«کربلا دوره» قسمت نشد، اما «کربلا نزدیکه» دلمان را آرام کرد/ جاماندگان اربعین، مهمان مراسم غبارروبی حرم سیدالکریم(ع)

مثل خواب می‌ماند. طواف دور مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم(ع) در فضای بسیار کوچک و ساده داخل ضریح، آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که وقتی قدم به بیرون از ضریح می‌گذاری، انگار از یک خواب شیرین کوتاه پریده‌ای. برای آنهایی که این روزهایشان با داغ جاماندگی از کاروان زائران پیاده اربعین سپری می‌شود، حضور در مراسم غبارروبی حرم سیدالکریم(ع)، مثل آب روی آتش بود...

گروه جامعه خبر ساز- مریم شریفی؛ راست گفته‌اند که «القلبُ یهدی الی القلب»، که «دل به دل راه دارد». راست گفته‌اند آنکه به وصال می‌رسد، قلب آدمی است. پس هر وقت دلت را به سوی محبوب روانه کنی،‌ در کنار اویی. شاهدش، جماعت عاشقان حسرت‌به‌دل کربلا که عمری است با عرض ارادت‌های از راه دور، نفس تازه می‌کنند. و برای پر دادن کبوترِ بی‌قرارِ دل به سوی آن شش‌گوشه رؤیایی، چه جایی بهتر از کربلای ایران؟ اینطور است که سالیان درازی است قرار شب‌های جمعه در حرم حضرت عبدالعظیم(ع)، حکایت مرهم بوده برای دل‌های زخم‌خورده از فراق کربلا.

این بار اما زیارت سیدالکریم(ع) حلاوت دیگری داشت برای زائران باصفایی که هر بار دلشان هوایی کربلا می‌شد، اختیار پاهایشان را به دست دلشان می‌دادند تا برساندشان به قبله تهران؛ به شهر ری. همان‌ها که این روزها با بدرقه هرکدام از زائران، تکه‌ای از قلبشان را سنجاق می‌کردند به کوله او تا راهی کربلا شود... دعوتنامه حضور در مراسم غبارروبی حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع)، درست در روزهایی که سیل عاشقان اباعبدالله(ع) عازم پیاده‌روی اربعین شده‌اند، حکم آب روی آتش بود برای دل‌های بی‌قرار این جاماندگان. شاهدی بود که یقین‌شان شود «دل به دل راه دارد»...

با گزارش نیمه شبی ما از این مراسم غبارروبی که برای اولین بار بعد از ۲ سال کرونایی برگزار شد، همراه باشید تا شما هم در حال و هوای خوش جامانده‌های حاجت‌روا شده، سهیم باشید.

جای زائران سیدالکریم(ع)، خالی...

ساعت از ۱۲ شب گذشته و در خیابان‌های منتهی به حرم، پرنده پر نمی‌زند. قدم گذاشتن در صحن‌های خلوت و تاریک حرم که همیشه غرق در نور و مملو از جمعیت زائران بوده، حس غریبی دارد. ورودی‌های مختلف حرم، بسته شده و مهمانان باید از ورودی صحن مصلی خودشان را به مراسم برسانند. سکوت صحن اصلی را که با قدم‌های تند پشت سر می‌گذاریم، آن طرف زیرگذر، دیدن جمع کوچکی از خانم‌ها که در صحن مصلی، نزدیک محراب روی تکه فرشی نشسته‌اند، قوت قلب‌مان می‌شود. نزدیک می‌روم و از چرایی حضورشان در این وقت شب در صحن حرم می‌پرسم. یکی از آن میان به حرف می‌آید و با لبخند تلخی، می‌گوید: «همسران ما برای مراسم غبارروبی حرم سیدالکریم(ع) دعوت شده‌اند. ما هم همراهشان آمدیم. قبل از شروع مراسم، همه زائران را بیرون کردند اما ما با پررویی، همین‌جا در صحن ماندیم. سهم ما هم از این غبارروبی، همین نشستن و انتظار کشیدن است.»

موقع خداحافظی، کارت ورود به مراسم را با شرمندگی توی مشتم پنهان می‌کنم مبادا نگاه منتظر اهالی این جمع متوجهش شود و حسرت‌شان دوچندان... در فضای داخلی شبستان‌ها، جای خالی زائران به مراتب بیشتر به چشم می‌آید. نگاهم بی‌آنکه پشت ازدحام همیشگی زائران متوقف بماند، تا انتهای شبستان می‌رود و دست خالی برمی‌گردد و یادآوری می‌کند باید به نیابت از همه آنهایی که دورند اما دلشان اینجاست، قدم به محل مراسم غبارروبی بگذارم. ورودم به فضای داخلی حرم، با ورود گروهی از خانم‌ها از ضلع دیگر شبستان همزمان می‌شود و سئوالاتم از همین‌جا شروع می‌شود؛ مهمانان مراسم غبارروبی چه کسانی هستند و علت دعوتشان به این محفل خاص چه بوده؟...

توفیق خادمی شاه عبدالعظیم(ع) را از امام رضا (ع) گرفتم

اولین پاسخ را از خانمی می‌گیرم که دارد زیر لب با نوای مداحی که از بلندگوهای داخل حرم پخش می‌شود، همراهی می‌کند و آسمان چشم‌هایش آماده باریدن است. تا می‌پرسم چطور به مهمانی ویژه امشب راه پیدا کرده، چشم‌های بارانی‌اش برق می‌زند و می‌گوید: «ما سال‌هاست همسایه سیدالکریم(ع) هستیم و وقت و بی‌وقت، گذرمان به حرم می‌افتد. خیلی وقت بود دلم می‌خواست خادم حرم آقا باشم. چند سال قبل توفیق نصیبم شد و خادم افتخاری حرم امامزاده عبدالله (ع) شدم اما باز هم دلم اینجا بود. یک‌بار که به مشهد مشرف شده بودم، توفیق خدمت به آستان حضرت عبدالعظیم(ع) را از آقا امام رضا (ع) خواستم و بالاخره شد آنچه آرزویم را داشتم. حالا 2 سال است خادم افتخاری حرم هستم و در بخش دارالقرآن خدمت می‌کنم. حضور در مراسم غبارروبی امشب هم شاید پاداش همین خادمی باشد. امروز بعدازظهر از حرم تماس گرفتند و گفتند به این مراسم دعوت شده‌ام. این، توفیقی بود که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم نصیبم شود...»

«فاطمه حسنا»، کوچک‌ترین مهمان مراسم غبارروبی

با صف مهمانان که با طمأنینه مسیر تعیین‌شده به سمت محل برگزاری مراسم را طی می‌کنند، همراه می‌شوم. به در و دیوار و تزیینات نگاه می‌کنم اما هرچه در بایگانی ذهنم جست‌وجو می‌کنم، از تصاویر منطبق بر این فضا خبری نیست. جای خالی زائران انگار، پازلی که از حرم در ذهن داشته‌ام را به هم ریخته! چند خادم آقا با آن پوشش مخصوص که از کنارمان می‌گذرند، تازه شستم خبردار می‌شود که برای حضور در مراسم غبارروبی، از ورودی همیشگی برادران به حرم شرفیاب شده‌ایم...

سر که برمی‌گردانم، یک جفت چشم تیله‌ای نگاهم را به سمت خودش می‌کشد. از خانم جوانی که این تابلوی زیبا را در آغوش دارد، می‌پرسم: هیچ‌وقت چنین شبی و حضور در چنین مراسمی را برای خودتان تصور کرده بودید؟ لبخند می‌زند و در جواب می‌گوید: «هر وقت مراسم غبارروبی حرم‌های مقدس را در تلویزیون می‌دیدم، می‌گفتم خدا کند قسمت ما هم بشود در این مراسم شرکت کنیم. حالا این توفیق به واسطه همسرم که خادم افتخاری حرم حضرت عبدالعظیم(ع) است، نصیبمان شده است. از خدا می‌خواهم هرکس چنین آرزویی دارد، خیلی زود مثل ما حاجت‌روا شود. البته خواسته و حاجت، زیاد آورده‌ایم امشب؛ حاجت‌های آنهایی که دلشان را با ما روانه این مراسم کردند، عاقبت‌بخیری بچه‌هایمان و...» صحبتش را قطع می‌کنم و می‌پرسم: غیر از این کوچولوی نازنین، فرزند دیگری هم دارید؟ مادر ۳۵ ساله خوش‌رو می‌خندد و می‌گوید: «بله. ما ۴ فرزند داریم و «فاطمه حسنا»ی ۵ ماهه، کوچک‌ترین آنهاست. اگر دخترم کمی از آب و گل درآمده بود، شاید از پیاده‌روی اربعین جا نمی‌ماندیم. اما خدا را شکر که توفیق حضور در مراسم امشب را نصیبمان کرد تا جبران دلتنگی‌مان برای کربلا باشد.»

