داستان حیله درویش به پادشاه/ حکایت شنیدنی و عجیب شرط درویش برای حامله کردن زن پادشاه
درویش سیبی از جیبش درآورد و آن را از وسط نصفه کرد و به پادشاه گفت: این نصفه سیب را چهل قسمت کن و به هر زنت یک قسمت بده. نصفهی دیگرش را هم چهل قسمت کن و به هر اسبت یک قسمت بده. همه حامله میشوند. من پس از ده سال برمیگردم و تو باید یکی از بچهها و یکی از کرههات را بدهی به من.
داستان حیله درویش به پادشاه
پادشاه قبول کرد و درویش رفت. همهی زنها و اسبهای پادشاه از سیب خوردند و حامله شدند. هر چهل زن پادشاه زائیدند. بعضی دختر آوردند و بعضی هم پسر. پس از ده سال درویش برگشت و یکی از دخترها و یکی از کره اسبها را برداشت و رفت. درویش افسار کره اسب را به دست گرفت و دختره هم سوار کره اسب شد. رفتند و رفتند تا رسیدند به باغی. درویش خواست در باغ را باز کند که دید کلیدش را نیاورده است. به دختره گفت: تو اینجا باش تا من بروم و کلید را بیارم.
درویش که رفت، کره اسب رو کرد به دختر و گفت: این درویش میخواهد تو را بکشد. اگر باور نمیکنی، برو تو باغ و نگاه کن.
دختره از دیوار بالا رفت و خودش را رساند وسط باغ و ساختمانی آنجا بود و دید که چند نفر را با طناب از سقف آویزان کردهاند. برگشت و چیزی را که دیده بود، برای کره اسب تعریف کرد. کره گفت: زود سوار شو تا از اینجا فرار کنیم.
کره اسب که پریزاد بود، چند شب و چند روز تاخت و تاخت و خوب که از باغ دور شدند، دختره از کره پرسید: حالا باید چه کار کنیم؟
کره گفت: باید لباس مردانه بپوشی تا کسی نشناسدت و تو شهر بمانی. چند تار موی مرا هم بکن. هروقت گرهی افتاد تو کارت یکی از موها را آتش بزن.
دختره همین کار را کرد. گذشت و گذشت. روزی که خیلی غصه دار بود، یک تار موی کره اسب را آتش زد. کره حاضر شد. دختره سوار شد و برای شکار رفت بیرون شهر. تو شکارگاه به جوانی برخورد که پسر پادشاه بود. خیلی زود به هم دل دادند و دل گرفتند. پسر پادشاه دختره را برد به قصر و به مادرش معرفی کرد. زن پادشاه به پسره گفت: این جوان پسر نیست، دختر است که خودش را به شکل پسرها درآورده.
پسره حرف مادرش را قبول نکرد. گذشت و گذشت تا روزی پادشاه دیگری به شهر این شاهزاده لشکر کشید. دختره دوباره یک تار موی اسب را آتش زد و اسب زود حاضر شد. دختر از اسب پرسید که باید چه کار بکند. اسب گفت: برو به میدان جنگ. حتماً شکستشان میدهی.
دختر سوار اسب شد و رفت به میدان و دشمن را شکست داد. چند شب بعد دختر تو خواب بود که پسر پادشاه آمد و دید که ماری دور گردن دختره حلقه زده. رفت و مادرش را خبر کرد. مادر آمد و گردن دختر را نگاه کرد. رو کرد به پسره و گفت: من که گفتم این دوستت دختر است. این هم که دور گردنش حلقه زده، مار نیست، موهای خودش است.
فردا صبح وقتی دختر پی برد که رازش برملا شده، دیگر انکار نکرد. آنها با هم عروسی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. مدتی بعد پادشاه پسرش را فرستاد دنبال کاری که سه سال طول میکشید. شاهزاده با دختر خداحافظی کرد و رفت.
دختر را اینجا داشته باشید، اما بشنوید از درویش.
درویش برگشت و اثری از دختر و کره اسب ندید. خیلی ناراحت شد. گفت: بلایی به روزتان بیارم که تو داستانها بنویسند.
درویش دنبال آنها گشت و گشت تا آخر سر پی برد که تو کدام شهر زندگی میکنند و دختره هم شوهر کرده. رفت به آن شهر و تو قهوه خانهی بیرون شهر منزل کرد و به این صورت میفهمید کی وارد شهر میشود یا میرود و با زرنگی میفهمید که از کجا میآیند یا به کجا میروند و کارشان چی هست. روزی قاصدی به قهوه خانه آمد. درویش چند سؤال کرد و فهمید که این بابا پیک شاهزاده است و نامهای برای دختر میبرد. درویش کمی داروی بیهوشی تو آب ریخت و به جوان خوراند. جوان بیهوش شد. درویش نامه را از جیب جوان درآورد و آن را خواند.
شاهزاده نوشته بود: مادر! جان تو و جان همسر من. هر جور که میتوانی از او نگهداری کن. مبادا زنم ناراحت شود.
درویش کاغذی از جیب خودش درآورد و نوشت: «مادرجان! من تو خواب دیدم که همسرم با کسی ریخته رو هم. تو حقیقت را برای من بنویس.
درویش نامهای را که نوشته بود، تو جیب قاصد گذاشت. قاصد بعد از ساعتی بیدار شد و با عجله حرکت کرد به طرف قصر. قاصد نامه را به مادر شاهزاده داد. مادر نامه را که خواند، ناراحت شد. زود در جواب نوشت: از جانب همسرت خیالت راحت باشد.
نامه را به قاصد داد و آن بابا حرکت کرد و تو همان قهوه خانه ماند تا کمی استراحت کند. درویش این بار نامهی مادر را با نامهای که نوشته بود، عوض کرد. او تو نامه نوشته بود که همسر شاهزاده با کس دیگری ریخته رو هم. قاصد نامه را برد پیش شاهزاده.
شاهزاده تا نامه را خواند، ناراحت شد. قلم به دست گرفت و نوشت که از خواندن نامه دلم پر خون شده و سفارش میکنم که هرطور هست، همسرم را نگه دارید تا خودم برسم. نامه را به قاصد داد. قاصد برگشت و تو همان قهوه خانه، درویش با حیله نامه را عوض کرد. به جای حرف شاهزاده نوشت: باید همسرم را آتش بزنی.
مادر شاهزاده تا نامه را خواند، حیرت زده و مات ماند. ماجرا را برای دختره تعریف کرد. دختره گفت: تو کار خودت را بکن. قسمت هرچه باشد، همان میشود.
هیزم زیادی آوردند و آتش روشن کردند. دختر موی کره اسب را آتش زد. اسب حاضر شد. دختر سوار اسب شد و به سلامت از میان آتش گذشت. مادر شاهزاده که خیال کرده بود دختر سوخته و از بین رفته، چند روزی عزادار شد. شاهزاده پس از راست و ریس کردن کار به شهرش برگشت و وقتی از ماجرا خبردار شد، قاصد را خواست و بعد از پرس و جو فهمید که تمام این کارها زیر سر درویش است. درویش را پیدا کرد و دستور داد تا وسط میدان دارش بزنند. بعد سر به بیابان گذاشت.
شاهزاده را اینجا داشته باشید و بشنوید از دختر.
دختر که از آتش به سلامت بیرون آمد، رفت و رفت تا رسید به چشمهای. اسب گفت: جگر من سوخته. من همین جا میترکم و هیکل من برای تو تبدیل به یک قصر و یک گوشم نوازنده و یک گوشم خواننده میشود.
دختر کمی آنجا ماند بعد سر به بیابان گذاشت تا رسید سر چشمهای. رفت بالای درختی. پسر پادشاه پس از این که پنج سال همه جا را گشت، به آن چشمه رسید. دختر که پسره را دیده بود، خودش را لای شاخههای درخت قایم کرد. شاهزاده خواست که آب بخورد، عکس دختری را تو آب دید. سرش را بالا کرد و گفت: جنی یا انسی ظاهر شو.
دختره گفت: ای جوان! تو چه کار داری، من لباس ندارم و نمیتوانم پیش تو بیایم. پسر برای دختر لباس آورد. دختر لباس را پوشید و از درخت پائین آمد. همدیگر را شناختند و به شهر پدر دختر رفتند، پادشاه که داماد و دخترش را دید، هفت سال خراج شهر را بخشید.
داستان حیله درویش به پادشاه/ حکایت شنیدنی و عجیب شرط درویش برای حامله کردن زن پادشاه
نظر شما