روایت شهید همت از تفاوت ترس امام و ترس مهمانانش

وقتی گرد و غبار خوابید، بلند شدم و دیدم حاج‌ همت بدون کوچک‌ترین عکس‌العملی سر جایش ایستاده و به من لبخند می‌زند، خجالت کشیدم. هر چه سعی می‌کردم این ترس را از خودم دور کنم و مانند حاجی آرام باشم، نمی‌شد.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبر ساز، بارها از شجاعت و رشادت سردار رشید اسلام شهید حاج محمد ابراهیم همت در مقابله با دشمن بعثی در هشت سال دفاع مقدس گفته شده است، اما راز این شجاعت خاصش چه بوده است؟ روایت یک بی‌‌سیم‌چی‌ جبهه در رابطه با این موضوع خواندنی است:

مگر آدم می‌تواند جلوی قلبش را بگیرد که تندتند نزند؟

گوشی بی‌سیم را به حاجی دادم و گفتم: حاج‌ آقا با شما کار دارند. حاجی گوشی را گرفت و گفت: همت... به گوشم... در همان لحظه، خمپاره‌ای زوزه‌کشان به اطراف ما خورد. صدای مهیب انفجار خمپاره زمین را مثل گهواره لرزاند. بی‌اختیار به زمین دوخته شدم و دست‌هایم را به گوش‌هایم چسباندم.

وقتی گرد و غبار خوابید، بلند شدم و دیدم حاج‌ همت بدون کوچک‌ترین عکس‌العملی سر جایش ایستاده و به من لبخند می‌زند، خجالت کشیدم. هر چه سعی می‌کردم این ترس را از خودم دور کنم و مانند حاجی آرام باشم، نمی‌شد. یک بار دل به تاریکی بیابان سپردم تا ترس را برای همیشه در خودم سرکوب کنم. در بیابان حاج‌ همت را دیدم که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده، اما باز هم ترسم نریخت. از این وضعیت به‌ شدت خسته شده بودم.

دل را به دریا زدم و سؤالی که مدت‌ها ذهنم را مشغول کرده بود، از حاجی پرسیدم: چرا من می‌ترسم و شما چرا نمی‌ترسید؟ گفتم: حاج‌ آقا راستش خیلی تلاش می‌کنم که نترسم، اما به خدا دست خودم نیست. مگر آدم می‌تواند جلوی قلبش را بگیرد که تندتند نزند؟ مگر می‌تواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشود؟ اصلاً من بی‌اختیار روی زمین دراز می‌کشم، کنترلم دست خودم نیست.

حاج‌ همت دست روی شانه‌ام زد و با مهربانی و لبخند گفت: من هم یک روز مثل تو بودم. ذهن من هم یک روزی پر بود از این سؤال‌ها، اما سرانجام امام جواب همه‌ سؤال‌هایم را داد.

اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان شهرمان برای دیدار با امام به جماران رفتیم. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌دفعه ضربه‌ محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام.

امام در همان حال که صحبت می‌کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد. همانجا بود که فهمیدم آدم‌ها همه‌شان می‌ترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه ما ترسیده بودیم؛ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه. او از خدا می‌ترسید و ما از غیرخدا. آن‌جا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد، دیگر از غیر نمی‌ترسد.

منبع: «در مکتب نبوی» نویسنده علیرضا شفیعی، نشر مرز و بوم

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید