6/6/2025 8:33:00 AM

حکایت خیاط و شاگرد زرنگ/ دروغی که گران تمام شد

حکایت خیاط و شاگرد زرنگ

شاگرد که می‌دانست استادش دروغ می‌گوید حرفی نزد و استادش رفت. بعد پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت.

شاگرد تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.

خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید : «چرا خوابیده‌ای؟»

شاگرد ناله کنان پاسخ داد : «تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن‌ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم، و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.»


حکایت خیاط و شاگرد زرنگ/ دروغی که گران تمام شد

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی