جوان ۳۵ ساله در حالی که مدعی بود از سن ۱۲ سالگی زنگ تباهی من با روشن کردن اولین نخ سیگار به صدا درآمد به بیان سرگذشت تلخ خود پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد گفت:در یک خانواده ۷ نفره به دنیا آمدم و ۴خواهر وبرادر دارم.
پدرم نیز در یک شرکت خصوصی مشغول به کار بود و اوضاع اقتصادی مناسبی داشت.با این وجود،هرروز شاهد درگیری بین پدر ومادرم بودم چرا که آن ها به هیچ وجه تفاهم اخلاقی نداشتند و همواره روزخود شان را با مشاجره های بیهوده آغاز می کردند.
هرکدام از آن ها از یک طبقه خاص اجتماعی بودند و نمی توانستند با اختلافات فرهنگی و طبقاتی خودشان کنار بیایند. در همین اوضاع متشنج خانواده، هر دو خواهر بزرگ ترم راهی دانشگاه شدند و بالاخره سرنوشت خوبی پیدا کردند اما بعد از ازدواج خواهرانم من نمی توانستم این شرایط زندگی را تحمل کنم. بیشتر اوقات از مدرسه فرارمی کردم و به همراه دوستانم به پارک ملت مشهد می رفتیم و تا پاسی از شب به پرسه زنی های بیهوده می پرداختیم. در یکی از همین روزها بود که «کاظم» با پولی که از جیب پدرش برداشته بود،یک پاکت سیگار خرید و به من و دیگر دوستانم تعارف کرد. آن جا برای آن که خودی نشان بدهم من هم مانند سیگاری های حرفه ای یک نخ از آن را لای انگشتانم گذاشتم و این گونه آینده ام را به تباهی کشاندم! از آن روز به بعد من هم با پولی که از پدرم می گرفتم سیگار می خریدم و به همراه دوستانم پاکت سیگار را لابه لای درختان و گیاهان پارک مخفی می کردیم تا روز بعد ازآن استفاده کنیم.
از سوی دیگر پدر و مادرم آن قدر درگیر دعوا و جروبحث های خودشان بودند که حتی متوجه ترک تحصیل من نشدند جرا که مدتی بود دیگر به مدرسه نمی رفتم و با دوستانم در پارک ها وخیابان ها پرسه می زدم
خلاصه هنوز هفدهمین بهار زندگی ام را می گذراندم که برادر بزرگترم در یک سانحه رانندگی جان سپرد و غم بزرگی را در دلم نشاند چرا که بعد از خواهرانم من به «هادی» علاقه زیادی داشتم و او را غمخوار خودم می دانستم. با مرگ برادرم،اختلافات پدر و مادرم نیزشدت گرفت تا جایی که بالاخره یک سال بعد از این ماجرا از یکدیگر جدا شدند و بدین ترتیب من و برادر کوچک ترم نزد مادرم ماندیم و در خانه ای ساکن شدیم که از پدر بزرگم به ارث رسیده بود. ولی مادرم درآمدی نداشت،به همین خاطر بردار کوچک ترم که ۱۳سال بیشتر نداشت در یک رستوران مشغول کار شد و من هم در یک شرکت، پیک موتوری شدم. چندسال بعد شنیدم پدرم با زن دیگری ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است.
این بود که چندبار به نزد او رفتم تا شاید کمکی به ما هم بکند ولی او مرا پس زد و ادعا کرد نباید مزاحم زندگی شخصی اش بشوم! پدرم دیگر هیچ خبری از ما نگرفت و من هم که حالا سیگار را با سیگار روشن می کردم خیلی زود به مصرف مواد مخدر روی آوردم و این گونه در مسیر سقوط وفلاکت افتادم.
اولین بار یکی از کارگران همان شرکت خصوصی نخ سیگار حاوی حشیش را به من تعارف کرد و بدین ترتیب زمانی به خودم آمدم که دیگر در منجلاب اعتیاد دست وپا می زدم. طولی نکشید که از پیک موتوری هم اخراج شدم چرا که دیگر نمی توانستم منظم در سرکار حاضر شوم وخیلی از روزها تا ظهر می خوابیدم! مادرم وقتی متوجه موضوع شد مرا در مرکز اعتیاد بستری کرد ولی فقط یک ماه بعد از درمان ۶ ماهه، خودم را کنترل کردم و دوباره به سوی این مواد افیونی لعنتی کشیده شدم! حالا مادرم خیلی غصه می خورد و برای آن که هزینه های اعتیادم را تامین کند در خانه های مردم مشغول به کار شده است و گاهی نیز تاپاسی از شب خیاطی می کند! دیگر از این وضعیت زجرآور خسته شده ام و به کلانتری آمدم تا راهی برای رهایی از این گرداب وحشتناک بیابم اما ای کاش ...
بررسی های قانونی واقدامات روان شناختی برای معرفی جوان مذکور به مراکز ترک اعتیاد با دستور علی ابراهیمیان(رئیس کلانتری شهید نواب صفوی) در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.
سرگذشت تلخ جوانی معتاد که از خودش شرم دارد
نظر شما