جان‌فدا| قول و قرار با پدری که هنوز در قاب می‌خندد

لبخندی گوشه لبش نشست و گفت ببخشید بله شما مَردی شدی برای خودت، اگر می‌خواهی حاجی را ببینی همراهم بیا، در یک حرکت من را در آغوشش گرفت و سمت ماشین حاج‌ قاسم رفتیم با هم داخل ماشین نشستیم تا خود حاجی بیاید.

خبر ساز - چهارمحال و بختیاری، مریم رضی‌پور؛ همراه بابا در باغی پُر از گل قدم می‌زدیم مُدام سر می‌چرخاندم چقدر آنجا برایم غریبه بود کجای شهرم بود که من تاحالا آن جا را ندیده بودم نَرمه نسیمی می‌وزید آفتاب در وسط آسمان بود و گل‌های آفتابگردان روی خود را سمت خورشید چرخانده بودند.

چهچهه بلبل‌ها بلند بود و حسابی فضا را آهنگین کرده بود.

قمست دیگری از دشت را گل‌های زیبای لاله پُر کرده بود که با آن رنگ قرمزشان روح داده بودند به آن دشت، انگار که آن همه لاله در کنار هم مانند یک گُل دیگر شده بودند.

صدای خنده بابا بلند بود، مُدام صدایم می‌کرد اما من مدهوش آن دشت شده بودم هر سویش را نگاه می‌کردم به گونه‌ای برایم دلبری می‌کرد.

پسرم به استقبال مهمانت نمی‌روی...

یاس‌های زیبا که بوی عطرشان کُل دشت را فرا گرفته بود در گوشه دیگری از دشت خودنمایی می‌کردند آن دشت زیبا مانند یک تابلو نقاشی بود تمام رنگ‌هایش زنده بود اما انگار همه چیز برای بابا عادی بود و آن چنان که من محو تماشا بودم او فقط می‌خندید و می‌گفت پسرم به استقبال مهمانت نمی‌روی.

خورشید با تمام توانش در حال تابیدن بود سرم را بالا گرفتم آسمان دشت آن قدر صاف و آبی بود که مانندش را تا به حال ندیده بودم، آن نسیم خنکی که می‌وزید، بوی گل‌ها را به مشامم می‌رساند این‌ها فقط یک رویا بود اما چقدر من را مست خود کرده بود.

بار دیگر صدای بابا را شنیدم که دوباره همان کلمات را بر زبان خود جاری ساخت پسرم به استقبال مهمانت نمی‌روی؟ گفتم کدام مهمان؟ بابا به آقایی که دورتر از ما ایستاده بود اشاره کرد صورتش را نمی‌دیدم اما لباسش مثل لباس بابایم بود لباس پاسداری به تن داشت وچفیه‌ای به گردن.

به یک باره دستی را روی صورتم حس کردم چشم‌هایم را باز و بسته کردم چهره مادرم را مقابل صورتم دیدم لبخند بر لب داشت و می‌گفت: پسرم امیرعلی بیدار شو همان کس که منتظرش بودی آمده، گفتم: بابا اومده؟ لبخند مادرم روی صورتش محو شد اما برای اینکه من ناراحت نشوم چیزی نگفت، نه دوست بابا آمده.

به اطرافم نگاه کردم خبری از دشت و آن همه گُل و زیبایی نبود فهمیدم هر چه دیدم فقط خواب بوده چند روزی بود که به تهران رفته بودیم و در یک هتل مستقر شده بودیم قرار بود حاج قاسم به دیدار ما بیاید به جز ما خیلی از خانواده شهدای مدافع حرم هم بودند.

صدای خنده و گریه بلند بود

به همراه مادرم به لابی هتل رفتیم همه دور حاجی را گرفته بودند صدای خنده و گریه بلند بود هر کس چیزی می‌گفت جلوتر رفتم تا در میان حلقه وصال جای بگیرم اما کوچک بودم و نتوانستم دلم می‌خواست من هم چند عکس یادگاری با حاج قاسم داشته باشم تا وقتی به شهرمان برگشتیم به دوستانم پُز دهم.

در حالی که بغض کرده بودم و انگار بزرگ‌ترین شکستم را تجربه کرده‌ام به گوشه‌ای رفتم مادرم سعی می‌کرد دلداریم بدهد اما من قبول نمی‌کردم یکی از همراهان حاج قاسم نزدیکم آمده و گفت آقا کوچولو چی شده؟ صدایم را کلفت کردم طوری که خودم خنده‌ام گرفته بود اما به روی خود نیاوردم با چثه کوچکم مقابلش ایستادم و گفتم من کوچولو نیستم من برای خودم مَردی شده‌ام بابام اون روزی که داشت می‌رفت، مامانم و خونه رو به من سپرد و گفت بعد از من تو مَرد خونه هستی.

لبخندی گوشه لبش نشست و گفت ببخشید بله شما مَردی شدی برای خودت، اگر می‌خواهی حاجی را ببینی همراهم بیا، در یک حرکت من را در آغوشش گرفت و سمت ماشین حاج‌ قاسم رفتیم با هم داخل ماشین نشستیم تا خود حاجی بیاید با خودم گفتم حالا اگر بیاید حتما ما را دعوا می‌کند که چرا بدون اجازه داخل ماشینش نشسته‌ایم.

حاجی این مَرد کوچک می‌خواهد با شما عکس یادگاری بگیرد

وقتی حاج قاسم داخل ماشین نشست آن آقا گفت، این کوچولو!! همین که این را گفت من نگاه تندی به او کردم بعدها از این نگاهم خیلی خجالت کشیدم، بلافاصله حرفش را عوض کرد و گفت ببخشید این مَرد بزرگ می‌خواست شما را ببیند و با شما عکس بگیرد حاجی داخل شلوغ بود و نتوانست.

اسم این مرد بزرگ امیرعلی است پسر شهید علیرضا جیلان بروجنی.

حاج قاسم آغوشش را باز کرد مقابلم پدرم را دیدم اگر بگویم برایم عزیزتر از او بود دروغ نگفته‌ام باورم نمی‌شد دیگر بغضم جایش را به اشک‌هایی داده بود که بی‌امان می‌باریدند و با تمام شوری‌شان لحظه وصال ما را شیرین‌تر کرده بودند.

حاجی محکم من را در آغوش کشید...

حاج قاسم محکم من را در آغوشش فشرد و بر پیشانی‌ام چند بوسه نشاند و گفت پدرت مَرد بزرگی بود و هست و تو هم روزی مثل او خواهی شد چنان غرق صحبت‌هایش بودم که ناگهان دیدم پدرم از بیرون برایم دست تکان می‌دهم آن لحظه فکر کردم حتما بازم رویاست پرده اشک‌هایم را کنار زدم اما بابایم را ندیدم.

راننده حاج قاسم دوربینش را نشان داد و گفت این هم چند عکس یادگاری برای امیرعلی بزرگ دیگر نبینم بغض کنی‌ها، صورتم سرخ شد و صدای خنده حاج قاسم بلند شد و گفت کم سربه سر این مَرد بگذار.

موقع پیاده شدن حاج قاسم در گوشم زمزمه کرد و گفت خوب درست را بخوان تا آدم مهمی برای کشورت بشوی و مشکلات مردمت را حل کنی، انگار زبانم قفل شده بود آن موقع‌ها درکی از شهادت و شهید و مبارزه نداشتم به حاج قاسم گفتم بابام برمی‌گرده؟ چشم‌های حاج قاسم پُر از اشک شد و رو به آسمان کرد و گفت بابا از اون بالا نگات می‌کنه مرد خونه...

پیاده شدم و در آغوش مادرم و تنها تکیه‌گاه آن روزهایم جای گرفتم آن روزها بابا تازه رفته بود و مادرم هم غم بزرگی در دل داشت اما هیچ‌گاه خودش را حداقل پیش من نباخت می‌دانستم زمانی که من پیشش نیستم حسابی گریه‌هایش را می‌کند این را از چشم‌های سرخش می‌فهمیدم.

هدیه حاج قاسم به من یک انگشتر بود

موقع دیدارمان حاج قاسم به من یک انگشتر هدیه دادند آن انگشتر برای من که تنها هفت سال داشتم بسیار بزرگ بود اما من از آن به مانند یک مروارید گران‌بها که از اعماق اقیانوس‌ها بیرون کشیده شده است محافظت می‌کنم تا روزی اندازه انگشت من شود و آن روز دور نیست.

درست است ما فرزندان مدافعان حرم بعد از رفتن باباهایمان بسیار تنها شدیم اما تنها امیدمان به حاج قاسم بود هر گاه در مراسمی او را می‌دیدیم و یا غافلگیرانه به دیدنمان می‌آمد غم نبود پدر برایمان سبک می‌شد اما این خوشی را هم عده‌ای از خدا بی‌خبر از ما گرفتند.

شهادت حاج قاسم غم بی‌پدریمان را چندبرابر کرد

13 دی‌ماه سال 1398 حاج قاسم سلیمانی در عراق به دست عده‌ای شیطان‌صفت و خبیث شهید می‌شود، وقتی به آن روزها فکر می‌کنم یادم می‌آید که چقدر مادرم ناراحت بود مانند روزی که خبر شهادت پدرم را آوردند اما من نمی‌دانستم این ناراحتی برای چیست 2 روز بعد از شهادت حاج قاسم من هم فهمیدم چه اتفاقی افتاده وقتی حرف‌های مادرم را شنیدم خودم را بدون هیچ حرفی به داخل اتاقم رساندم و مانند همان روزی که بابایم رفته بود اشک ریختم شاید هم بیشتر.

نگاهم روی قاب عکسی که مقابلم بود ایستاد و من غرق تماشا شدم و یاد قول و قرار حاجی با خودم افتادم و همه حرف‌هایش را بار دیگر با خودم زمزمه کردم خوب دَرست را بخوان تا آدم مهمی برای کشورت بشوی و مشکلات مردمت را حل کنی... آن روز زبانم قفل شده بود ولی الان بلند می‌گویم قول می‌دهم که همان کنم که شما گفتید به قاب عکس پدرم نگاه می‌کنم لبخندش من را امیدوار به آینده‌ای می‌کند که قرار است من و امثال من آن را بسازیم.

پایان پیام/68024

بیشتر بخوانید