در آن روز جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵ خورشیدی که ناصرالدینشاه در حرم شاه عبدالعظیم هدف سوءقصد میرزا رضا کرمانی قرار گرفت و به قتل رسید، شیخ محمد احیاءالملک تنها پزشکی بود که در آن صحنه حضور داشت و به امر اتابک اعظم مامور معاینه و بجا آوردن حال شاه شد؛ شاهی که یکی از سه گلوله میرزا رضا به قلبش اصابت کرده و درجا کشته شده بود. ۵۶ سال بعد در تابستان ۱۳۳۱ شیخالملک اورنگ [۱] در مجله «یغما» روایتی را که از آن روز از زبان احیاءالملک شنیده بود، به قلم آورد. مجله «خواندنیها» این روایت را که مقدمه شیخالملک نیز در آن آمده، در تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۳۱ به این شرح بازنشر کرد:
مرحوم دکتر شیخ محمدخان احیاءاالملک در حادثه قتل مرحوم ناصرالدینشاه که به سال ۱۳۱۳ هجری قمری اتفاق افتاد حضور داشته و در آن واقعه داستانی نقل میکرد که جزئیات آن اتفاق را از این اشخاص نیز شخصا شنیدهام، اول از مرحومه تاجالدوله جده آقای معیرالممالک که بانوی طرف علاقه ناصرالدینشاه بود. دوم از مرحوم عبدالله میرزای دارایی (سردار حشمت) کالسکهچیباشی شاه، سیم از مرحومین صاحباختیار و مجدالدوله و سردار امجد، و سایر رجال عصر ناصری و مخصوصا افرادی که در آن روز در موکب شاه بودهاند از قبیل میرزا عبداللهخان امینالسلطان پسر بزرگ مرحوم اتابک اعظم و سایرین، و چون صحیحتر و معتبرترین روایات است نقل میکنم:
مرحوم دکتر احیاءالملک فرمود:
روز پنجشنبه دوازدهم ذیقعهده سال ۱۳۱۳ در باغ مرحوم ساعدالدوله پدر مرحوم محمدولیخان سپهسالار اعظم تنکابنی واقع در جوار پل تجریش شمیران، شاه برای ناهار مهمان بود. من جزء ملتزمین رکاب مرحوم اتابک شرفیاب بودم. عصر شاه به شهر مراجعت کرد و در جلوی باغ عشرتآباد که فعلا محل قشون است پیاده شد و امر قلیان فرمود، و معمول این بود که چند عسلی (صندلی بیپشتی) میگذاردند، روی یکی شاه جلوس میفرمود و از همه قسم خوراکیها که همه وقت همراه شاه موجود بود مجموعهها [سینیهای بزرگ از جنس روی] روی سایر عسلیها آماده میکردند تا شاه ضمن کشیدن قلیان تناول کند. شاه در حال کشیدن قلیان به صحرا نگاهی کرد و درختان پر از گل ارغوان را نظر نمود و این شعر را خواند: «نیش خاری نیست کز خون شکاری رنگ نیست/ آفتی بود آن شکارافکن کزین صحرا گذشت»
البته اطرافیان یا نفهمیدند یا جرأت حرف زدن نداشتند. همه را متاثر یافتم. بعد به غلامحسینخان غفاری صاحباختیار فرمودند: «تو برگرد برو چیزر (باغ ییلاقی صاحباختیار در شمیران که منزل ایشان بود) کاغذهای خود را فردا جمعه مرتب کن، صبح شنبه درخانه [منظور به کاخ نزد شاه] بیا و به عرض برسان تا جوابها داده شود که شب یکشنبه اول جشن هیچ کار باقی نباشد.» شب یکشنبه آخر سال پنجاهم سلطنت شاه بود که جشن قرن شاه را دولت و دربار خیلی مجلل تدارک دیده بودند.
صاحباختیار تعظیم کرد و مرخص شد. شاه به شهر آمد و تا در اندرون شاه در خیابان ناصریه [«ناصرخسرو» کنونی] همراه بودیم و مرخص شدیم.
اصرار شاه و انکار اتابک
من در رکاب مرحوم اتابک به پارک (که فعلا محل سفارت شوروی است) آمده، اتابک اول شبها میان یکی از تالارهای بزرگ پارک با یکی دو نفر بازی «بیلیارد» میکرد تا در ضمن بازی ورزشی نموده باشد. اتابک مشغول بازی و من و امثال من هم در گوشه حساب بازیهای ایشان را مراقب بودیم، و گاهی هم احسنت و آفرین، اما به نفع اتابک، میگفتیم. علیخان امینحضور وارد تالار شد و به اتابک عرض کرد که «شاه میفرمایند ما فردا جمعه شاهزاده عبدالعظیم به زیارت میرویم. ناها را در باغ مادرشاه چلوکباب خبر کنید.» اتابک گفت: «عرض کن فردا هزار کار داریم، خوب است زیارت را بگذارند بعد از خاتمه جشن.» امینحضور مرخص شد و به فاصله کمی برگشت و عرض کرد: «شاه میفرمایند فردا از زیارت منصرف نمیشویم باید برویم.» اتابک کیف جیبی خود را بیرون آورد و میان دو دست امینحضور پولهای زردش را ریخت و دستی به شانه او زد و گفت: «جانکم برو و شاه را منصرف کن.» رفت و باز برگشت که «شاه میفرمایند حتما میرویم و صحن و حرم شاهزاده عبدالعظیم هم نباید قرق باشد و ناهار را هم در باغ مادرشاه چلوکباب بایستی حاضر باشد.» اتابک با کمال اوقاتتلخی گفت: «من که پادرد دارم خود میدانند.» امینحضور از ترس فوری از تالار بیرون رفت. اتابک چوب بیلیارد را روی میز پرتاب نمود و قدم میزد و با خود این مصراع از شعر مولوی را میخواند: «دشمن طاوس آمد پرِ اوی» و مصراع دوم را نمیخواند که این بود: «ای بسا شه را که کشته فرّ اوی» ناگاه به ما نگاهی کرد و با تغیر فرمود: «بروید! من فردا پادرد دارم و در خانه میخوابم.»
غرض از فرمایش اتابک به من این بود که مطابق معمول هر وقت به سبب و جهتی اتابک از رفتن به درخانه یعنی حضور شاه تمارض میکرد به اسم پادرد بود، و شخص من که طبیب مخصوص او بودم بایستی در منزل او یا منزل خودم باشم. از حضور اتابک مرخص شدیم و شب جمعه را در بازار سرچشمه خانه شیخ مرتضی خزانه مهمان بودیم، به آنجا رفته شب آنجا خوابیدیم.
روز واقعه
صبح جمعه نوکر شیخ مرتضی را به اول سرچشمه که معبر شاه بود فرستادیم تا اگر اتابک در رکاب شاه باشد معلوم است که شب یا صبح شاه از او استمالت [دلجویی] نموده است، در آن صورت که نهایت آرزوی من هم بود زود به شاه عبدالعظیم برویم و روزی را به خوشی بگذرانیم و الا بایستی در همان جا یا خانه خود پنهان باشیم. نوکر شیخ مرتضی مژده آورد که «اتابک در رکاب شاه بود.» فوری از راه میانبر به شاهزاده عبدالعظیم رفتیم و زودتر از شاه رسیدیم. چه که شاه دو جا در بین راه پیاده میشد و صرف قلیان میکرد.
