داستان شمشیر زنگ زده و دختر پادشاه/ شاهزاده ای که جانش وابسته به شمشیر زنگ زده اش بود/ قسمت اول
حرفهام گوش کنید. بعد از من، برادر بزرگتان، احمد جانشین من است. برادر دوم، محمد وزیر او و برادر سومی، حسن، هم وکیل پادشاه است.
پسرها وقتی حرف پادشاه را شنیدند، غصه دار شدند و گریه کردند، اما پادشاه آرامشان کرد و گفت: تو اتاق چهلم کاخ من، صندوقی است و تو صندوق شمشیری است که زنگ زده. هرجا که میروید، این شمشیر را به کمرتان ببندید. تا وقتی این شمشیر با شما باشد، هیچ کس نمیتواند شما را شکست بدهد.
داستان شمشیر زنگ زده و دختر پادشاه
پادشاه تکلیف حکومت بعد از خودش را معین کرد و به بچهها وصیتهایش را گفت و سرش را روی زمین گذاشت و دیگر بلند نکرد، پس از مرگ پادشاه، پسرها عزاداری آبرومندی برای پدر برگزار کردند و مراسم که تمام شد، مطابق وصیت پدر، یکی شد پادشاه و یکی وزیر و آن یکی هم وکیل شد.
اما از این سه برادر، دو تا برادر بزرگتر خیلی هم سرشان توی کار نبود. پادشاه تازه چند روزی صرف کرد تا دربارش را مرتب کند، بعد هوس کرد که برود و تو مملکتش گشت و گذار بکند، محمد را که وزیر بود جای خودش گذاشت و لشکر کوچکی با خودش برداشت و آمادهی سفر شد. حسن رو کرد به پادشاه و گفت: وصیت پدرمان را فراموش نکن. شمشیر زنگ زده را به کمرت ببند و برو.
پادشاه دستور داد که شمشیر زنگ زده را بیاورند، تا چشمش افتاد به تکه آهن زنگ زده، خندید و به برادرش گفت: حسن! فکر میکردم تو پسر عاقلی هستی. میخواهی به خاطر وصیت پدر خودم را اسباب خندهی دیگران کنم. این چه شمشیری است که به کمر ببندم. در شأن من نیست که چنین شمشیری داشته باشم. بخشیدمش به تو.
پادشاه این را گفت و به راه افتاد. رفت و رفت. از بیابانها و شهرها گذشت تا رسید به قلعهای. در و دروازهی قلعه بسته بود. پادشاه دور و بر قلعه را نگاه کرد. دید همه طرف جنگل است. دستور داد که آن اطراف خیمه بزنند. چادر زدند و لشکر مشغول کار شد. پادشاه اطراف را گشت و به هر طریقی که بود، راهی پیدا کرد و وارد قلعه شد.
باغ زیبایی دید که تا آن روز نظیرش را ندیده بود. همه جا پر از گل بود و بلبل. گشت و گشت تا آخر سر چهار حوضی دید که یک سنگش از طلا بود و یک سنگش از نقره و از هفتاد و دو دریچه آبی به زلالی اشک فواره میزد. هرچه گشت، هیچ کس را تو باغ ندید. یکهو هوس کرد که تو حوض آب تنی کند. لباسش را درآورد و تا خواست به آب بزند، با این که هوا افتابی بود، رعد ترکید و صاعقه زد و در چشم به هم زدنی ابر سیاهی آسمان را پوشاند. پادشاه حیرت زده و مات اطراف را نگاه کرد، که دید پهلوانی سوار اسب چموشی پیدا شد. همان طور که سوار بود، رو به پادشاه کرد و نعره زد: به چه جرأتی وارد باغ من شدهای؟
فرصت جواب به پادشاه نداد و مثل باز شکاری حمله آورد و با شمشیر سر پادشاه بدبخت را از تنش جدا کرد و رفت. جنازهی پادشاه و لشکر آشفتهاش را در اینجا داشته باشید و بشنوید از محمد برادر وسطی او.
مدتها گذشت و محمد هرچه منتظر برادرش ماند، از او خبری نشد. ناچار تخت پادشاهی را به برادرش، حسن سپرد و لشکری برداشت و رفت تا برادر بزرگش را پیدا کند. پیش از رفتن هرچه حسن به او نصیحت کرد که وصیت پدرش را فراموش نکند و شمشیر زنگ زده را با خودش ببرد، او قبول نکرد. پرسان پرسان رفت و رفت تا آخر سر رسید به همان قلعه. ترس دست و پایش را شل کرد. پی برد که پا به چه جایی گذاشته. میخواست برگردد که یکهو رعد و صاعقه در آسمان زد و همان پهلوان پیدا شد و بی اینکه اجازهی کاری به محمد بدهد، حمله کرد و سر این برادر را هم از تنش جدا کرد و رفت.
این بار برادر کوچکه منتظر ماند، اما هرچه صبر کرد از برادر دومی هم خبر نشد. پس تصمیم گرفت که برود و ببیند که چه بلایی سر برادرهایش آمده. از طرفی حسن با اینکه کوچکتر از بقیه بود، خیلی عقل و هوش داشت و طوری زورمند و دلاور بود که هنوز پهلوانی از مادر نزاده بود که بتواند پشتش را به خاک بمالد. پس تدارک سفر دید و با لشکر آمادهای به راه افتاد که به سراغ برادرها برود.
اول پیش مادرش رفت و گفت که میخواهد دنبال برادرها برود تا ببیند چه اتفاقی برایشان افتاده. مادر گفت: پسرجان! سفرت به خیر، اما دو وصیت دارم. اول، شمشیر زنگ زده را به کمرت ببند. چون تا این شمشیر با توست هیچ پهلوانی نمیتواند تو را از بین ببرد. دوم، تو راه به هر اسیری که رسیدی، آزادش کن. این کار کمکت میکند و باعث گشایش کارت میشود.
حسن حرف مادرش را که شنید، شمشیر زنگ زده را به کمر بست. ناگهان نیروی عجیب و غریبی تو بدنش احساس کرد. با لشکر به راه افتاد و رفت و رفت. مدت ها در راه بود تا رسید به همان قلعه. دور و برش گشت و لباسهای دو برادرش را دید. فهمید هر بلایی به سرشان آمده، تو همین قلعه یا اطرافش بوده. که یکهو رعد ترکید و صاعقه زد و ابر سیاهی از رو جنگل بلند شد و آسمان قلعه را زود تاریک کرد. حسن گوش به زنگ و حاضر و آماده ایستاده بود که از میان ابر، پهلوانی نقابدار و سوار به اسب پیدا شد. تا به زمین رسید، نعره زد: به چه جرأتی وارد باغ من شدهای؟
حسن گفت: ببند دهانت را. دو برادرم را کشتهای، آمدهام که به انتقام خونشان تو را بکشم.
حسن تیز و بز شمشیر کشید و با پهلوان نقابدار درگیر شد. چهل روز و چهل شب جنگیدند و در این مدت گاهی حسن دست بالا را داشت و گاهی سوار نقابدار، اما نه این خطری برای آن یکی داشت و نه آن یکی زورش چربید.
آخر سر حسن خدا را یاد کرد و به او حمله برد و سوار را از کوههی زین کند. هر دو سوار از اسب افتادند حسن سوار را به زمین خواباند که یکهو کلاه از سر پهلوان نقابدار افتاد و حسن دید که ای داد این یکه بزن مرد نیست.
دختر خوشگلی است که چشم آدمیزاد به خوشگلی او ندیده. صورتش طوری میدرخشید که تابش آفتاب جلوش بیرنگ بود. حسن تا چهرهی او را دید، هوش از سرش پرید. مدهوش نگاهش کرد، اما خیلی زود به زمین افتاد و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، هیچ کس را آن دور و بر ندید. بلند شد که برود بیهوا چشمش به زمین افتاد و نامهای دید که دختره نوشته بود:
من پری، دختر پادشاه فرنگم. پدرم میخواست مرا شوهر بدهد، اما من قبول نکردم و پیغام فرستادم که هرکس در جنگ با من پیروز شود و بتواند مرا به زمین بزند، شوهر من خواهد بود. حالا تو مرا به زمین زدی. اگر مایلی با من عروسی کنی، بیا مرا از پادشاه فرنگ خواستگاری کن. چشم به راه تو میمانم.
ادامه دارد….
داستان شمشیر زنگ زده و دختر پادشاه/ شاهزاده ای که جانش وابسته به شمشیر زنگ زده اش بود/ قسمت اول
نظر شما