داستان ملانصرالدین و مرد فقیر
ملانصرالدین همیشه از بالای منار کوتاهی که در مسجد کوچک ده بود اذان ظهر را می گفت و به همین جهت فقط اهالی روستا صدای او را از نزدیک می شنیدند و اگر صدای او کمی لرزش پیدا می کرد همه متوجه می شدند، ولی حالا که می خواست از بالای بلندترین منار شهر اذان بگوید این لرزش خفیف ممکن بود به گوش کسی نرسد و صدای کاملاً رسای او در فضا طنین اندازد. ممکن بود صدای او چنان صاف و خوب باشد که پادشاه (حاکم) رسماً از او دعوت کند تا از بالای منار باشکوه سلطنتی اذان بگوید.
ملانصرالدین از مدتها قبل خود را برای چنین روز بزرگی حاضر کرده بود. ریش قهوه ای اش را شسته و شانه زده بود. عمامه اش از همیشه سفیدتر و تمیزتر بود، چون که همسرش روز قبل آن را در چشمه ای که از خارج شهر می گذشت تا می توانست پاکیزه شسته بود. عبای ملا هم از همیشه تمیزتر بود؛ فقط کمی گرد و خاک داشت که آن هم در بین راه روستا تا شهر بر آن نشسته بود.
هنوز ظهر نشده بود که در جلوی منار بزرگ، از الاغ خود پیاده شد. عرق صورتش را با گوشه آستین بلندش پاک کرد و به سوی منار مسجد به راه افتاد. وقتی که چشمش به پلکان مارپیچ منار افتاد، کمی تردید به دلش راه یافت. در ابتدا که از روشنایی وارد منار تاریک شده بود نمی توانست خوب بیند، ولی همین که چشمش به تاریکی عادت کرد به نظرش رسید که این پله ها تمامی ندارد.
ملانصرالدین بین راه پله ها خسته شده بود و خیلی دلش می خواست که وسط پله ها، استراحتی بکند ولی یادش آمد که دیگر چیزی به ظهر نمانده و اذان ظهر را باید شروع کند، به ناچار عبایش را قدری بالا گرفت تا به پله ها برخورد نکند، سپس با زحمت زیاد بالا رفت. از هر پله ای که بالا می رفت صدای هن و هن نفسش بلندتر می شد. از شدت خستگی دلش برای منار کوچک روستا تنگ شد، چون که با دو نفس می توانست به بالای آن برود!
سرانجام به انتهای منار و هوای آزاد رسید و وارد ایوان آن شد. به دیوار تکیه داد تا نفسش سر جا بیاید. به پایین نگاه کرد تا ببیند چقدر بالا آمده است که به ناگاه دید در پایین، مرد ژنده پوشی ایستاده بود و خیره به ملا نگاه می کرد. مرد ژنده پوش فریاد کشید: تو را به خدا بیا پایین. بیا پایین… چیز مهمی باید به تو بگویم!
ملا جواب داد: گوشم با توست. فریاد بزن می فهمم.
مرد گفت: از اینجا نمی شود! من باید از نزدیک با تو حرف بزنم.
ملا گفت: پس من اول اذان ظهر را می گویم بعد می آیم پایین ببینم چه می خواهی.
مرد ژنده پوش دوباره داد کشید: فایده ندارد، آن وقت دیگر دیر می شود، تو را به خدا همین حالا بیا پایین.
آن مرد آنقدر داد و فریاد راه انداخته بود که گویی کار بسیار مهمی دارد! ملا نگاهی به آسمان کرد و پیش خود گفت: خدا بدش نمی آید اگر اذان ظهر کمی دیرتر خوانده شود. شاید پیغام این مرد واقعاً مهم باشد، شاید هم از طرف شاه پیغامی برای من داشته باشد. هرچند از وضع ظاهر و قیافه اش معلوم است که قاصد شاه نیست، اما کار از محکم کاری عیب نمی کند!
ملا تصمیم گرفت به پایین برود ولی وقتی که در تاریکی به پله ها نگاه کرد باز تردید به دلش افتاد، اما خود را قانع کرد و با عجله از پله ها پایین آمد. این بار حس کرد که راحت می تواند پایین برود. وقتی که به پایین منار رسید قدری به دیوار تکیه داد تا زمین و درختان دور سرش چرخ نخورند. وقتی که سرگیجه اش برطرف شد مرد فقیر را دید که به سویش دست دراز کرده است: من گرسنه ام، زنم مریض است و هفت بچه ام گرسنه اند. هر چه به من بدهی خدا عوضش را به تو خواهد داد!
ملا خیلی اوقاتش تلخ شد. تمام این راه با این همه عجله آمده بود تا به التماس این گدا گوش کند؟ او همیشه می توانست این ناله و زاری را در هر گوشه از خیابان بشنود.
برای چند دقیقه ملا نمی دانست چه بگوید. پس از مدتی فکری به خاطرش رسید. سرش را جلو برد و آهسته گفت: با من بیا به بالای منار.
مرد گدا گفت: آه نه! می توانی همین جا چیزی به من بدهی.
ملا گفت: اینجا نمی شود! باید با من به بالای منار بیایی.
مرد گدا دستی را که دراز کرده بود پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
ملا از او خواسته بود که در عوض پولی که می خواهد به او بدهد کاری کند و تکانی بخورد. اما او انتظار داشت که بدون زحمت چیزی بدست بیاورد. واقعاً راه درازی بود و برای بالا رفتن زحمت زیادی می خواست.
اما شاید پولی که ملا می خواهد به او بدهد ارزش این بالا رفتن را داشته باشد. معلوم نبود ملا چه چیز گرانی در آن بالا دارد. حتماً لبخند مهربان ملا معنایی دارد، ملا گفت: دنبالم بیا. بعد خود شروع به بالا رفتن از پله های منار کرد. این بار بالا رفتن از پله ها برای ملا آسان تر بود و راحت نفس می کشید. راهی که قبلاً رفته بود برای او تمرینی بود و او را آماده ساخته بود.
سرانجام هر دو به بالای منار و هوای آزاد رسیدند. ملا سرحال و محکم ایستاده بود، اما مرد فقیر نفسش بند آمده بود و به دیوار تکیه داده بود. ملا دوباره با صدایی مهربان پرسید: حالا بگو ببینم از من چه می خواهی؟
مرد فقیر دوباره دستش را دراز کرد: خدا به تو عوض بدهد که به مرد گرسنه ای مثل من رحم می کنی، زن هفتم من دعایت می کند و هفت بچه گرسنه ام از خدا می خواهند که تو را برکت بدهد. در راه خدا دست خالی مرا پر کن.
ملا دستی به ریشش کشید و گفت: تو آمدی این بالا که از من جواب بگیری؟
مرد فقیر در حالی که با بی تابی دستش را تکان می داد گفت: ای ملای خوب! بله، منتظر جواب تو هستم.
در همان حال که مرد فقیر با امید فراوان دستش را دراز نگاه داشته بود، ملا سینه اش را صاف کرد و با تمام قدرت گفت جوابم این است: نه، من چیزی ندارم!
گدا گفت: مرد حسابی تو که نمی خواستی چیزی به من بدهی چرا همان پایین به من نگفتی و از این همه پله مرا بالا آوردی؟!
ملا گفت: تو که چیزی می خواستی چرا از همان پایین نگفتی و مرا تا دم در کشاندی؟!
فقیر بیچاره از شدت ناامیدی رویش را برگردانید و تلوتلو خوران از پلکان دراز منار پایین رفت. ملا هم دستش را نزدیک دهانش گرفت و با صدای رسایی که نشان می داد خیلی راضی است، اذان ظهر را آغاز کرد.
ملا درس خوبی به مرد فقیر آموخت. هنوز صدای پاهای خسته مرد فقیر از پله ها به گوش می رسید: تلک! تلک! تلک!
داستان ملانصرالدین و مرد فقیر: ملانصرالدین مرد فقیر را به بالای منبر کشانید