دیدیم شاه میان موج جمعیت به طرف حرم میرود
وارد صحن شاهزاده عبدالعظیم شدیم جمعیت مرد و زن موج میزد و راه عبور نبود. بهزحمت وارد صحن شدیم و به حجره آخر صحن دست راست رسیدیم. برای تماشای آمدن شاه به داخل آن حجره وارد شدیم که پرده تور جلوی درهای آن آویخته بودند. جماعتی سید و آخوند یزدی میان آن حجره نشسته و مشغول لعن به حضرت صدیقه کبری علیما سلام بودند. متوحش شده سبب را سوال کردیم. گفتند هشت ماه است که از ظلم شاهزاده جلالالدوله حاکم یزد اینجا آمده متحصن هستیم و هرچه تظلم میکنیم این شاه به داد ما نمیرسد. امروز مصمم شدهایم به جده خودمان لعن کنیم تا اگر ارواح آنها کاری میتوانند نزد حق بکنند و اگر نمیتوانند ما را راحت کنند و دیگر به آنها توجه نکنیم. ما از خوف اینکه مبادا صدای این اشخاص را مردم خارج بشنوند و برای کشتن اینها بریزند و ما را هم جزء آنها بکشند خواستیم از اتاق خارج شویم، دیدیم شاه میان موج جمعیت به طرف حرم میرود.
صدایی مثل اینکه صندوق آهنی خالی را از بالای بام بلندی میان پلهها پرتاب کنند، که به هر پله خورد صدایی میدهد، شنیدیم.
همین که شاه وارد ایوان شد از اتاق خارج شدیم و خود را میان دالان بین صحن که به طرف باغ جیران که فعلا باغ مقبره شاه است داخل کردیم و با حرکت جمعیت رفتیم وسط دالان صدایی مثل اینکه صندوق آهنی خالی را از بالای بام بلندی میان پلهها پرتاب کنند، که به هر پله خورد صدایی میدهد، شنیدیم. به باغ جیران وارد شدیم، مجدالدوله [پسردایی ناصرالدینشاه که همیشه همراه او بود] را میان ایوان جلوی قبر جیران دیدم (حالیه همان ایوان مقبره شاه میباشد) که مرا به نام صدا میزد و سخت دشنام میداد. خیال کردم یزدیهای داخل اتاق را گرفتهاند و ما هم متهم شدهایم. به طرف ایوان رفتم، دستم را مجدالدوله گرفت از نرده چوبی به داخل ایوان رفتم چنان سیلی به صورتم نواخت که چشمم سیاه شد. به داخل اتاق هدایتم کرد.
دیدم خون روی جوراب پای چپ شاه است
وارد اتاق شدم فریاد اتابک را شنیدم که میگفت: «بارکالله دکتر! وقت بروز هنر و لیاقت است. شاه را به حال بیار.» چند لحظه چشم خود را بستم و مالیدم و بعد چشم باز کرده دیدم جلوی دری که از مقبره جیران به راهروی بین حرم شاهزاده عبدالعظیم و امامزاده حمزه است، شاه روی زمین دراز کشیده است. کنار شاه نشستم، نظرم به جوراب نخی سفید ساقکوتاه کار جلفای اصفهان معروف به «امیری» که معمولا شاه همیشه به پا میکرد افتاد، دیدم خون روی جوراب پای چپ شاه است، بهناچار از زیر دو شلوار شاه، به ساق پای شاه دست بردم، تا جایی که مقدور بود و دست من بالا میرفت جریان خون را از قسمت بالای پا احساس کردم، به واسطه تنگی شلوار ناچار بند شلوار را گشودم تا جریان خون را بتوانم تعقیب کنم سیلی محکم دیگری صورتم را نوازش داد و مجدالدوله دشنامم میداد که «کارت به جایی رسیده که بند شلوار شاه را باز میکنی!» اتابک از طرف دیگر با عصایی که در دست داشت به مجدالدوله بهسختی کوفت و فوری اتاق را بهکلی خلوت و خالی کرد و باز به من فرمود: «دکتر جان امروز روز ترقی تو و بروز لیاقت است کاری کن شاه به حال بیایند.» من با نهایت اطمینان خاطر، بندها را گشودم و از کنار پهلوی چپ شاه خون را تعقیب و بین دندههای چپ همانجایی که در کلاس مدرسه طب قسمت تشریح میان حقیقی قلب را نشان داده بودند انگشتنم فرو رفت.
با کمال تامل انگشت خود را چندین بار داخل و خارج و میان قلب را هم امتحان کردم و مطمئن شدم که قلب بهکلی از کار افتاده و شاه مدتی است مرده. از جیب شاه دو دستمال سفید بیرون آوردم یکی را داخل قلب نموده بیرون کشیدم و دومی را وارد کرده آنجا برای بیرون نیامدن خونابه گذاردم. (همان دستمال را مرحوم دکتر با بودن بنده [شیخالملک اورنگ] و جماعتی چند سال قبل به موزه معارف داد که حالیه آنجا موجود است).
آهسته در گوش اتابک گفتم: قربان! قلب بهکلی از کار افتاده و شاه قطعا و حتما مرده است
در این وقت اتابک میان راهرو بین حرمین قدم میزد، با اشاره ایشان را به طرف خود آوردم به طوری که خم شدند، در گوش ایشان با اینکه اتاق خلوت بود آهسته گفتم: «قربان! قلب بهکلی از کار افتاده و شاه قطعا و حتما مرده است. نظر به اینکه چاکر نمکخوار شما بوده و هستم، در عالم دولتخواهی عرض میکنم مثل حاج میرزا آغاسی وزیر محمدشاه از میان این حرم بیرون نروید تا از اینجا مانند او به کربلا بروید.» اتابک هم یک سیلی بسیار محکمی به گوشم نواخت و بدون تغیر گفت: «معراج نرو» و باز فریاد کرد: «دکتر جان روز به روز لیاقت و هنر است، تمام ترقیات تو امروز است، شاه را حال بیار، تیر به پای شاه خورده زود کاری کن که شاه حال بیاید.»
پس از خوردن سیلی اتابک درحقیقت بیدار و هشیار شدم و وظیفه خود را دانستم و مشغول مالش پهلو و پای شاه گشتم و لباسهای او را مرتب نمودم و فریاد زدم: «قربان! الحمدالله حال قبله عالم بجا آمد.» اتابک هم فریاد کرد: «ناصرالملک! قلیان بیار، حال شاه بجا آمد.» فوری ناصرالملک که بعد نایبالسلطنه شد، قلیانی برای اتابک در همان راهروی بین حرمین آورد و اتابک ایستاده در حالی که قلیان دست ناصرالملک بود کشید و دائم شکر میکرد. ناصرالملک و قلیان را مرخص کرد.
دو دست پدر منیژه [ملیجک] را از زیر پیراهن داخل کرده وارد آستین شاه نمودند و به او تعلیم دادند که دست شاه را حرکت دهد
بعد از چند دقیقه پسرهای کرمخان که فداییان اتابک بودند وارد اتاق شده یک صندلی آوردند و یک چوب بلند پهن آورده زیر صندلی عبور دادند. پدر عزیزالسلطان منیژه [ملیجک] که مردی کوتاه و باریک بود آمد و روی صندلی نشست، با کارد لباسهای شاه را از پشت سر از یقه تا دامن پاره کردند و شاه را جلوی آن صندلی نشانیدند، دو دست پدر منیژه [ملیجک] را از زیر پیراهن داخل کرده وارد آستین شاه نمودند و به او تعلیم دادند که دست شاه را حرکت دهد و گاهی به سبیل شاه کشیده شود، و آن تخته زیر صندلی را چهار نفر هر سر تخته را دو نفر بلند کردند، دو نفر هم پشت صندلی را گرفته به ایوان مقابل مقبره آوردند. کالسکه شاه بدون اسب جلوی ایوان حاضر بود اول پدر منیژه [ملیجک] را وارد کالسکه کرده، بعد شاه را به همان ترتیب جلوی او نشانیدند و دستهای شاه را به همان کیفیت به او گفتند گاهی حرکت بدهد و سبیلها را دستمالی کند. عینک یاقوت کبود شاه را از جیبش بیرون آوردند و به چشمش گذاردند. اتابک به من گفت: «در راه مراقب باش به کسی حرفی نزنی جز اینکه خدا را شکر کنی که شاه به دست تو حالش بجا آمده و تیر به پایش خورده است و دستهای خود را هم خوب از خون پاک کن.»
بین راه چند مرتبه اتابک از آبدار برای شاه آب خواست و قوری آب خوردن را به لب شاه میگذارد و بعد آبش را میان کالسکه میریخت
بعد اتابک هم میان کالسکه مقابل شاه رفت و نشست و با دست کالسکه را از باغ جیران که فعلا باغ مقبره شاه است از در جنوب غربی به خارج آوردند. اسبهای آن را بستند و طرف شهر حرکت کردیم. بین راه چند مرتبه اتابک از آبدار برای شاه آب خواست و قوری آب خوردن را به لب شاه میگذارد و بعد آبش را میان کالسکه میریخت و پس میداد، و چند مرتبه شاه از نوکرهای محرم در رکاب به توسط اتابک احوالپرسی و تفقد میفرمود و هریک هرچه پول زرد داشتند برای تصدق تقدیم میکردند و اتابک پولها را میان کالسکه شاه جا میداد. در وسط راه عبدالله میرزای دارایی سردار حشمت کالسکهچیباشی شاه که به امر اتابک از شاهزاده عبدالعظیم برای آوردن حکیمباشی طولوزان (حکیم فرانسوی شاه) به شهر رفته بود به اتفاق حکیمباشی سوار اسب به موکب شاه رسیدند. اتابک سر از کالسکه بیرون کرد به حکیمباشی سوار اسب به موکب شاه رسیدند. اتابک سر از کالسکه بیرون کرد به حکیمباشی فرمودند: «الحمدالله حال شاه بجا آمده است دنبال موکب همایون به شهر بیایید و به شهر آمدیم.»
پس از ورود به شهر از داخل تکیه دولت کالسکه را دیگر بار بدون اسب وارد حیاط گلستان حالیه نمودند. جلوی اتاق برلیان، شاه را از میان کالسکه به اتاق برلیان برده خوابانیدند و اتابک چهل و چند شب و روز در آن عمارت مشغول مملکتداری بود و حاج علیقلیخان سردار اسعد با پنجاه سوار بختیاری و اولاد کرمخان فقط مراقب حفظ اتابک بودند.
پینوشت
۱- «میرزا عبدالحسین فیروزکوهی» فرزند ملا عبدالرسول فیروزکوهی، ملقب به «شیخ المُلک» و متخلص به «اورنگ» در سال ۱۳۰۵ قمری در تهران تولد یافت. او تا ۱۵سالگی علوم مقدماتی صرف و نحو عربی و زبان فارسی و فنون خطاطی را آموخت. بر اثر حادثهای از تهران خارج شد و با سختی بسیار به عراق رفت و در کربلا و نجف به تحصیل پرداخت. اورنگ در بازگشت به ایران به شهرهای مختلفی چون اصفهان و شیراز سفر کرد. میرزا عبدالحسین به هنگام تغییر رژیم استبدادی به مشروطیت، در زمره نزدیکان سردار اسعد بختیاری از رهبران مشروطه خواهی درآمده و بعدا به خدمات دولتی داخل شد. وی حدود ۲۸ سال و برای ۱۲ دوره نماینده مجلس شورای ملی از سه شهر فومن، بیجار و همدان بود. فیروزکوهی، پس از دوره نوزدهم به علت کهولت و پیری قادر به فعالیتهای سیاسی نبود و اغلب در خانه به سر میبرد در حالی که همچنان منزلش مرکز تجمع عده خاصی از رجال سیاسی و ادبی به شمار میرفت. او در سال ۱۳۴۵ شمسی در سن ۷۸ سالگی در گذشت. (منبع: دانشنامه اسلامی)
راز حرکت دستان ناصرالدینشاه پس از مرگ؛ اعترافات یک شاهد عینی
نظر شما