«کربلا دوره»، قسمتمان نشد اما «کربلا نزدیکه» به داد دلمان رسید

آقایان در چند قدمی ضریح و خانم‌ها در فضای پشت سر آنها جاگیر می‌شوند و مراسم رأس ساعت یک نیمه‌شب شروع می‌شود. چند خانم میانسال از فرصت کم‌تعداد بودن زائران استفاده کرده‌اند و کمی آن‌طرف‌تر با نشستن روی صندلی‌های نماز، به پاهای کم‌توان‌شان مجال استراحت داده‌اند. چند جمله صحبت با یکی از این حاج خانم‌ها کافی است که مشخص شود با یکی از زائران پر و پا قرص سیدالکریم(ع) هم‌کلام شده‌ام. حاج خانم می‌گوید: «۳۰، ۴۰ سال است همراه حاج آقا، هر هفته برای نماز جمعه به حرم شاه عبدالعظیم(ع) می‌آییم. شاید به همین خاطر بوده که آقا هم امشب اینطوری ما را دعوت کرد اینجا. آخه ما اصلاً خبر نداشتیم چنین مراسمی قرار است برگزار شود!»

با تعجب می‌پرسم: چطور؟ مگر شما دعوت نشده بودید؟ حاج خانم که خودش را خواهر شهید «حمیدرضا احمدی» معرفی می‌کند، با لبخندی که از پشت ماسک هم معلوم است، می‌گوید: «نه. عصر رفته بودم سر مزار شهدای گمنام پارک محله‌مان که حاج آقا زنگ زد و گفت خواهرزاده‌اش تماس گرفته و گفته: «دایی! ما ۲ تا کارت دعوت برای مراسم غبارروبی حرم حضرت عبدالعظیم(ع) داریم اما چون خودمان الان مشهد هستیم، نمی‌توانیم به مراسم برویم؟ اگر شما دوست دارید، همراه زندایی به جای ما بروید.» خیلی خوشحال شدم. به حاج آقا گفتم: کربلا دوره که قسمت نشد برویم، چی بهتر از اینکه برویم کربلا نزدیکه...»!

خودکارم روی کاغذ بی‌حرکت می‌ماند. سرم را که بالا می‌آورم، حاج خانم سئوالم را نگاهم می‌خواند و با لبخند می‌گوید: «چندین سال قبل دخترم و همسرش مشرف شدند کربلا و دختر کوچولویشان را پیش ما گذاشتند. «زهرا سادات» مدام بهانه می‌گرفت و می‌گفت: بریم کربلا پیش مامان و بابا. در جوابش گفتم: کربلا، دوره. عوضش با هم می‌ریم حرم شاه عبدالعظیم(ع) که نزدیکه. اینجا که آمدیم، برایش گفتم حرم حضرت عبدالعظیم(ع) هم مثل کربلاست و هرکس دلش برای امام حسین(ع) تنگ می‌شود، می‌آید اینجا. از آن به بعد هر وقت زهرا سادات دلش برای پدر و مادرش تنگ می‌شد، می‌گفت: «مامان جون! بریم کربلا نزدیکه.»

خلاصه با شیرین‌زبانی نوه‌ام، این عبارت در دهان ما افتاد و از آن موقع، به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) می‌گوییم «کربلا نزدیکه». به همین خاطر هم وقتی امروز حاج آقا زنگ زد و ماجرا را گفت، با خوشحالی گفتم: اگه قسمت نشد اربعین بریم کربلا، خدا را شکر شاه عبدالعظیم(ع) ما را طلبید که اینجوری مخصوص بیاییم کربلا نزدیکه.»

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید...

نوای دلنشین حاج «مهدی سماواتی» که زیارتنامه سیدالکریم(ع) را زمزمه می‌کند، در فضا پیچیده و دل‌ها آرام‌آرام برای لحظه موعود آماده می‌شود. در میان جمعیت که سر می‌چرخانم، قلاب نگاهم روی یک چهره ثابت می‌ماند، چهره زائری که در میان جمع خانم‌ها، یک‌جور دیگر به چشم می‌آید؛ نه‌فقط به خاطر چادر سفیدی که به سر کرده. اصلاً انگار حال و هوایش طور دیگری است. قطرات اشک، بی‌امان روی صورتش می‌ریزد اما تا سلام می‌کنم، در همان حال به پهنای صورت می‌خندد و سلامم را جواب می‌دهد. می‌گویم: از حال خوش‌تان معلوم است خیلی منتظر چنین لحظه‌ای بوده‌اید. با همان لبخند می‌گوید: «من خوابش را دیدم...» قند توی دلم آب می‌شود که به هدف زده‌ام اما از من اصرار است و از خانم خوش‌روی گریان، انکار. با همان لبخند، مدام می‌گوید: «بگذارید پیش خودم بماند.»

این بحث دوستانه که ادامه پیدا می‌کند، خانم جوان کنار دستی‌اش می‌گوید: «من در صحن مصلی منتظر ایستاده بودم که دیدم این خانم دارد از پشت پنجره به داخل حرم نگاه می‌کند و مثل ابر بهار اشک می‌ریزد. جلو رفتم و گفتم: خانم! اگر کارت ندارید، نگران نباشید. من هم با اینکه خادم افتخاری حرم هستم، کارت ندارم اما دلم روشن است چون سال‌های قبل هم بدون کارت، با عنایت شاه عبدالعظیم(ع)، مهمان ویژه مراسم غبارروبی شده‌ام. بس که این آقا، کریم و مهربان هستند و کسی را ناامید برنمی‌گردانند. شما هم مطمئن باشید امشب می‌روید داخل... همسرم که رفته بود دنبال کارت، با خوشحالی برگشت و گفت: این هم دو تا کارت. گفتم: لطفاً برو برای این خانم هم کارت بگیر. اگر به این خانم کارت نرسد، من مال خودم را می‌دهم به ایشان. همسرم بدون اینکه چیزی بگوید، رفت و با مسئول هماهنگی برنامه برگشت. آقای مسئول، این خانم را صدا زد و گفت: این دو تا کارت، مال شما و همسرتان. با خوشحالی گفتم: دیدی گفتم آقا نمی‌گذارند دست خالی برگردی...

حالا به چهره اشک‌آلود خانم مهمان نگاه می‌کنم. انگار دلش آرام شده باشد، به حرف می‌آید و می‌گوید: «خیلی سال بود اینجا نیامده بودم. چندین سال قبل، خواهرم در حوزه علمیه حرم شاه عبدالعظیم(ع) درس می‌خواند و همان موقع، او و بقیه خواهرانم که مذهبی‌تر از من بودند، در مراسم غبارروبی حرم شرکت کردند. آن روزها خیلی دلم شکست که چرا این اتفاق نصیب من نشد. آن خواهرم یک ماه قبل در شب تاسوعا از دنیا رفت و ضربه روحی شدیدی به ما وارد شد.

دیروز بعد از نماز صبح که خوابیدم، خواب حضرت عبدالعظیم(ع) را دیدم و حسابی به هم ریختم. امروز هم از صبح خیلی بی‌قرار بودم. همسرم که از سر کار آمد، بی‌مقدمه گفتم: بریم شاه عبدالعظیم(ع). گفت: خسته‌ام. می‌دانی از تهرانپارس تا شهر ری چقدر راه است؟ چقدر باید در ترافیک بمانیم؟ گفتم: آنجا نمی‌روی، برویم قم. همسرم خیلی روحیه مذهبی ندارد و به همین دلیل به‌ندرت به مکان‌های مذهبی می‌رویم. اما این بار سفت ایستادم و گفتم: اگر نمی‌آیی، خودم می‌روم. راستش را بخواهید، خودم هم نمی‌دانستم چرا آنقدر اصرار می‌کنم.

