مافوق به سرباز گفت: اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟
داستان درس های ماندگار از دوستی
دوستت احتمالاً مرده و ممکن است، حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی. حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و بیرون آورد.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت. سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم که ممکنه ارزشش رو نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و
مرگباری برداشتی.
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت.
مافوق: منظورت چیه که ارزشش را داشت؟ می شه بگی؟
سرباز: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم. اون گفت: دوست من… می دونستم که به کمک من میایی…
داستان درس های ماندگار از دوستی و وفاداری؛ الهام از یک نبرد تاریخی
نظر شما