
یکی از آنها نان و حلوا میخورد. دومی و سومی نان و پنیر میخوردند و چهارمی نان خالی میخورد.
یکی از آنها که نان و پنیر داشت به آنیکی که نان و حلوا داشت گفت: من هم حلوا میخواهم، یککمی حلوا هم به من بده.
حکایت نان و حلوا
پسرک حلوایی گفت: اگر سگ من باشی و صدای سگ بکنی حلوا میدهم. او هم مانند سگ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت و همه خندیدند.
سومی گفت: من هم حلوا میخواهم، به من هم بده. پسرک حلوا خور گفت: اگر الاغ من باشی و صدای خر بکنی حلوا میدهم. او هم مانند الاغ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت.
پسرک چهارمی که نان خالی میخورد گفت: حالا که به آنها حلوا دادی به من هم بده. پسرک حلوایی گفت: اگر گربه من باشی و معومعو بکنی حلوا میدهم.
جواب داد: نه، من گربه کسی نمیشوم و حلوا هم میخواهم. تو که حاضری حلوا بدهی همینطوری بده.
حلوایی گفت: نه، رسمش همین است. اگر گربه نیستی از حلوا خبری نیست. اگر حلوا میخواهی باید گربه من باشی.
پسرک فکری کرد و گفت: صبر کن من از این آقا که دارد تماشا میکند میپرسم ببینم حلوا خوردن به گربه شدن ارزش دارد؟
بعد رو به مرد دانشمند کرد و گفت: آقا، آیا به عقیده شما گربه باشم و حلوا بخورم بهتر است یا خودم باشم و نان خودم را بخورم؟
مرد دانشمند جواب داد: فرزند عزیزم، نمیدانم به تو چه جوابی بدهم. تو بچهای و دلت حلوا میخواهد و حرفهای شما هم خیلی جدی نیست اما این را میدانم که من خودم سی سال است حلوا نخوردهام و میبینی که چیزی از دیگران کم ندارم و مردم هم به من احترام میگذارند، همسایهای هم دارم که هرروز حلوا میخورد و پیش هیچکس هم عزیز و محترم نیست.
پسرک گفت: حالا که اینطور است من هم نان خودم را میخورم و حلوا نمیخواهم. وقتی آدم میتواند سی سال حلوا نخورد صدسال هم میتواند. پس چرا سگ کسی باشد؟ چرا خر کسی باشد؟ چرا گربه کسی باشد؟
حکایت نان و حلوا از قابوس نامه/ آزمایش وفاداری به خود و داشتن عزت نفس
نظر شما