5/3/2025 9:24:39 AM

داستان جمیل و جمیله/ افسانه عامیانه و کهن از عشق پسری به دختر طلسم شده/ قسمت اول

روزی که دخترهای آبادی به بیشه رفته بودند تا هیزم جمع کنند، جمیله هم با آنها رفت. خار و هیزم خشک جمع می‌کرد که چشمش افتاد به یک دسته هاون آهنی که سر راهش افتاده بود. جمیله دسته هاون را لای هیزم‌ها گذاشت. دخترها آماده شده بودند که برگردند، اما او تا بافه‌ی هیزم را بلند کرد تا رو سرش بگذارد، دسته هاون بند نشد و افتاد رو زمین. هر دفعه که بسته را بلند می‌کرد، دسته هاون می‌افتاد زمین. دخترها مدتی منتظرش ماندند، اما آخر سر به‌اش گفتند: جمیله! هوا دارد تاریک می‌شود، اگر می‌خواهی با ما بیایی بیا، وگرنه ما می‌رویم.

داستان جمیل و جمیله

جمیله گفت: شما بروید. من نمی‌توانم این دسته هاون را جا بگذارم. حتی اگر تا نصفه شب باشد، این جا می‌مانم.

دخترها رفتند. هوا که تاریک‌تر شد، دسته هاون در چشم به هم زدنی شد غولی و جمیله را انداخت رو دوشش و زودی از آنجا رفت. غول از بیابان گذشت و رفت و رفت تا پس از یک ماه رسید به قلعه‌ای. جمیله را تو قلعه زندانی کرد و گفت: من اینجا ازت حمایت می‌کنم و کسی نمی‌تواند آسیبی بهت برساند.

جمیله اما با غصه و ناراحتی گریه می‌کرد و می‌گفت:‌ چه بلایی سر خودم آوردم.

دخترها که برگشتند، مادر جمیله پرسید: دخترم کجاست؟

آنها گفتند: جمیله‌ی شما تو بیشه ماند. ما بهش گفتیم با ما بیاید، اما او گفت شما بروید. من دسته هاونی پیدا کرده‌ام که نمی‌توانم ولش کنم، حتی اگر تا نصفه شب اینجا بمانم.

مادر جمیله با جیغ و داد تو تاریکی شب دوید به طرف بیشه. مردهای روستا هم تا خبردار شدند، دنبال زن رفتند و بهش گفتند: تو برگرد. ما جمیله را برمی‌گردانیم. این وقت شب نمی‌توانی آواره‌ی این بیشه بشوی. ما دنبال جمیله می‌رویم.

مادر جمیله داد زد: من هم می‌آیم. شاید نیش مار دخترم را کشته. اگر جانوری جمیله را دریده باشد، چه خاکی به سرم بریزم؟

مردها قبول کردند و با مادر جمیله راه افتادند. دختری را هم با خود بردند تا جای جمیله را به آنها نشان بدهد. آنها بافه‌ی هیزم را همان جا دیدند، اما اثری از جمیله نبود. هرچه جمیله را صدا زدند، کسی جواب نداد که نداد. پس آتش روشن کردند و تا صبح دنبالش گشتند. مردها به مادر جمیله که هنوز گریه می‌کرد، گفتند: ‌شاید دخترت را آدمی دزدیده، چون اگر جانوری او را خورده، پس اثر خونش کو. اگر افعی نیشش زده، پس جسدش کجاست؟

همه ناامید برگشتند به خانه. روز چهارم پدر و مادر جمیله گفتند: چه کار کنیم؟ آن جوان بیچاره برای خرید عروسی رفته، وقتی برگردد، بهش چی بگوئیم؟

آخر سر تصمیم گرفتند که بزی را بکشند و سرش را دفن کنند و سنگی رو قبرش بگذارند و جمیل که آمد، قبر را نشانش بدهند و بگویند دختر مرده است. چند روز گذشت و پسرعموی دختره از شهر برگشت و لباس و جواهراتی را که خریده بود، آورد. تا پا به ده گذاشت، پدر جمیله به پیشوازش رفت و گفت امیدوارم در آینده خوشبخت بشوی. جمیله عمرش را داد به تو.

جمیل خودش را به زمین زد و خاک به سرش ریخت و زار زار گریه کرد. جمیل گفت: تا قبر دختر را نشان ندهند، قدمی جلو نمی‌گذارد. زن و مرد بیچاره جمیل را بردند و پسره که لباس‌های عروسی را زده بود زیر بغل، دنبالشان راه افتاد. لباس را رو قبر انداخت و های‌های گریست و از شدت ناراحتی سرش را کوبید به سنگ قبر.

جمیل تا شش ماه به سر قبر می‌رفت. لباس‌های عروسی هم هنوز رو قبر بود. جمیل می‌نشست و گریه می‌کرد و سرش را می‌زد به سنگ قبر.

روزی مردی که پیاده بیابان را گز می‌کرد، رسید جلو قصر بلندی که تک و تنها وسط بیابان ساخته شده بود و هیچ خانه‌ای اطرافش نبود. مرد تصمیم گرفت تو سایه‌ی قصر استراحت کند. کنار دیوار نشست و کمی بعد جمیله او را دید و پرسید: ‌تو آدمی‌زادی یا دیو؟

مرد گفت: آدمی‌زادم. آدمی بهتر از پدر و پدربزرگ تو.

جمیله پرسید: کی تو را به اینجا کشانده و تو سرزمین غول‌ها و دیوها دنبال چی می‌گردی؟ اگر عاقلی، قبل از اینکه دیو بیاید و تو را لقمه‌ی چپش بکند، از اینجا برو. قبل از اینکه بروی، بگو از کدام راه رد می‌شوی؟

مرد گفت: راه من به چه درد تو می‌خورد. چرا می‌پرسی؟

جمیله گفت: تقاضایی دارم. اگر به فلان آبادی رسیدی، این پیغام را به مردی به اسم جمیل برسان:

از بالای قصر برهوت

جمیله سلامت می‌کند.

از پشت دیوار سخت حبس

جمیله صدای بزغاله‌ای شنید

که تو قبرش خاکش کردند

جوان شجاع و سوگوار را گولش زدند

جمیله جایی که باد بیابانی می‌زند و می‌روبد

یکه و تنها می‌گرید و می‌گرید

مرد به خودش گفت: مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم خواسته‌ی این دختر را عملی کنم، چون از دستش کاری ساخته نیست.

مرد فقیر یک روز، دو روز، سه روز و آخر سر یک ماه تو بیابان رفت تا به خواست خدا، رسید به در خانه‌ی جمیل. مرد همانجا منتظر ماند. جوانی بیرون آمد، با موهای ژولیده که رو پیشانی‌اش را پوشانده بود و ریش بلندش تا سینه‌اش می‌رسید. جمیل گفت: سلام غریبه! از کجا می‌آیی؟

مرد گفت: ‌از غرب می‌آیم و به شرق می‌روم.

جمیل گفت: خب، پس بفرمائید شامی با ما بخورید.

مرد پشت سرش وارد خانه شد. سفره پهن بود و همه شام می‌خوردند، جز جمیل که تنها کنار در اتاق نشست. مرد از او پرسید: جوان! چرا غذا نمی‌خوری؟

دیگران گفتند: ‌هیس! تو از ماجرای او خبر نداری. اشتها ندارد.

مرد ساکت شد تا یکی از حاضرین گفت: جمیل! کمی آب برایمان بیار!

مرد تا اسم جمیل را شنید، فریاد زد: آهای جمیل تویی؟ وقتی از بیابان رد می‌شدم،‌ قصر بزرگی دیدم که دختری تو پنجره‌اش نشسته بود…

حاضران حرفش را بریدند و گفتند: ‌ساکت! پیش جمیل از هیچ دختری حرف نزن.

اما جمیل منظورش را فهمید و گفت: ‌مرد! حرفت را بزن.

مرد تمام ماجرایی را که تو بیابان دیده بود و پیغام جمیله را گفت. جمیل حرف مرد را که شنید، گفت: پس جمیله فرار کرده. چرا شما گفتید مرده؟ دروغ پنهان نمی‌ماند.

جمیل کلنگی برداشت و زود رفت سر قبر و آن را شکافت و جمجمه‌ی بز را بیرون آورد. اهالی آبادی به او گفتند که ماجرا از چه قرار است. حالا خود دانی. جمیل توشه‌ای و شمشیری برداشت و از مرد خواست با او برود تا راهنمایی‌اش کند و راه را نشانش بدهد. اما مرد گفت: راه خیلی دور است و من نمی‌توانم یک ماه دیگر راه بروم.

جوان التماس کرد و گفت: اگر راه را نشانم بدهی، هم خدا عوضت می‌دهد و هم من مزدت را می‌دهم.

مرد قبول کرد و هر دو به راه افتادند. پس از دو روز مرد غریبه گفت: از این راه که بروی، به قصر می‌رسی. امیدوارم به سلامت برسی.

مرد از راهی که آمده بود، برگشت. جمیل رفت و رفت و رفت تا پس از یک ماه قصر را وسط بیابان پیدا کرد. از شدت خوشحالی شروع کرد به دویدن، تا رسید پای دیوار قصر. هرچه گشت نه دری دید و نه دروازه‌ای. در این فکر بود که چه طور و از چه راهی به قصر برود که جمیله آمد کنار پنجره و او را حیران و نگران زیر دیوار دید. یکهو فریاد زد: جمیل عزیز! جمیل عزیز!

جمیل بالا را نگاه کرد و جمیله را در قاب پنجره دید. نگاهشان که به هم گره خورد، بغض تو گلوی جمیل ترکید و اشکش سرازیر شد. جمیله گفت: پسرعمو! کی تو را از این راه دور آورد؟

جمیل گفت: عشق تو مرا آورد.

جمیله فریاد زد:‌ اگر مرا دوست داری، از اینجا برو، قبل از اینکه دیو بیاید و گوشتت را بخورد و شیره‌ی استخوانت را بمکد.

جمیل گفت:‌ به خدا و به جان عزیزت! اگر بمیرم، ترکت نمی‌کنم.

جمیله گفت: ‌پسرعمو! چه کار می‌توانم بکنم. طناب بیندازم، می‌توانی بیایی؟

جمیل گفت که بینداز. جمیله رفت و طناب آورد و پایین انداخت. جمیل طناب را گرفت و بالا رفت و به جمیله رسید … و چه اشک‌ها که نریختند. جمیله گفت:‌ پسرعمو! کجا قایمت کنم؟ اگر بگذارمت تو پاتیل، آرام می‌مانی؟

جمیل قبول کرد. جمیله به هر زحمتی بود، پاتیل را رو جمیل گذاشت. که دیو از راه رسید. یک شقه گوشت آدم برای خودش و یک شقه گوشت گوسفند برای جمیله آورده بود. تا رسید، گفت: بوی آدمی‌زاد می‌شنوم.

جمیله گفت: ‌با این همه توفان و بادهای بیابان کی می‌تواند بیاید به این قلعه‌ی بلند و پرت افتاده.

این را گفت و زد زیر گریه. دیو گفت: گریه نکن دختر! من روغن خوش بوئی می‌سوزانم تا بتوانم نفس بکشم.

این را گفت و زود دراز کشید و خوابید تا جمیله شروع کرد به پختن نان، گوشت آدم توی دیگ جنبید و گفت: ‌یک آدم زیر پاتیل دیگ است.

گوشت گوسفند هم گفت: خدا پسرعمویش را عقیم کند.

دیو میان خواب و بیداری پرسید: ‌جمیله اینها چه می‌گویند؟

جمیله گفت: ‌می‌گویند نمک می‌خواهیم.

دیو گفت: خب. نمکش را بیشتر کن.

جمیله گفت:‌ این کار را کردم.

کمی بعد گوشت آدم دوباره از جا پرید و گفت: یک آدم زیر پاتیل است.

گوشت گوسفند هم گفت: خدا پسرعمویش را عقیم کند.

دیو پرسید: جمیله! این چه صدایی بود؟

جمیله گفت: می‌گویند ما فلفل می‌خواهیم.

دیو گفت: خب. فلفلش را بیشتر کن.

جمیله گفت:‌ من هم این کار را کردم.

گوشت آدم دوباره از جا پرید و گفت: یک آدم زیر پاتیل است.

گوشت گوسفند هم گفت:‌ خدا پسرعمویش را عقیم کند.

دیو پرسید: آنها چه می‌گویند؟

جمیله گفت: می‌گویند ما پخته شدیم و آماده‌ایم، ما را از رو آتش بردار.

دیو گفت: پس بیا شام بخوریم.

دیو شام خورد و دستش را شست و گفت: جمیله! رختخوابم را پهن کن. می‌خواهم بخوابم.


داستان جمیل و جمیله/ افسانه عامیانه و کهن از عشق پسری به دختر طلسم شده/ قسمت اول

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی