درویش پیر گفت: نه، پسر جان، ولى من دنیا دیدهام و به قدر خودم عمر کردهام. الان در حدود صد و ده، بیست سال عمر دارم. فکر مىکنم که امروز و فردا بیشتر زنده نباشم.
پسر گفت: پدر جان، این حرفها را نزن و مرا دلشکسته نکن. من غیر از تو و مادر پیرم. پشتیبانى ندارم.
افسانه دختر پادشاه و پسر درویش
در همین لحظه بود که قلب درویش پیر، به تکان و تپش شدید افتاد و دنبال حکیم فرستادند. وقتى حکیم بالاى سر درویش رسید، دار فانى را وداع گفته بود. پس از گریه و زارى مفصٌل پسر، سر به خیابان و بیابان گذاشت. روز تا شب کار مىکرد و زحمت مىکشید و با زحمت زیاد لقمهاى نان درمىآورد.
مدتى مدید نگذشته بود که پسر هم مریض شد و چون در بستر بیمارى افتاد کار و بارش را هم از دست داد. پس از شفا یافتن نزد مادر رفت و گفت: مادر جان! آخر این پدر من در این دنیا، در سن و سال جوانىاش چیزى براى من نگذاشته که روزى به درد من بخورد و پشتوانهاى براى من باشد؟
مادر دلش براى پسر سوخت و گفت: ‘پسر جان! یک کیسهاى براى تو گذاشته ، نمىدانم به چه دردى مىخورد. چون هیچ سر از این کیسه در نمىآورم.
پسر، کیسه را گرفت و آن را نگاه و دید کیسه، پاره و خالى است و ارزشى ندارد. اما چون بههر حال یادگار پدرش بود، آنرا در جیب خود گذاشته و هر وقت دست در جیب مىکرد و آنرا دست مىزد و بهیاد پدرش مىافتاد.
یک روز که پسر، سر در بیابان گذاشته و رفت تا شاید خارى بچیند و بفروشد، گرسنه و تشنه شده بود و از همهجا دستش بریده، با خود گفت: خدایا! مىشه که توى این کیسه دو قران باشد.
کیسه را از جیب بیرون آورد و دست کرد توى کیسه و دید که دو قران توى کیسه است. خیلى تعجب کرد و خوشحال شد. با خود گفت: چرا بیشتر نخواهم! و گفت: خدایا، مىشه پنج قران توى کیسه باشد! و دست کرد و دید که پنج قران دیگر هم در کیسه هست. گفت: خدایا مىشه، یک تومن توى کیسه باشه! دست کرد و دید که یک تومن در کیسه است.
خیلى تعجب کرد و دواندوان به خانه آمد و مادرش را پیدا کرد و راز کیسه را به او گفت که: مادر جان، این کیسه سحر و جادوئى دارد. حالا بیا کیسه را بگیر و هر چه مىخواهى از او پول بخواه! ممکن است خدا رحم به تهىدستى من کرده باشد و چون گفتم پنج قران یک تومان در کیسه باشد، خدا هم آن را در کیسه گذاشته است.
مادر، کیسه را گرفت و از خوشحالى گفت: خدایا، مىشود که توى این کیسه، صد تومان باشد! یک مرتبه دید از توى کیسه، صد تومن درآمد. فهمیدند که بله، این کیسه، کیسهٔ حضرت سلیمان است. صلواتى فرستادند و پسر از خوشحالى کیسه را از دست مادرش قاپ زد و در جیب خود گذاشت.
پسر که مقدارى از پولها را خرج کرد و آبى به زیر پوستش دوید و کمرش قرص شد. دلش هوس عروسى کرد. با خودش گفت: من دیگر خیلى ثروتمند شدهام و خدا به من مال و منال زیادى داده که اصلاً رو دست ندارد.
مادر و پسر هى به کیسه گفتند: خدایا صد تومن در آن باشد، خدایا، دویست تومن باشد و خلاصه پول هنگفتى پسانداز کردند. بعد آمدند و برنج و نخود و لوبیا و قند و چاى و توتون و خلاصه از حبوبات، خانه را پر کردند.
پسر، دستور داد انبارى ساختند فقط براى حبوبات، چون فکرش خیلى بالا بود و البته به این خاطر که پدرش هم کمى دانشمند بود با خودش گفت مبادا یک وقتى این کیسه از چنگش برود، پس براى روز مبادا آذوقه فراهم کرد و اندوختهاى براى خود آماده نمود.
یک روز که نشسته بودند و آش شلهٔ قلمکار مىخوردند، پسر رو کرد به مادرش و گفت: اى مادر، من دختر پادشاه را مىخواهم. باید بروى و او را براى من خواستگارى کنی.
مادر، دو دستى بر سر خود کوبید و گفت: پسر جان، آخر تو پسر درویشى هستی. پدر تو کى چنین ادعائى کرده بود که تو این غلط را مىکنی؟!
پسر، هر دو پایش را در یک کفش کرد و گفت: الٌا و بلاٌ من دختر پادشاه را مىخواهم. پدرم نداشت، من دارم و مىتوانم هم بگیرم!
مادر ناچار گفت: خیلى خوب! من مىروم خواستگارى دختر پادشاها، ولى پسر جان مواظب باش برامان شر درست نکنى که بگیرند و گردنمان را بزنند. پسر گفت: نه، مادر جان همهٔ کارهاش به عهدهٔ من.
مادر رفت در خانهٔ پادشاه و در زد: تق، تق، تق. یکى از وزیرهاى پادشاه آمد دم در و گفت: کیست در خانهٔ پادشاه را مىزند؟ دیدند که پیرزنى دم در ایستاده. پرسیدند: چه مىخواهی؟
قربان، پسر من دختر پادشاه را مىخواهد بگیرد. آمدهام خواستگاری!
وزیر آمد پیش پادشاه و گفت: قبلهٔ عالم به سلامت. یک پیرزن آمده و مىخواهد دختر شما را براى پسرش خواستگارى کند. پادشاه فکرى کرد و گفت: اشکالى ندارد. آن پیرزن را نزد من بیاورید.
پیرزن را نزد پادشاه آوردند. پادشاه با پیرزن دربارهٔ پسرش صحبت کرد و بعد دستور داد که پسر را آوردند. پادشاه پرسید: پسر جان تو مىخواهى دختر مرا بگیری؟ آیا پول دارى که بتوانى با او زندگى کنی؟
پسر گفت: بله، هر چیز بخواهى دارم.
پسر، پشتوانه و دلگرمى داشت که زمین نمىخورد و روى حرفش ایستاده بود. عاقبت پادشاه گفت: باشد، من حرفى ندارم. اما شرطى دارم و آن این است که فردا دستور مىدهم که مردم سر چارسوق کوچک جمع شوند. آن وقت من از یک طرف به مردم پول مىدهم، تو هم از طرف دیگر هر کس دیرتر پولش تمام شد، برنده است و البته اگر تو برنده شدى من دخترم را هفت قلم آرایش مىکنم و به تو مىدهم. خودم خرج عروسىاش را هم مىپردازم.
پسر قبول کرد و فردا جارچى در خیابانها جار کرد که همهٔ اهل شهر و آبادى در چارسوق کوچک جمع شوند.
ادامه دارد…………
افسانه خواندنی و جالب دختر پادشاه و پسر درویش/ قسمت اول
نظر شما