مژده بده، یار پسندید مرا...

بالاخره آمدیم و یک دل سیر زیارت کردم اما مگر می‌توانستم بروم؟ هرچه همسرم تماس می‌گرفت، دلم نمی‌آمد از حرم بیرون بیایم. دست آخر، به یکی از خانم‌های خادم گفتم: من خواب دیدم و آمدم زیارت. الان نمی‌دانم چرا، اما اصلاً نمی‌توانم از اینجا بروم... آن خانم نگاهی کرد و گفت: برو پیش همسرت اما با امید دوباره برگرد همین‌جا! گفتم: این یعنی چه؟ مگه چه خبر است؟ گفت: فقط از حرم بیرون نرو... همین کار را کردم و وقتی برگشتم، خانم‌هایی که مانده بودند، گفتند امشب مراسم غبارروبی حرم حضرت عبدالعظیم(ع) است. تازه فهمیدم چرا امروز به اینجا کشیده شدم و دلم نمی‌خواست برگردم خانه.»

می‌پرسم: حالا که با این دعوت خاص و داستان زیبا به این مراسم آمده‌اید، چه خواسته‌ای از میزبان دارید؟ دلتان می‌خواهد برای چه حاجتی برایتان پیش خدا وساطت کنند؟ لبخندبرلب می‌گوید: «فرج مولایمان. آقا امام زمان (عج) بیایند، همه‌چیز درست می‌شود...» التماس دعا می‌گویم و می‌خواهم خداحافظی کنم که با لحنی دلنشین، با یک دعای خاص، غافلگیرم می‌کند و می‌گوید: «ان‌شاءالله از اولین خبرنگارانی باشی که خبر آمدن آقا امام زمان را به ما می‌دهند»...

آمده‌ام با دعای آقا(ع)، سفر آخرم را بیمه کنم

بعد از برنامه مداحی که دل‌ها هم مثل چشم‌ها به برکت اشک بر مصائب اباعبدالله(ع) شسته شده، مراسم غبارروبی آغاز می‌شود. کلید مخصوص که در قفل ضریح می‌چرخد و با باز شدن درب‌ها، چشم زائران به مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم(ع) روشن می‌شود، دوباره حال و هوای دل‌ها کربلایی می‌شود. حالا دستمال‌های سبزرنگی در اختیار حاضران قرار می‌گیرد و همه در شرایط یکسان، فرصت پیدا می‌کنند وارد فضای داخلی ضریح شوند و با آن دستمال کوچک، غبار از سنگ مرقد و در و دیوار ضریح که نه، بلکه از قلب خود، بگیرند.

در صف خانم‌های منتظر که حالا دیگر همه ایستاده‌اند، خانمی که بسته سفید بزرگی در دست دارد، توجهم را جلب می‌کند. صدای کنجکاوی‌ام را که بلند می‌کنم، خانم موردنظر که خودش را خادم افتخاری حرم معرفی می‌کند، با لبخند می‌گوید: «خلعت آخرت خودم است که چند سال قبل، از نجف خریدم. در آن سفر توفیق پیدا کردم با ضریح آقا امیرالمؤمنین(ع) و آقا امام حسین(ع) تبرکش کنم. امشب هم این لباس سفر آخرت را آورده‌ام که با غبار مرقد آقا سیدالکریم(ع) تبرک کنم. خدا کند وقتی این لباس سفید را به ما می‌پوشانند، روسفید از این دنیا برویم و شفاعت آقا اباعبدالله(ع) نصیبمان شود. امید همه زائران و خادمان این آستان، همین است چراکه براساس کلام آقا امام هادی(ع)، هرکس حضرت عبدالعظیم(ع) را در ری زیارت کند، انگار آقا امام حسین(ع) را در کربلا زیارت کرده است.»

سیدالکریم(ع) مگر به شهدا نه می‌گوید؟!

آقایان سر صبر، آداب زیارت و غبارروبی را به جا می‌آورند و بالاخره نوبت به خانم‌ها می‌رسد. به جمعیت مشتاق پیش رو و پشت سرم نگاه می‌کنم. ساعت ۲ نیمه‌شب در صف ایستاده‌اند اما اثری از خستگی و نارضایتی در چهره‌هایشان دیده نمی‌شود. چند دقیقه‌ای که می‌گذرد، دو سه قدم کوچک جلو می‌رویم و در همان حین می‌شنوم یکی از خانم‌های پشت سر می‌گوید: «کار خدا را می‌بینی؟ آن خانم اصلاً روحش هم از مراسم غبارروبی خبر نداشت. اما خواست خدا، او را از اصفهان کشاند تهران و به مراسم امشب رساند...»

به سمت صاحب صدا برمی‌گردم و مشتاقانه می‌خواهم قصه این مهمان خاص را برایم تعریف کند. با تعجب نگاهم می‌کند. انتظار مصاحبه نیمه‌شبی نداشته. لبخندبرلب می‌گوید: «این قصه، سر دراز دارد. من، خادم افتخاری حرم حضرت عبدالعظیم(ع) هستم و دو کارت دعوت داشتم و قرار بود همراه مادرم به مراسم امشب بیاییم. از طرفی، ان‌شاءالله عازم کربلا هستیم و این روزها داریم هدیه‌هایی برای دختر کوچولوهای عراقی که در موکب‌ها خدمت می‌کنند، درست می‌کنیم. امروز صبح همسایه‌مان که همسر شهید است، به خانه‌مان آمده بود که در درست کردن این هدیه‌ها به ما کمک کند.

خبر داشتم چقدر دلش گرفته. آخه این خانم هم عزمش را جزم کرده بود برود کربلا اما چون بیماری‌های مختلفی دارد، خانواده‌اش مخالف بودند. البته هیچ‌کس حریفش نشده بود تا اینکه همسر شهیدش(شهید «عباس نظری» ) به خواب یکی از اعضای خانواده رفته و گفته بود: «به فلانی بگویید از کربلا رفتن منصرف شود. من خودم نایب‌الزیاره‌اش می‌شوم.» حالا این همسر شهید با غم محروم شدن از کربلا آمده بود کمک ما. صحبت که افتاد، گفتم: ما امشب داریم می‌رویم مراسم غبارروبی حرم شاه عبدالعظیم(ع). نگاه حسرت‌بارش را که دیدم، گفتم: می‌خواهید بروم صحبت کنم، ببینم می‌توانم برای شما هم کارت بگیرم؟... خودم را به حرم رساندم و اول آمدم زیارت. به سیدالکریم(ع) عرض کردم: آقا اگر صلاح می‌دانید، کمک کنید برای این همسر شهید، کارت مراسم جور شود. بعد سراغ مسئول‌مان در بخش خادمان افتخاری رفتم و موضوع را گفتم و برگشتم خانه. شب شد اما خبری از کارت نشد. توی دلم به حضرت گفتم: آقا! به این همسر شهید چه بگویم؟... همان موقع مسئول‌مان تماس گرفت و گفت: یک کارت برای دوستتان جور شد. خبر را که به همسر شهید دادم، گفت: خدا با این هدیه می‌خواست کمک کند تحمل غم فراق کربلا برایم آسان‌تر و دلم آرام شود.»

گاهی بساط عشق، خودش جور می‌شود...

می‌گویم داستان آن خانم اصفهانی چه بود؟ می‌خندد و می‌گوید: «عجله نکنید. می‌گویم برایتان. این همسر شهید، خواهری دارد که ساکن اصفهان است. قرار بود ایشان فردا از اصفهان به تهران بیاید و مهمان خانه خواهرش شود. اما به خواست خدا یکدفعه برنامه‌اش عوض شد و دیروز به تهران آمد. امشب که می‌خواستیم آژانس بگیریم و به سمت حرم حرکت کنیم، همین خانم اصفهانی گفت: من می‌رسانم‌تان. بعد هم در ماشین منتظر می‌مانم تا با هم برمی‌گردیم. دوباره به مسئول‌مان زنگ زدم و پرسیدم: این خانم می‌تواند در صحن حرم منتظر ما بماند؟ برخلاف انتظارم در جواب گفت: چرا در صحن؟ ایشان هم بیاید در مراسم! یکی از بچه‌ها مشکلی برایش پیش آمده و نمی‌تواند بیاید. کارتش مال این خانم باشد...

همگی از خوشحالی نزدیک بود بال دربیاوریم. اما هنوز این بار از روی دوشم برداشته نشده بود که دوست دیگرم که اتفاقاً او هم خواهر شهید است و برای کمک به درست کردن هدایای کربلایی به خانه‌مان آمده بود، بی‌مقدمه گفت: من هم با شما می‌آیم! اگر نگذاشتند وارد حرم شوم، همان‌جا کنار خیابان می‌نشینم... توی دلم به حضرت عبدالعظیم(ع) گفتم: آقا من دیگر نمی‌توانم به کسی رو بیندازم. اما به حرم که رسیدیم، رفتم پیش مسئول‌مان و با شرمندگی ماجرا را گفتم. ایشان هم رویم را زمین نینداخت و با بزرگواری، کارت خودش را به خواهر شهید «حسن سلمانیان قمی» هدیه داد. واقعاً این سه نفر، مهمان خود آقا هستند...»

یادم باشد داخل حرم، آن راننده تاکسی از قلم نیفتد...

حالا به چند قدمی ضریح رسیده‌ایم. همه در سکوت، از حفره‌های مشبک‌های فلزی ضریح، به زائرانی که مرقد مطهر را طواف می‌کنند، خیره شده‌اند. انگار همه دارند توی دلشان، حاجت‌هایشان را مرور می‌کنند تا در آن فضای روحانی به لکنت نیفتند و این فرصت طلایی را از دست ندهند. به شمارش دقیقه‌ها رسیده‌ایم که صدای یک مادربزرگ باصفا سکوت را می‌شکند: «آقا! بالاخره ما را طلبیدی. قربان تو آقای مهربان بروم. به خواب هم نمی‌دیدم لیاقت غبارروبی حرمت را پیدا کنم.»

بعد، انگار بخواهد سئوال نپرسیده‌ای را جواب بدهد، ادامه می‌دهد: «داشتم همه ذوی‌الحقوق را یاد می‌کردم تا به نیابت از آنها وارد ضریح شوم و برایشان دعا کنم؛ از بچه‌ها و نوه‌ها تا رفتگان و اجدادمان و بقیه، که یکدفعه یاد راننده مسافرکشی افتادم که چند روز قبل مرا تا خانه‌مان برده بود. تا سوار ماشینش شدم، شروع کرد به آه و ناله. کلی از گرفتاری‌ها و مشکلات زندگی گله کرد. من هم دلداری‌اش دادم و گفتم: توکلت به خدا باشد. درست می‌شود... الان یکدفعه یادش افتادم. حتماً به نیابت از او هم زیارت و غبارروبی انجام می‌دهم و از آقا شاه عبدالعظیم(ع) می‌خواهم برای حل مشکلاتش پیش خدا وساطت کند.»

به کوتاهی یک خواب شیرین...

مثل خواب می‌ماند. طواف دور مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم(ع) در فضای بسیار کوچک و ساده داخل ضریح، آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که وقتی قدم به بیرون از ضریح می‌گذاری، انگار از یک خواب شیرین کوتاه پریده‌ای. اینطور است که می‌بینی هرکس از ضریح فاصله می‌گیرد، همان‌طور که دست به سینه و عقب‌عقب به سمت در خروجی می‌رود، حاجت‌های نگفته‌اش را به زبان می‌آورد.

ساعت، ۳ بامداد را نشان می‌دهد که از حرم بیرون می‌آییم. همه‌جا غرق تاریکی و سکوت است و فقط دو پاکبان جوان جارو به دست در آن حوالی دیده می‌شوند. به محدوده اطراف حرم نگاه می‌کنیم که به لطف زحمات آنها مثل دسته‌گل، تمیز شده و یکی از همراهان زیر لب می‌گوید: خوش به حال آنهایی که به برکت مراسم امشب، دل‌هایشان همین‌طور پاک و پاکیزه شده...

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید