم از من پذیرائى کنند. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا یارى کند. بعد توکّلت على‌الله گفتم، چشمانم را بستم و خودم را به پائین کوه پرت کردم. ابتدا خیال کردم خواب مى‌بینم.

مدتى چشم‌هایم را مالیدم و به اطراف نگاه کردم تا متوجه شدم که صحیح و سالم به پائین کوه رسیده‌ام و صخره‌ها به من آسیبى نرسانده‌اند، زیرا به یارى خداوند بزرگ بین دو صخره فرود آمده بودم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بیابان به راه افتادم.

رفتم و رفتم تا به یک چشمه رسیدم. در کنار چشمه نشستم دستم را دراز کردم تا کمى آب بنوشم که صداى گوشخراشى مرا به‌خود آورد. دیدم در مقابلم یک دیو وحشتناک به‌صورت پیرزنى قوى هیکل ایستاده است. از ترس سلام کردم دیو گفت: اى آدمیزاد اگر حق سلامت نبود، گوشت تو یک لقمهٔ من و خون تو یک جرعهٔ من مى‌شد. حالا بگو ببینم کى هستى و اینجا چه‌کار مى‌کنی؟

داستان زندگى‌ام را برایش تعریف کردم. خیلى متأثر شد. مرا به خانه برد. آب و غذاى کافى به من داد. دیو دو پسر داشت که به‌ شکار رفته بودند. موقعى که برگشتند پیرزن آنها را قانع کرد تا از خوردن من صر‌ف‌نظر کنند. آنها هرطور بود قبول کردند. چهل‌ روز مهمان آنها بودم. پیرزن با من خوش‌رفتارى مى‌کرد، ولى پسرهایش با من میانهٔ خوبى نداشتند.



روز چهل و یکم که پسرها مى‌خواستند به شکار بروند، مرا هم با خود بردند. در راه به دو نفر دزد برخورد کردیم. دیوها یک قالیچه و یک تیر و کمان از دزدها گرفتند و آنها را کشتند. بعد آتش روشن کردند. گوشت دزدان را پختند و خوردند. موقعى که مى‌خواستند قالیچه و تیر و کمان را بین خودشان تقسیم کنند کار به دعوا کشید. من میانجى شدم و گفتم: تیر و کمان را به من بدهید. یک تیر رها مى‌کنم. هرکدام زودتر آن را پیدا کرد و آورد قالیچه مال او خواهد بود.

دیوها، بدون کوچکترین تردیدى قبول کردند و تیر و کمان را به من دادند. من یک تیر در چلهٔ کمان گذاشتم. خدا را یاد کردم و زیر لب گفتم: یا سلیمان، در پى یافتن تیر هلاک شوند. آن‌وقت تیر را با قدرت هرچه تمام‌تر رها کردم. دیوها به‌سرعت به‌دنبال آن دویدند.

من هم تیر و کمان را برداشتم و چون ضمن بگو مگوى دیوها فهمیده بودم که قالیچهٔ حضرت سلیمان است، روى قالیچه نشستم، چشم‌هایم را بستم و زیر لب گفتم: یا سلیمان نبی، مرا در نزدیکى فلان شهر فرود آور.

موقعى که چشمهایم را گشودم خود را در نزدیکى شهر حاجى‌آقا دیدم. خدا را سپاس گفتم. تیر و کمان و قالیچه را در جائى پنهان کردم و به‌ شهر رفتم. چند روزى گذشت و من در این مدت سعى کردم تا آنجا که ممکن است ظاهرم را تغییر دهم و با گذاشتن ریش و سبیل و پوشیدن لباس‌هاى کهنه، کارى کنم که حاجى‌آقا مرا نشناسد. بالاخره یک روز صداى جارچى را شنیدم که مى‌گفت: ایهاالنّاس! فردا صبح مى‌توانید در میدان شهر جمع شوید و با حاجى‌آقا ملاقات کنید.

صبح روز بعد خودم را به میدان شهر رساندم و مانند دفعهٔ قبل زودتر از دیگران داوطلبب شدم که چهل شبانه‌روز مهمان حاجى‌آقا باشم و یک روز برایش کار کنم. چون مدتى گذشته بود و در قیافه‌ام تغییرات زیادى داده بودم، حاجى‌آقا اصلاً مرا نشناخت و با خود به خانه برد. بعد از چهل شبانه‌روز همان ماجرا تکرار شد.

موقعى که به کنار دریا رسیدیم، گاو را کشتم و پوستش را دوختم. حاجى‌آقا گفت: به داخل پوست گاو برو. من تظاهر کردم که بلد نیستم و مى‌خواستم از پهلو وارد پوست گاو شوم. حاجى‌آقا با عصبانیت گفت: احمق چه‌کار مى‌کنی؟ مگر مى‌شود تمام قد وارد پوست گاو شد؟ گفتم: حاجى‌آقا شما از یک آدم دهاتى چه‌طور توقع دارید چنین کارهائى بلد باشد؟ خواهش‌ مى‌کنم خودتان راهش را به من نشان بدهید.

حاجى‌آقا بدون آنکه به شک بى‌افتد جلو آمد. سرش را نزدیک پوست گاو برد و گفت: خیلى خوب به من نگاه کنم ببین با سر باید به داخل آن بروی.

من نگذاشتم حرف حاجى‌آقا تمام شود. با یک حرکت او را به داخل پوست فشار دادم و فوراً بقیه‌اش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. حاجى‌آقا مدتى دست و پا زد و فحش داد و عربده کشید، ولى مرغان شکارى خیلى زود آمدند و حاجى‌آقا را به قلهٔ کوه بردند. در آنجا موقعى که حاجى‌آقا از پوست گاو بیرون آمد، باز مدتى به من فحش داد و بد و بیراه گفت.

بعد که آرامتر شد به او گفتم: حالا براى جبران گناهانى که مرتکب شده‌ای، مقدارى از آن جواهرات پائین بریز تا این شترها را بار کنم و موقعى که آنها را فروختم، پولش را به بیچارگان بدهم تا تو را دعا کنند. شاید خداوند گناهانت را ببخشد.

نمى‌دانم حاجى‌آقا تحت تأثیر حرف‌هاى من قرار گرفت یا امیدوار بود که راهى براى فرود آمدن پیدا کند و جواهرات را از من پس بگیرد که بدون معطلى مقدار زیادى سنگ‌هاى قیمتى پائین ریخت و من شترها را بار کردم. وقتى کار تمام شد به حاجى‌آقا گفتم: حالا نوبت من است که با این جواهرات به شهر برگردم و تو را با سرنوشتى که یک روز براى من پیش‌بینى کرده بودی، تنها بگذارم.

هرچه حاجى‌آقا ناله و زارى کرد، توجهى نکردم و البته کارى هم از من ساخته نبود. بالاخره با جواهرات به شهر برگشتم و از آنجا تیر و کمان و قالیچه‌ام را برداشتم و به یک شهر دور رفتم. از سرنوشت حاجى‌آقا اطلاعى ندارم ولى خودم در شهر جدید زندگى آبرومندانه‌اى درست کردم و با دختر حکمران شهر ازدواج کردم و به خوش‌رفتارى و عدل و داد مشهور شدم.

طولى نکشید که آوازهٔ خوبى و بخشندگى من در همه‌جا پیچید و به گوش پادشاه رسید و شما مرا به وزارت منصوب کردید.’

سخن وزیر که به اینجا رسید، پادشاه تصدیق کرد که داستان جالب‌ترى تعریف کرده است و تسبیح را به او واگذار کرد.


داستان راز تسبیح گمشده/ نبرد هوش میان پادشاه و وزیر بر سر بدست آوردن تسبیح گرانبها

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی