پزشکی، پرستاری و درمان؛ شاید برای مردم جهان نشانهای از امید باشند. جایی که درد، مرهم میخواهد؛ و زخم، التیام. اما در بخشی از تاریخ این سرزمین، همین مکانهایی که قرار بود مامن آرامش باشند، آماج کینه و قساوت شدند. استان کرمانشاه در دل خود دو تصویر همزمان و هولناک را ثبت کرده است: یکی در تابستان سال ۶۷، در جریان عملیات مرصاد، و دیگری در آخرین روزهای خرداد ماه ۱۴۰۴، در خلال نبردی در آسمان و زمین، آماج موشکهای صهیونیستی. دو نقطه متفاوت در زمان، اما همدست در جنایت؛ با یک وجه مشترک: حمله به مراکز درمانی.
در روزهای پایانی جنگ تحمیلی، منافقین که پس از شکستهای پیاپی در عرصه سیاسی و نظامی، دست در دستان صدام گذاشته بودند، با ارتشی از ادعا و فریب، از مرزهای غربی کشور گذشتند. وعده سقوط سه روزه تهران را داده بودند؛ اما به اسلامآبادغرب که رسیدند، پردهای از قساوت برداشتند که حتی دشمن بعثی نیز آن را علناً به نمایش نگذاشته بود. بیمارستان اسلامآبادغرب در میانهی باروت و خون، نه محل جنگ بود، نه پایگاه نظامی. اما همین ساختمان که زخمیها و بیماران را در دل خود جای داده بود، توسط منافقین اشغال شد؛ بیماران را از تختها پایین کشیدند، برخی را در همان اتاقهای درمانی تیرباران کردند، پزشکان و پرستارانی که به جرم خدمت به مردم در لباس سفید بودند، دستبسته به صف مرگ ایستادند.
مرصاد، تنها یک عملیات نظامی نبود؛ مرصاد یک آینه بود. آینهای از ماهیت پلید کسانی که به خیال قدرت، انسانیت را ذبح کردند. روایتهای آن روزها هنوز در خاطرهی دیوارهای بیمارستان اسلامآباد زنده است. نوزادانی که در بخش نوزادان ماندند و صدایشان در همهمه آتش و گلوله گم شد. پرستاری که میان آتش و خون، آخرین سرم را در دست داشت، اما پیش از تزریق آن، گلولهای سینهاش را شکافت. جنایتی که وجدان جهان در برابرش سکوت کرد؛ و سالها گذشت تا حتی بعضی از نهادهای حقوق بشری حاضر به شنیدن این فریاد خاموش شوند.
اما گویی تاریخ، هنوز با این سرزمین کار دارد. هنوز زخم مرصاد التیام نیافته بود که در جنگ ۱۲ روزه خرداد ماه ۱۴۰۴ بار دیگر صدایی در آسمان کرمانشاه پیچید. اینبار اما از دشمنی دیگر. حمله پهپادی و موشکی رژیم صهیونیستی به مراکز حساس و غیرنظامی، بار دیگر مراکز درمانی را به خط مقدم آورد. بیمارستانها و مراکز اورژانسی که باید پناهگاه بیماران باشند، در سیبل دشمن قرار گرفتند. آنچه روزگاری با تفنگ در دست منافقین اتفاق افتاد، اینبار با موشکهای هدایتشده و پهپادهای هوشمند رخ داد؛ اما نتیجه همان بود: تهدید جان بیماران، به خاک و خون کشیدهشدن کارکنان درمان، و نمایش آشکار دیگری از جنایت علیه بشریت.
در حمله ۱۲ روزه، اورژانس، مراکز دیالیز، و حتی انبارهای دارویی هدف قرار گرفتند. سکوت مجامع بینالمللی بار دیگر ادامه یافت؛ همانطور که در مرصاد ادامه یافت. گویی جنایت، اگر علیه مردم ایران باشد، ارزشی برای دیدهشدن ندارد. همزمانی حمله به حیات انسانی در دو بازه تاریخی متفاوت، اما در جغرافیای واحد استان کرمانشاه، گواهی است بر استمرار دشمنیهایی که اینبار نه تنها با تانک و گلوله، بلکه با تسلیحات دقیق و پنهان، زیر ساختهای حیاتی ملت را نشانه گرفتهاند.
تلاقی این دو حمله، چیزی فراتر از یک تقارن زمانی و مکانی است. یک هشدار تاریخی است؛ آنگاه که نهادهای درمانی، خط مقدم دشمنی قرار میگیرند، باید دانست که دشمن، با ماهیت انسانیت در جنگ است، نه با خاک و مرز. مرصاد و جنگ ۱۲ روزه، پروندهای واحد از جنایت بر بستر درمان هستند. پروندهای که باید باز شود؛ باید دیده شود؛ و باید برای همیشه در حافظه تاریخی ملت ایران و وجدان جهانی بماند.
هر گوشهای که مینگریستی، نشانی از جنایت بود
هوا هنوز بوی خون میداد. خاکِ اسلامآبادغرب، تازه از رد شنی تانکها و جای پای چکمههای نفاق، به خود آمده بود. اما آن روز، وقتی ایران ترابی (پرستاری از مناطق جنگی) پا به محوطه بیمارستان امام خمینی (ره) گذاشت، دیگر با میدان نبردی روبهرو نبود؛ با صحنهای مواجه شد که هیچکدام از آموزشهای جنگی نمیتوانست برایش آمادهاش کند.
بیمارستان… نامش هنوز هست، اما آنچه مقابل چشمانشان قرار داشت، ویرانهای بیجان بود؛ تلی از خاکستر، دود، بوی گوشت سوخته و دیوارهایی که با رگبار شکافته شده بودند. سالنهایی که باید محل التیام میبودند، با بوی مرگ انباشته شده بودند. تختهای درمان، جایشان را به جنازه داده بودند. هر گوشهای که مینگریستی، نشانی از جنایت بود.
روایتی متفاوت از حمله منافقین به بیمارستان اسلام آبادغرب
ایران ترابی در یادهایش آن روز را چنین روایت میکند: «وارد بیمارستان که شدیم، حس کردیم پا در یک میدان جنگ گذاشتیم؛ نه از آن میدانها که دشمن روبهرویت است، از آنها که دشمن درون دیوارهای شفاست… در و دیوار بیمارستان با رگبار سوراخ سوراخ شده بود. بخشها و اتاقها همه ویران؛ تختها واژگون، ابزار درمان در هم شکسته، و بوی آتش و باروت، هنوز از گوشه دیوارها بالا میرفت… اما آنچه کمر همهمان را شکست، بخش نوزادان بود.»
همه ایستادند، ساکت. صدایی از کسی درنمیآمد. چشمها پر شد، قلبها لرزید. ادامه میدهد: «وارد بخش نوزادان که شدیم، دیدیم تختهای کوچکی که روزی جایگاه نوزادان تازهنفس بود، حالا تبدیل به قبرهای کوچک و سوخته شده. همه تختها سوخته بودند. نوزادها روی همان تختها سوخته بودند. مثل عروسکهایی که زیر آفتاب له شده باشند… مادرها، بعضیهاشان هنوز کنار تختها بودند، یک تکه زغال سیاه، گویی تا لحظه آخر کنار فرزندانشان مانده بودند. هیچکس نتوانست بایستد. نشستیم روی زمین… و فقط گریه کردیم. بیصدا، بیرمق، بیهیچ پرسشی…»
منافقین، بیمارستان را آتش زده بودند. پیش از آن، هر آنکه زنده مانده بود – مجروح، پرستار، نگهبان، پزشک – از ساختمان بیرون کشیده شده بود. صف بستند. بیمحاکمه، بیتأمل، شلیک کردند. تفاوتی نداشت که چه کسی بودی؛ بسیجی یا سپاهی، پزشک یا بیمار، پرستار یا مجروح. گلولههای نفاق، نشانی نمیخواست. تنها هدفشان یک چیز بود: انتقام از انسانیت.
طبق آمار بنیاد هابیلیان، در تهاجم سراسر خشم و قساوت منافقین، بیش از هزار و صد تن از مردم بیدفاع به شهادت رسیدند. از جمله آنها، دخترکی سهساله به نام نوشین شریفی، اهل اسلامآبادغرب که در آغوش مادرش، با اصابت مستقیم گلوله جان داد. مادرش هنوز ایستاده بود؛ فریاد نمیزد، ناله نمیکرد، فقط نوزادش را نگاه میکرد؛ گویی باور نمیکرد که فرزندش دیگر در این دنیا نیست.
در سوی دیگر این حماسه تلخ، قاسم ترکمانی، پیرمرد ۸۹ ساله اهل قم، داوطلبانه برای دفاع از وطن به مرصاد آمده بود. گلولهای در کار نبود؛ ترکش خمپاره بود که کمرش را شکست و او را به جمع شهدا پیوست.
جنایات پدران داعش در بیمارستان اسلامآبادغرب، تنها یک صفحه از دفتر قطور نفاق است. صفحهای که نه با اشک، که باید با آگاهی خوانده شود. حمله به نوزاد، مادر، پرستار و درمانگاه؛ حمله به امید مردم یک سرزمین بود. سالها گذشته، اما خاک آن بیمارستان هنوز بوی سوخته خون کودکان را میدهد. هنوز صدای ضجههای خاموش مادران، در راهروهای ویران آن بیمارستان شنیده میشود.
و این روایت، تنها یک خاطره نیست؛ سندی است زنده از جنایت کسانی که روزی داعیه آزادی و عدالت داشتند، اما در عمل، دست در دست دشمن بعثی گذاشتند و به مردم خویش گلوله شلیک کردند. فرقهای که دروغ و خیانت را تا مغز استخوان آموخته بود و اسلامآباد را به میدان آزمون نهایی شقاوت خود بدل کرد.
خون نوشینها، اشک مادران، بغض ایران ترابیها، و صدای سوختهی بیمارستان امام خمینی (ره)، هنوز در حافظه مردم این دیار زنده است. هنوز مرصاد، زندهترین سند رسوایی منافقین است.
روایت پرستار بیمارستان فارابی کرمانشاه
صبح ۲۶ خرداد، مثل همیشه با صدای پاهای پرستارها روی سرامیکهای سرد و بوی نمناک دارو در راهروها شروع شد. بیمارستان فارابی هنوز بهدرستی بیدار نشده بود. چراغهای نیمهخاموشِ شبکاران و زمزمههای ساکت پشت در بخشها، نشانههای آرامِ یک شروع معمولی بودند. اما همهچیز، فقط چند لحظه بعد، از ریشه دگرگون شد.
داشت داروها را وارد سیستم میکرد. نشسته بود کنار پنجره داروخانه، لیوان چای سردش دستنخورده مانده بود. آن انفجار اول، آنقدر نزدیک بود که نفس توی سینهاش ماسید. صدایی میان رعد و ترکیدن، آمد و بلافاصله شیشهها فرو ریختند. تکهتکه شدند. صدا، دیوارها را به لرزه انداخت.
«همه چیز انگار تو یک ثانیه شکست. داروها از قفسه پاشیدند کف زمین. هوا بوی دود نگرفته بود، بوی ترس گرفته بود. صدای خودم رو شنیدم که داد میزدم: برید بیرون، الان دوباره میزنن…»
بیرون حیاط، وضع بهتر نبود. صدای دوم از راه رسید. اینبار سقف بود که ترک برداشت، پنجرهها شکستند، دود بالا رفت. چند بیمار، بعضی با لباس اتاق عمل، بعضی با سرم در دست، با ترس به دور خود میچرخیدند. فریادها گم میشد میان آژیر دستگاهها و صدای گریه.
میگوید که «داشتم یک همکار رو بغل میکردم، فقط تکرار میکردم "تموم میشه، نترس"، اما خودم هم نمیدونستم واقعاً تموم میشه یا نه.»
همهچیز درحال تخلیه بود که صدای فریادی از راه رسید: «بخش مردان رو زدن!»
مکث نکرد. دوید. بدون نگاه کردن به پشتسر، برگشت داخل ساختمان. نه از سر شجاعت، از سر وظیفه. از سر غریزه.
«نمیدونستم چی در انتظارمه. ولی فقط میدونستم اون داخل مریضیه که نمیتونه خودش فرار کنه. رفتم سمت آیسییو. اونجا جاییه که همیشه ساکته. اما اون روز… مثل خط مقدم شده بود.»
دستگاهها هنوز روشن بودند. مانیتورها چشمک میزدند، اما نورها لرزان بود. بعضی تختها جابهجا شده بودند، شیشهها خرد شده بود. یکی از بیماران، مردی مسن با چشمهای نیمهباز، روی تخت دراز کشیده بود. فقط نگاه میکرد.
«خم شدم، آروم گفتم: باباجون، من اینجام. نترس. شروع کردم باز کردن سرم و سوند. کمکش کردم بشینه، گذاشتیمش روی ویلچر. با اون یکی همکارم بردیمش سمت خروجی.»
چند بیمار دیگر هم بودند که بدون دستگاه تنفس نمیشد جابهجا کرد. یکی یکی رفتند دنبال ونتیلاتورهای قابل حمل. سیمها را کشیدند، لولهها را جدا کردند. چشمشان دنبال هر دستگاه سالمی میگشت.
«میدویدم، نه برای اینکه بترسم. برای اینکه زنده بمونن. برای اینکه ما تنها چیزی بودیم که بینشون و مرگ وایساده بود.»
میگوید: «همه رو که منتقل کردیم، دیگه دستهام میلرزید، نه از خستگی، از فشار. ولی مهم نبود. فقط نفس کشیدن اون مریضها برام مهم بود.»
آن روز، خوشبختانه هیچ بیمار فوت نشد. ترکشها آمده بودند، اما راهشان را گم کرده بودند. خودش این را شانس نمیداند، میگوید: «رحمت خدا بود. قشنگ حس میکردی یه چیزی مراقبمونه.»
دلش لحظهای رفت پیش دختر کوچکش. گفت با خودش: "خوبه به مادرم عادت کرده، زیاد بیتابی نمیکنه." بعد یادش افتاد که همسرش هم مرزدار است، شاید همان لحظه آن طرف کشور آمادهباش باشد.
«نخواستم زنگ بزنم. اما همون لحظه خودش تماس گرفت. صداش که اومد گفت: "تویی؟ حیاطم… حالت خوبه؟ "… بغضم ترکید.»
گرچه لباسی از جنس استتار به تن نداشت، اما در آن لحظه، چیزی کمتر از یک سرباز نبود. با دستانی خالی، با قلبی که برای همه تپید.
«هیچوقت از برگشتن پشیمون نشدم. حتی اگه دوباره تکرار بشه، برمیگردم. چون ما قسم خوردیم…»
بخشهای آسیبدیده حالا آرامآرام ترمیم شدهاند. سقفها تعمیر، شیشهها تعویض. اما آن روز، با همه انفجارها و ترکشها، بخشی از وجودش را در همان آیسییو جا گذاشته. نه با رنج، که با غرور.
آنچه در بیمارستان امام خمینی اسلامآباد غرب در سال ۱۳۶۷ و در بیمارستان فارابی کرمانشاه در خرداد ۱۴۰۴ رخ داد، صرفاً دو رویداد تاریخی نیست؛ بلکه دو برگ از دفتر زخمی و مقاوم ملت ایراناند. حمله به مراکز درمانی، حمله به قلب انسانیت است؛ و وقتی دشمنان ملت، در فاصلهای به درازای چهار دهه، باز هم همانجا را نشانه میگیرند، باید فهمید که هدفشان تنها جسم بیماران نیست، بلکه روح تابآور یک ملت است. چه با گلوله، چه با پهپاد، قصدشان شکستن این روح است؛ روحی که با بغض پرستاری در بخش نوزادان، یا فریاد خاموش یک پرستار در آیسییو فارابی، فریاد میکشد: ما زندهایم، چون ایستادهایم.
روایت آن روزهای تلخ، تنها به دردهای گذشته اشاره ندارد؛ بلکه چراغی است برای آینده. دشمنی که یک روز در لباس نفاق، و روزی دیگر با پرچم صهیونیسم، به مراکز درمانی رحم نمیکند، از هیچ قاعده انسانی پیروی نمیکند. اما در برابر او، پرستارانی ایستادهاند که لباسشان سفید است، ولی روحشان از فولاد؛ و مردمی هستند که از دل آتش، زندگی را برمیگردانند. تا زمانی که این ملت، از خاطره درد، آگاهی بسازد و از اشک، چراغ راه، هیچ جنایتی بیپاسخ نخواهد ماند. مرصاد هنوز زنده است، و حافظه ملت، هوشیارتر از همیشه.
وقتی بیمارستان میدان نبرد شد؛ از سال ۶۷ تا ۱۴۰۴
نظر شما