12/7/2025 6:03:18 AM

حکایت گدای نابینا و دزد بینوا/ قرضی که دزدی شد و دزدی که شراکت شد

ناگاه بیکار گشت و دستش از همه جا کوتاه ماند. با خود گفت: غربت جای آسایش نیست، بهتر آن است که به دیار خویش بازگردم و با این اندک سرمایه به داد و ستد پردازم.

همان شب توشه خویش بست و به کاروانسرایی رفت تا بامداد با قافله همراه شود. در صحن کاروانسرا بر بستۀ خود نشست و چون خواب بر او چیره شد، بندی از آن بسته به دست خویش بست و به خواب رفت.

حکایت گدای نابینا و دزد بینوا

بامدادان چشم گشود، بند بر دست خویش دید، اما از بسته نشانی نیافت. دزد شبانه بند را بریده و مالش برده بود. فغان برآورد و مردم را خبر داد، لیکن هیچ سودی نداشت؛ هرکس گرفتار کار خویش بود و کاروانسرادار نیز بر در و دیوار نوشته بود: نگهداری بار مسافر با خود اوست.

مرد غریب درمانده گشت. شرم داشت که به دیار خویش بازگردد و بگوید: حاصل چندین سال کار و قناعت را به یک‌دم از کف داده‌ام. پس سر به زیر و دل شکسته به مسجدی رفت و بر حصیری خفته بود که گدای نابینایی با عصا درآمد.

گدا کسی را صدا زد و پاسخی نشنید. آن مرد غریب که رجب نام داشت، اندیشه کرد: این گدا در پی چه باشد؟

چون گدا به شبستان رفت، رجب از پس او روان شد و پنهانی بدید که گدا گوشۀ فرش برگرفت و از زیر آجر کیسه‌ای چرمی بیرون آورد، چیزی بدان افزود و باز به جای خویش نهاد و رفت.

چون رجب خلوت یافت، وسوسه بر او غالب آمد. کیسه بگشود و سیزده همیان زر در آن دید. گفت: این درست همان اندازه مال من است که دزد برده بود؛ هزار دینار نقد و سیصد دینار قیمت اثاث. شاید خداوند مرا بدین طریق جبران کرده است.

لیکن نفسش او را فریفت و گفت: به عنوان قرض برگیر، که گدا باز هم خواهد یافت و من نیز روزی ادا خواهم کرد. پس کیسه برگرفت و روانه شد.

چند روزی گذشت. مرد غریب با آن مال کسبی آغاز کرد و کارش رونق گرفت. دو سال برآمد و حاجی شد و مال بسیار اندوخت.

روزی گدای نابینا را دید و با خود گفت: بهتر آن است که او را بیازمایم و قرض خویش ادا کنم.» نزدیک رفت و سکه‌ای در دستش نهاد و پرسید: شنیده‌ام چندی پیش پولی از تو گم شد، آیا بازیافتی؟

نابینا چون این سخن شنید، دست حاجی بگرفت و فریاد برآورد: ای مردم! این همان دزد است که مال مرا ربود!

مردم در شگفت شدند و او را به نزد قاضی بردند. قاضی پرسید: از کجا دانستی این همان دزد است؟

گدا گفت: سرّ گم‌شدن آن مال را با هیچ‌کس نگفته بودم. هر که آگاه است، جز من و دزد نیست. پس چون او خبر دارد، بی‌گمان خودِ دزد است.

حاجی چون انکار نتوانست کرد، سر به زیر افکند و گفت: راست می‌گوید. من در آن وقت بینواتر از او بودم و مالش را به قصد قرض برداشتم. اکنون چند برابر به او می‌دهم تا حلال کند.

قاضی گفت: راستی، نجات است و حاجی را واداشت تا زر بسیار بدو دهد.

لیک نابینا آرام نگرفت و گفت: سه سال تمام از عمرم در حسرت و رنج گذشت. می‌خواستم با آن مال تجارت کنم و دست از گدایی بشویم، اما این دزد مرا سه سال به گدایی و خواری کشاند. پس او باید جبران کند.

پس از گفت‌وگو بسیار، سرانجام قرار بر آن شد که هر دو دست در دست هم نهند و شراکتی آغاز کنند. نابینا گفت: نامم شعبان است.

رجب گفت: نیکوست. رجب و شعبان هر دو شریک گردیم.

اندکی بعد رفیقی دیگر به آنان پیوست که همان دزد نخستین بود که بار رجب را در کاروانسرا ربوده بود. گفت: او را نیز ببخشیم، که او نیز در رنج و تنگدستی گرفتار آمد.

پس هر سه بر آن شدند که گذشته‌ها را فراموش کنند و از نو زندگی آغاز نمایند. سرمایه‌های خویش بر هم نهادند و دکان گندم‌فروشی گشودند و بر سردر آن نوشتند: گندم‌فروشی رجب و شعبان و رمضان.


حکایت گدای نابینا و دزد بینوا/ قرضی که دزدی شد و دزدی که شراکت شد

برچسب‌ها

نظر شما


مطالب پیشنهادی