8/25/2025 9:54:55 AM

حکایت از بین بردن نسل دختر/ ستاره‌ای که مرگ پادشاه را پیشگویی کرد

پادشاه به شکار رفت و زن او یک دختر زائید. پسر غلام خود را صدا کرد و بچه را به او داد تا ببرد و بکشد. غلام بچه را برد و لب باغچه خواباند، آمد گلوى بچه را با چاقو ببرد، بچه خندید. غلام بچه را برگرداند. و گفت: من این بچه را نمى‌کشم.

پسر زد تو سر او و امر کرد که: بچه را ببر! غلام از کشتن بچه منصرف شد بارِآخر که بچه را پیش پسر برد. گفت: خودم او را مى‌کشم. بچه را خواباند که سر او را ببرد بچه خندهٔ اشک‌آلودى کرد. پسر از کشتن او منصرف شد. بچه را به دایه سپرد تا در سرداب او بزرگ کند. پیراهن بچه را به خون کبوترى آغشته کرد و سر دروازه آویخت.

حکایت از بین بردن نسل دختر

چهارده سال دختر توى سرداب بود، نه ماه دید و نه خورشید. فقط دایه و مادر و برادر او را مى‌دید. شب و روز هم توى سرداب چراغ روشن بود.

یک روز عید که برادر براى خواهر خود سهمیه شیرینى آورد، دختر به برادر او التماس کرد که او را از سرداب بیرون ببرد. پسر گفت: اگر شاه بداند تو زنده‌اى مرا مى‌کشد.

این را گفت و رفت. دختر دنبال برادر راه افتاد. رفت تا رسید به باغ قصر، از خوشحالى شروع کرد به دویدن پادشاه دید ته باغ یک دختر مثل پنجه آفتاب مى‌دود. شاه دختر را دنبال کرد و گفت: اى قوّت قلب، تو مال کجا هستی؟ دختر را فرا خواند ‘آمد با دختر جمع بشه’ که یک دفعه پسر آنها را دید و جلو دوید و گفت: اى پدر او بر تو حرام است.

پادشاه وقتى فهمید که دختر خودش است. غضبناک شد و جلاد را خواست تا گردن هردو را بزند. همه وزیران به خاک افتادند و از پادشاه خواهش کردند که هر دو را تبعید کند.

پادشاه گفت: ستاره شما، ستاره مرا دیده و گفته اگر دخترى در نسل تو به‌وجود آید، قاتل تو خواهد شد. براى همین من دخترانم را مى‌کشم. سرانجام پادشاه حرف وزیران را قبول کرد نفرى هزارتومان به دختر و پسر داد. اسب هم به آنها داد و گفت: از این مملکت بروید.

خواهر و برادر راه افتادند و رفتند تا از مملکت خودشان خارج شدند. هرجا به آب و سبزه مى‌رسیدند اطراف مى‌کردند. پسر که اسم او محمد بود به شکار مى‌رفت و دختر هیزم جمع مى‌کرد.

یک ماه راه رفتند، به بیابانى رسیدند که نه آبى بود و نه علفى از گرسنگى یکى از اسب‌ها را کشتند و مدتى گوشت آن را مى‌خوردند. رسیدند به یک کوه بلند، پسر رفت بالاى کوه دید یک خانه آنجا است. ولى هیچ‌چیز توى آن نیست.

از آن‌ طرف کوه به پائین سرازیر شد یک وقت دید یک نره دیو دارد مى‌آید، پسر و دیو شروع کردند به جنگیدن. پسر دیو را بلند کرد و به زمین زد و خنجر کشید تا او را بکشد. دیو گفت: مرا نکش من هم مثل تو مسلمان مى‌شوم. محمد از روى سینه دیو بلند شد. آمد پیش خواهر خود و او را به خانهٔ بالاى کوه برد و اسب را پائین کوه به درختى بست.

صبح که شد پسر به شکار رفت. دختر یک وقت دید دیوى مى‌آید. خواست فرار کند، دیو جلوى او را گرفت و گفت: اى نازنین، من با تو کارى ندارم. اگر تو زن من بشوى هرچه بخواهى برایت فراهم مى‌کنم. دختر زن دیو شد.

نزدیک ظهر، دیو مى‌خواست برود. دختر که با دیو خوش بود مانع شد. دیو گفت تا برادرت نیامده من باید بروم. دختر گفت: خوب با او گلاویز شو، بگو اینجا خانهٔ من است. دیو گفت: من حریف آن جوان نمى‌شوم. دختر گفت: فردا زود بیا، دیو که رفت محمّد امد. آهوئى شکار کرده بود.

مدتى گذشت و دختر حامله شد و هر روز شکم او بالاتر مى‌آمد. برادر او از او پرسید: چرا شکمت روز به روز بزرگ مى‌شود؟ نکند از تنهائى غصه مى‌خوری؟ دختر گفت: مال غصه خوردن نیست. از بس غذا مى‌خورم شکمم نفخ مى‌کند.

یک روز که محمد به شکار رفته بود، دختر دردش گرفت. دیو خودش دختر را زایاند، یک پسر که پائین‌تنه او مثل دیو بود و بالاتنه او مثل آدمیزاد دنیا آمد. او را بردند و لب جوى گذاشتند. وقتى محمد به خانه برمى‌گشت آن را دید. آمد به خواهر خود گفت. خواهر خواهش کرد برود و بچه را بیاورد تا او روزها تنها نباشد.

محمد گفت: مى‌ترسم پدر و مادراو بیایند سراغ او شیر مى‌خواهد تو که شیر نداری. دختر گفت: من پستانم را دهان او مى‌گذارم، اگر خدا او را دوست داشته باشد، پستان من پر شیر مى‌شود. محمد رفت و بچه را آورد و به خواهر خود داد. اسم بچه را هرمز گذاشتند.

بچه هفت‌ساله شد به محمد دائى مى‌گفت و به دختر مادر، به او سپرده بودند که حرفى از پدر او نزند. که اگر دائى بفهمد، مادر او را مى‌کشد.

روزها محمد، هرمز را با خود به شکار مى‌برد و تیراندازى و شمشیرزنى به او یاد مى‌داد. هرمز خیلى قوى شده بود. و دائى او را خیلى دوست داشت؛ یک روز دیو و دختر نقشه کشیدند تا محمد را از سر راه خود بردارند. قرار شد دختر با برادر خود بازى کند و وقتى از او برد دست او را با موى سلیمانى ببندد بعد دیو بیاید و او را بکشد.

بعد از دو روز دیو با موى سلیمانى برگشت و آن را به زن خود داد و رفت. مادر، هرمز را تنها به شکار فرستاد و برادر خود را در خانه نگه داشت تا با او تخته‌نرد بازى کند. قرار شد هرکس که مى‌برد دست دیگرى را با موى خود ببندد تا او مو را پاره کند. پس از چند بار بازی، بالاخره دختر از برادر خود برد و دست بادر او را با موى سلیمانى که آن را میان موهاى خودش گذاشته بود، بست. پسر هرچه زور زد نتوانست مو را پاره کند. مو پوست و گوشت او را درید و به استخوان رسید.

در این موقع دختر دیو را صدا زد. دیو آمد و نصف گردن پسر را برید، خیال کرد که مرده است دیو او را برداشت و برد توى درهٔ جانوران انداخت تا او را بخورند.

هرمز داشت از شکار برمى‌گشت، شنید توى درهٔ جانوران صداى خرخر مى‌آید نزدیک رفت، دائى خود را دید که بیهوش و زخمى افتاده است. او را روى کول گرفت و آورد پاى کوه و لب جوى گذاشتش، بعد به سرعت به خانه رفت و روغن سلیمانى آورد مالید به گردن دائى و آن‌را بخیه زد.

هرمز وقتى فهمید که این بلا را مادر و پدر او به سر محمد آورده‌اند رفت و پدر و مادر خود را کشت. هرچه هم محمد به او گفت که براى کشتن آنها نرو، بیا با هم از اینجا برویم؛ و حالا مى‌فهمم که چرا پدرم دختران خود را مى‌کشت، در هرمز اثرى نکرد.

دختر را به رسم آدمیزاد، در چاله‌اى گذاشتند و روى او خاک ریختند، دیو را هم هرمز به درهٔ جانوران برد و آنجا انداخت.

بعد از اینکه مدتى گذشت و حال محمد خوب شد راه افتادند به طرف قصر پادشاه. روزها شکار مى‌کردند و مى‌خوردند. تا اینکه به دو فرسنگى شهر رسیدند. در آنجا محمد نامه‌اى به پدر خود نوشت و آنچه را به سر او آمده بود شرح داد. وقتى پادشاه نامه را خواند خوشحال شد و امر کرد که همه به استقبال او بروند.

هرمز و محمد به قصر آمدند. پادشاه دو تا دختر وزیر را براى آنها عقد کرد.


حکایت از بین بردن نسل دختر/ ستاره‌ای که مرگ پادشاه را پیشگویی کرد

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی