گروه زندگی- مژده پورمحمدی: «سوباسا» از درد ،دندان هایش را روی هم فشار میداد و تلاش میکرد به زمین مسابقه برگردد. بارباپاپاها تندتند شکل عوض میکردند، از شکل یک گهواره کودک تا قیافه یک حیوان وحشی. خاله ریزه ناگهان تکان تکان میخورد و موجود کوچکی میشد. مورچه خوار با سوسیس احوالپرسی میکرد و سر بزنگاه تنفرش را از سوراخ فوری اعلام میکرد. دوقلوهای افسانه ای دستهایشان را به دست یکدیگر میدادند و اشعههای قدرتشان در صفحه نمودار میشد. رابراسترانگ در جنگل سایان تیر را در کمان معروفش میگذاشت و میکشید.
این صحنهها را یادتان هست؟ حتی حرف زدن درباره شان هم، آدم را در حس و حال دوران کودکی فرومیبرد، چه رسد به دیدن یک قسمت از آنها.
از کارتونها و سریالهای مورد علاقه همسرتان در دوران بچگی خبر دارید؟ خودتان کدام انیمیشنها و فیلم ها را دوست داشتید؟ حتما همسرتان در این سال ها، گاهی اشاره کرده که کدام برنامههای تلویزیونی دهه شصت و هفتاد، میخکوبش میکرده و خاطرات خوشی با آنها دارد. شاید آن برنامه همین تام و جری باشد، شاید هم پپرو ،پسر کوهستان، یا اصلا سریالی مثل آرایشگاه زیبای خودمان.
با توجه به سن و روحیات فرزندانتان و علاقه مندیهای خودتان و همسرتان، یک یا چند برنامه را انتخاب و دانلود کنید و در نهانخانه فلش مموری تان آماده داشته باشید.
عصر جمعه، همان ساعتی که جناب همسر حوالی تلویزیون نشسته و دارد در آرامشی کشدار، چای و کیک خانگی اش را میخورد و بچهها نصف کیکهایشان را خورده اند و بقیه را برای ارائه به مورچه ها پودر کرده اند و در اطراف و اکناف ریخته اند و در کمین هستند تا نوای «حوصله م سررفته!»، «حالا چه کار کنیم؟!»، «چرا هیچ جا نمیریم؟!»، «مامان گوشی ت رو بده!» سربدهند، فلش را به تلویزیون وصل کنید، کنترل را بردارید و برنامه مورد نظر را بیاورید.
همسر با همان اولین صداها توجهش جلب میشود، سرش را برمیگرداند و بعد از چند لحظه، لیوان چای در دست، به جلوی تلویزیون نقل مکان میکند. بچه ها که خاطره ای با آن صدا ندارند، در ابتدای کار چندان واکنشی نشان نمیدهند. خصوصا که کیفیت تصویر هم پایین تر از آن است که نگاه شان را به سمت خودش بکشد. اما وقتی ببینند بابا و مامان کنار هم نشسته اند و دارند خیره خیره تلویزیون را تماشا میکنند و چشمهای شان اکلیلی می شود، حتما کنجکاو می شوند بفهمند در جعبه جادو چه خبر است.
اگر خیلی کوچک باشند، همان جاها دور و برتان می پلکند اما نمیتوانند چندان به برنامه مورد علاقه شما دل بدهند. اگر نوجوان باشند، هرچند دقیقه یک بار غر میزنند که «اینا چی بوده شما میدیدین؟!»، «خدا رو شکر که ما دهه شصت به دنیا نیومدیم»، «بدبخت آدمای قدیمی دلشون به چی خوش بوده!». اما اگر کودک ٨-٩ ساله ای باشند، سعی میکنند با شما همراه شوند، داستان را بفهمند، از ریزه کاریها سردربیاورند و خلاصه پا به پای شما، پیش بیایند.
حواستان باشد اگر در خانه بچه کوچک خصوصا از نوع حساس دارید، یک وقت چوبین و برونکا یا مثلا مزد ترس را برای این تفریح نوستالژیک انتخاب نکنید! حتی هاچ زنبور عسل و بچه های کوه آلپ، همان آنت و لوسین خودمان، هم می توانند ذهن بچههایی با روحیه حساس را درگیر کنند و شادی روز جمعه شما تبدیل به کابوس شبانه بچه ها شود. طفلکی ما بچههای دهه شصتی، که کمتر کسی حواسش به روحیه لطیف و دل نازک مان بود! یک لحظه آن صدای رعب آوری که هر عصر جمعه ما را صدا می زد و میگفت «بچه ها! سلامت باشید!» یا آن لاشخور مخوفی که می خواست ما را به بهداشت دعوت کند را به یاد بیاورید تا بیشتر لمس کنید که از چه حرف می زنم! بگذریم!
برنامه مورد نظر که تمام شد، احتمالا حرف و نقل های شما و همسرتان گل می اندازد. می روید در خاطره ها و از تلویزیون های قرمز با دو شبکه تلویزیونی یاد میکنید. از آلاسکاهای تابستانی تا بستنی زمستانی، از سلطان و شبان تا شمشیر تیپو سلطان، از تیله بازی تا هفت سنگ طلایی و کلی یاد و تصویر و بو و صدا و مزه در ذهن تان مرور می شود.
عصر تا شب را با همین خاطره ها خوش باشید اما دوباره به این زودی ها سراغ خاطره بازی با بچگی ها نروید که مزه اش میرود. سهم بچه ها در خوشی این خاطره بازی شاید زیاد باشد، شاید هم کم، اما مطمئن باشید آنها به خوشی شما شاد و راضیند و همین بس است!
انتهای پیام/