از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت: من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه میشوند.
حکایت شنیدنی معلم و پدر دانش آموز
تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم. یکه خورد و گفت: یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمیفهمم.
از او خواستم پیش او برود و به وی گفتم: اصلاً به نظر نمیرسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر میرسد.
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانشآموز که در گوشهای از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد:
من گاو هستم! شما بنده را به خوبی میشناسید، پدر گوساله؛ همان دختر سیزده سالهای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید.
دبیر به لکنت افتاد و گفت: آخه، میدونید…
مرد گفت: بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم. ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان میگذاشتید. قطعاً من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم.
خانم دبیر و پدر دانشآموز مدتی با هم صحبت کردند. گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود.
آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد. وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود: دکتر… عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه…
حکایت شنیدنی معلم و پدر دانش آموز: وقتی «گاو» پدر “گوساله” به مدرسه آمد
نظر شما