6/18/2025 9:59:38 AM

داستان زن گرفتن حاتم طایی | سه زن عجیب و غریبی که حاتم طائی با آنها ازدواج کرد/ قسمت اول

جوان گفت: چرا می‌پرسی؟

حاتم گفت: می‌خواهم کمکت کنم.

جوان نعره‌ای کشید که صدایش تا آن طرف بیابان رفت. بعد یقه‌اش را جر داد. حاتم سر و وضع جوان را که دید، گریه‌اش گرفت و از اسب پیاده شد و رفت جوان را بغل کرد و گفت: دردت را به من بگو، شاید کاری از دستم برآمد.

داستان زن گرفتن حاتم طایی

جوان گفت: ای برادر! کاری از دست تو ساخته نیست، مگر این که خدا به داد من برسد.

حاتم گفت: فرزند! گناه ندارد. دردت را بگو، من هم کمکت می‌کنم.

جوان گفت: ای برادر عزیز! اسمم احمد و منی را که می‌بینی به این بدبختی افتاده‌ام، پسر پادشاه شام هستم. روزی عکس دختر بازرگانی را دیدم و عاشقش شدم. دست از تاج و پادشاهی شستم و رفتم به خواستگاری این دختر که تو شاه آباد زندگی می‌کند. دیدم دور و بر خانه‌اش هزار هزار مثل من خاکستر نشین دارد. دختر از خواستگارها سؤال‌هایی می‌پرسد که هیچ کس نمی‌تواند جواب بدهد.

حاتم گفت: بلند شو‌ ای جوان! به خاطر خدا کمکت می‌کنم.

جوان را از رو خاک بلند کرد و برد به شهر خودش. پس از سه روز با احمد حرکت کردند به طرف شاه‌آباد. چند ماهی تو راه بودند و وارد شهر که شدند، غلام‌های دختر آنها را بردند به مهمان‌خانه. چون به دستور دختر هرکس به شهر می‌آمد، غلام‌ها به او غذا و یک بشقاب طلا می‌دادند. حاتم و احمد وارد مهمان خانه که شدند، گفتند که ما غذا نمی‌خوریم، طلا هم نمی‌خواهیم. خبر برای دختر بازرگان بردند که دو نفر آمده‌اند، نه غذا می‌خورند و نه طلا می‌گیرند. دختره آنها را خواست و از پشت پرده پرسید که چی می‌خواهند. حاتم گفت: ما خواستگار هستیم و تا قول ازدواج به ما ندهید، دست به سفره نمی‌زنیم.

دختره گفت: من سؤالی دارم. هرکس به این سؤال جواب بدهد، من زنش می‌شوم. حاتم قبول کرد که جواب سؤال او را پیدا کند و قرار شد بعد از ناهار، دختره سؤالش را بگوید. ناهار را که خوردند، دختره گفت: شخصی هست که روزی سه بار فریاد می‌کشد: یک بار دیدم. بار دیگر هوس است. ببینید چه دیده که این را می‌گوید.

حاتم گفت: «بسیار خوب، من می‌روم. احمد پیش تو باشد. من به خاطر خدا به او قول داده‌ام که دست تو را تو دست او بگذارم.

دختره گفت: «تا زنده است، تو مهمان خانه ازش پذیرایی می‌کنند.

اتاقی تو مهمان خانه به احمد دادند و قرار شد که آنجا هم غذا بخورد و روزی پنج اشرفی هم پول به او بدهند. حاتم احمد را تو شاه آباد گذاشت و از شهر بیرون رفت. پشت به شهر و رو به بیابان، دو شبانه روز رفت تا رسید به جایی و دید که گرگی آهویی را شکار کرده و آهو التماس می‌کند که بچه‌هایم گرسنه مانده‌اند. به من رحم کن. حاتم به گرگ نهیب زد: مگر از خدا نمی‌ترسی؟

گرگ گفت: اگر من آهو را رها کنم، تو شکم مرا سیر می‌کنی؟

حاتم قبول کرد و گرگ آهو را گذاشت که برود. گرگ رو به حاتم کرد و گفت: من گرسنه‌ام.

حاتم گفت: من این جا گوشت ندارم. از کجای بدنم ببرم که تو بخوری؟

گرگ گفت: گوشت رانت نرم‌تر است.

حاتم کاردش را کشید و قسمتی از رانش را برید و انداخت جلو گرگ. گرگ هم گوشت را خورد و رفت. حاتم از شدت درد بی‌هوش شد. به زمین که افتاد، دو شغال نر و ماده آمدند بالای سرش. شغال ماده گفت: این آدمی‌زاد چه طور آمده این جا؟

شغال نر گفت: این حاتم طائی است. آن گرگ و آهو هم جن بودند. می‌خواستند کاری کنند که حاتم به دست خودش، خودش را ناکار کند.

شغال ماده گفت: اگر دردش علاج دارد، کمکش کن.

شغال نر گفت: تو بارداری، همین جا بمان تا من بروم دوای درد حاتم را که مغز طاووسی تو مازندران است، بیاورم.

شغال ماده قبول کرد و شغال نر رفت تا شب رسید به مازندران و کله‌ی طاووس را کند و فردا ظهر خودش را به حاتم رساند. مغز طاووس را درآورد و رو زخم حاتم گذاشت. بعد از ساعتی حاتم به هوش آمد و دید یک جفت شغال بالای سرش ایستاده‌اند تا آفتاب به او نتابد. حاتم وقتی دید که سالم هم شده، گفت: «من چه طور محبت شما را جبران کنم؟

شغال نر گفت: این دور و بر چند تا کفتار هست که هروقت خدا به ما بچه می‌دهد، می‌آیند و بچه را می‌خورند.

حاتم گفت: مرا پیش آنها ببر، شاید کاری کردم که آنها دیگر به بچه‌ات دست نزنند.

شغال‌ها حاتم را بردند پیش کفتارها. حاتم به کفتارها گفت: «من خواهش می‌کنم که بچه‌های این شغال را نخورید.

کفتارها گفتند: پس ما چی بخوریم؟

شغال نر که پشت سر حاتم ایستاده بود، گفت: «ما خوراک دو ماه شما را به گردن می‌گیریم.

کفتارها قبول کردند. حاتم با شغال‌ها خداحافظی کرد و به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا تشنه و گرسنه شد. تو بیابان چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد. یکهو پیرمردی با ریش سفید پیدا شد که یک کوزه آب و یک قرص نان داشت و حاتم خورد و سرحال که آمد، پیرمرد رو به حاتم کرد و گفت: جلوتر که بروی، می‌رسی به یک دوراهی. هر دو راه به کوه قاف می‌رسد. راه دست راست نزدیک، اما پر از خطر است. راه دست چپ دور، اما بی‌خطر است.

حاتم رفت و به دوراهی که رسید، از راه دست راست رفت. ناگهان دید یک گله خرس دورش را گرفتند. خرس‌ها حاتم را بردند پیش پادشاهشان. خرس به حاتم سلام کرد و گفت: من از بزرگانم شنیده‌ام که جز حاتم طائی، هیچ آدمی‌زادی اینجا نمی‌آید. برای حاتم غذا بیاورید.

برای حاتم چند سیب و گلابی آوردند. پادشاه گفت:‌ ای حاتم! من دختری دارم که تا به حال کسی را لایق همسری او ندیده‌ام. می‌خواهم دخترم را به تو بدهم.

حاتم گفت: آخر من چه طور با خرس عروسی کنم؟

پادشاه عصبانی شد و دستور داد که حاتم را به زندان بیندازند. بعد از یک هفته پادشاه حاتم را خواست و حرفش را تکرار کرد. حاتم رفت و دختر را دید. بالاتنه‌ی او مثل آدمی‌زاد و پائین تنه‌اش مثل خرس بود. باز قبول نکرد. دوباره او را به زندان انداختند. شب حاتم آن پیرمرد را تو خواب دید. پیرمرد گفت: ای حاتم! هیچ چاره‌ای نداری جز عروسی با دختر خرس. تو قبول کن. بقیه‌اش با من.

بعد از یک هفته باز پادشاه حاتم را خواست و گفت که باید با دخترش عروسی کند. حاتم قبول کرد. جشن عروسی حاتم با دختر خرس برگزار شد و یک ماه که گذشت، حاتم کم کم دختر را راضی کرد که پدرش به او رخصت بدهد تا برود و کاری را که دارد، به سرانجام برساند. دختر خرس گفت: قول بده که دوباره برگردی پیش من.

حاتم قول داد. دختر پیش پدرش رفت و رضایت پادشاه خرس‌ها را گرفت. بعد مُهره‌ای از گردنبندش درآورد و داد به حاتم و گفت: ای حاتم! این مُهره را پیش خودت نگهدار. تو را از زهر جانوران و آتش و دریا حفظ می‌کند.

پادشاه هم عصایی به او داد و گفت: اگر تو دریا بیفتی، این عصا مثل کشتی تو را به هرجا که بخواهی، می‌برد.

حاتم رفت و رفت تا رسید به یک چشمه‌ی آب. دید رخت خوابی لب چشمه انداخته‌اند، اما کسی دیده نمی‌شود. ناگهان دید جوانی آمد. جوان به حاتم سلام کرد و پرسید: تو کی هستی و کجا می‌روی؟

حاتم سرگذشتش را تعریف کرد. یکهو یک نفر آمد که دو کاسه شیربرنج و دو قرص نان تو دستش بود. جوان و حاتم غذا خوردند و جوان رو به حاتم کرد و گفت: کمی که جلوتر بروی، می‌رسی به دوراهی. راه دست راست دور، اما بی‌خطر است. راه دست چپ نزدیک، اما هم دریا جلو راهت می‌بینی و هم خطر زیاد دارد.

ادامه دارد…


داستان زن گرفتن حاتم طایی | سه زن عجیب و غریبی که حاتم طائی با آنها ازدواج کرد/ قسمت اول

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی