8/24/2025 8:53:18 AM

داستان دلگر و شوهر تاجرش/ حیله دختر به مرد تاجر و باردار شدن توسط وی

اتفاقاً مرد تاجرى در کمین بود و گفت: من مى‌روم دختر را به هر شکل هست به عقد خود درمى‌آورم و سزاى او را هم خواهم داد.

تا آنکه آمد خواستگاری. هر بهانه‌اى که دختر گفت تمام را به پول رفع کرد تا آنکه موفق شد [او را] به عقد درآورد و بناى عروسى را گذاشت.

داستان دلگر و شوهر تاجرش

همان شب اول که رفت نزد دختر دیگر نرفت. رفت زن دیگرى عقد کرد و دختر دل‌گر هم یک مرغى داشت که او را تربیت کرده بود، به‌خوبى حرف مى‌زد و براى دختر قاصدى هم مى‌کرد.

یک روز آمد به دختر گفت که شوهرت زن دیگرى عقد کرده مى‌خواهد برود چین لباس عروسى بخرد. دختر هم فوراً به غلامان خود امر کرد که اسباب سفر فراهم کنید، مى‌خواهم مسافرت کنم.

یک خیمهٔ سبزى هم همراه خود بردند. آن مرد از طرفى رفت براى چین، دختر دل‌گر هم از راه دیگر رفت. سر راه شوهر در بیابان خیمه سبز را به‌پا کرد تا اینکه شوهر و همراهانش نزدیک غروب آفتاب رسیدند نزدیک این خیمه، چون خیمه را دیدند خوشحال شدند. نزدیک خیمه منزل کردند، دختر هم هفت قلم خود را آرایش کرده به‌طور ناشناس آمد نزد آنها و دعوت شام نمود. شوهر را با خود به خیمه برد پس از خوردن شام رختخواب انداخته پهلوى یکدیگر خوابیدند.

چون صبح شد خواست شوهر حرکت کند، دختر گفت: حالا که شما مى‌روید شاید من آبستن شدم یک نشانه از خود به‌من بدهید. شوهر هم یک بازوبند از بازوى خود باز کرده و به دختر داد و رفت. دختر هم برگشت به منزل خود به همین نام و نشان طولى نکشید که دختر آبستن شد و یک پسر آورد اسمش را گذاشت چین.

شوهر هم که از چین برگشت آمد در خانه دختر دل‌گر صدا کرد: دختر دل‌گر. جواب داد: جون دل. مرد گفت: آسمان از چه مقبوله؟ گفت: از ماه وستاره. بعد گفت: زمین از چه مقبوله؟ گفت: از کشت و کار و زراعت. باز گفت: زن از چه مقبوله؟

دختر جواب داد: از بچه‌دارى کردن. شوهر گفت: برو که به دلت بماند. دختر گفت: برو که به دلم نمانده. چند روز گذشت. باز مرغ آمد خبر به دختر داد که این دفعه شوهرت مى‌خواهد برود ماچین. اسباب منزل براى عروس بیاورد. دختر هم فوراً به همان ترتیب حرکت کرده سر راه شوهر این دفعه خیمه قرمزى برد و سرپا کرد.

چون شوهر آمد مثل اول در خیمه پهلوى یکدیگر خوابیدند. چون صبح شد نشانه‌اى از شوهر خواست. شوهر هم دست کرد بازوبند دیگرى به او داد و رفت. دختر هم به خانه برگشت و آبستن شد، پسر دیگرى آورد آسمش را گذارد ماچین. وقتى که شوهر برگشت باز آمد در خانه صدا زد: دختر دل‌گر. جواب داد: جون دل دختر دل‌گر. شوهر گفت: آسمان از چه مقبوله؟ جواب داد: از ماه و ستاره.

باز گفت: زمین از چه مقبوله؟ جواب داد: از کشت و کار و زراعت. باز گفت: زن از چه مقبوله؟ گفت: از بچه‌دارى کردن. گفت: برو که به دلت بماند. دختر گفت: برو که به دلم نمانده. باز پس از چند روز مرغ آمد و خبر داد که این دفعه شوهرت مى‌خواهد برود سمرقند براى عروسى قند بیاورد.

ماجرا مانند قبل پیش رفت و این بار زن سر راه شوهر یک خیمه سفیدى برپا کرد. این دفعه هم تا صبح به عیش و عشرت گذرانیدند. صبح که شد باز هم نشانه‌اى خواست شوهر هم یک دستمال سبزى به دختر داد و رفت، دختر هم به خانه برگشت باز آبستن شد. این دفعه دخترى آورد اسمش را گذاشت سمرقند. چون شوهر از سمرقند آمد و رسید در خانهٔ دختر دل‌گر گفت: دختر دل‌گر.

جواب داد: جون دل دختر دل‌گر. گفت: آسمان از چه مقبوله؟ جواب داد: از ماه وستاره. گفت: زمین از چه مقبوله؟ گفت: از کشت و کار و زراعت. باز گفت: زن از چه مقبوله؟ گفت: از بچه‌دارى کردن. گفت: برو که به دلت بماند. گفت: برو که به دلم نمانده. شوهر رفت اسباب عروسى را براى زن دوم فراهم کرد، ساز و نقاره و شادمانى کردند.

مرغ آمد و خبر به دختر داد که چه نشسته‌ام شوهرت عروسى مى‌کند، الان حمام رفته با ساز و نقاره بیرون مى‌آید، دختر هم فوراً سه فرزند خود را زنیت داده و بازوبندهاى چین و ماچین را بسته و دستمال را هم به پیشانى سمرقند بسته به کلفت خود دستور داد بچه‌ها را ببر در مجلس عروسی، دو نفر آنها را روى زانوى داماد و یک نفر هم در کنار داماد بگذار. وقتى که نشستند، به داماد بگو که بچه‌هاى شما آمدند مبارک‌باد به پدر خود مى‌گویند، بعد هر سه را بیاور منزل.

بچه‌ها همراه کلفت روانه شدند به مجلس عروسی. کلفت به گفته دختر هر سه بچه را در کنار داماد گذارد و گفت چین و ماچین و سمرقند دست پدر خود را ببوسید و مبارک‌باد بگوئید، برخیزید برویم. داماد وقتى که این حالت را دید چنان تیر بر دلش نشست که نتوانست تاب بیاورد، ولى متعجب که یعنى چه این بچه‌ها از که هستند که ناگاه چشمش به بازوبند و دستمال افتاد فوراً از مجلس بلند شده همراه بچه‌ها آمد رسید در خانه.

دختر هم از عقب بچه‌ها وارد خانه شد. شوهر را استقبال کرد، او را پهلوى خود نشانید از اول تا آخر بیان کرد. وقتى که تمام حکایت‌ها را شنید، بسیار خوشحال شد، از کرده خود پشیمان شد. بنا کرد عذخواهى کردن. فوراً زن جدید را طلاق داد. با دختر دل‌گر زندگى کرد و به خوشى به سر بردند.


داستان دلگر و شوهر تاجرش/ حیله دختر به مرد تاجر و باردار شدن توسط وی

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی