زندگی مادران زندانی و بچههایشان در زندانها سوژه امروز روزنامه هم میهن بوده است. در ادامه بخش هایی از این گزارش را بخوانید.
«ایشالا آزادی». اولین کلمهای که «مهسا» در زندان یاد گرفت، «آزادی» بود. بعد روز از پی روز که گذشت، مهسا دید که بعضی روزها، وقتی زنی قرار است آزاد شود، بقیه زنها پشت سرش صف میبندند، دست میزنند و هلهله میکنند. روزهایی که یک کلمه از همه بیشتر تکرار میشد و بعد کلمه بعدی هم از راه رسید و کنار اولین کلمه نشست: «ایشالا آزادی».
دنیا برای ۱۰ بچه زندان زنان قرچک با نور آفتابی که هر روز صبح از میان بیابانهای زرد و قهوهای ورامین و از پشت دیوار هواخوری سرک میکشد، آغاز میشود. کوچکترها، آنها که هنوز نمیتوانند راه بروند و رد نور را از روی سیمهای خاردار حیاط، پشت پلکهایشان بیاورند، توی بغل مادرانشان، مادران زندانیشان، جا خوش میکنند
افسانه اینها را از پشت خط تلفن زندان با اندوه فراوان تعریف میکند: «اینجا مهدکودک هنوز هست، اما در این دو سال و خردهای فقط دو بار تونستم با بچهم برم اونجا. از مهد استفادهای نمیشه. درش بستهس. یک سری وسایل میارن و میبرن ولی درش معمولا همیشه باز نیست که بچهها بتونن برن داخل و بازی کنن. باز هم باشه فایدهای نداره. بچه من مادری که همه وجودم پر از درده، بچهم چه بره مهدکودک چه نه، فرقی نداره. شاید برای بچه فرق داشته باشه ولی من حوصله ندارم.»
آخر آبان ماه که بیاید و افسانه نتواند شش میلیاردتومان وجهالمصالحهای که خانواده مقتول برای رضایت دادن تعیین کردهاند را پرداخت کند، اعدام خواهد شد. حکم قصاص او سال پیش صادر شد و بعد دیوان عالی کشور آن را تایید کرد. افسانه فقط یک خواهر دارد که پیگیر احوالاتش است؛ خواهری که حالا توانسته حدود ۵۰ میلیون تومان از مبلغ را با کمک خیرین جمع کند و وقت زیادی برایش نمانده. او بود که وقتی مهسا ۴۰ روزه بود، او را تحویل مادرش در زندان داد.
«من بیرون کسی رو ندارم که بچه رو بدم بهش. یه خواهر دارم که اونم توی خوابگاه زندگی میکنه و نمیتونه بچه من رو نگه داره. برای خرجم، خواهرم کمک میکنه. خودم هم بافتنی میبافم اینجا. یکی، دو تا از دوستان هم برای مهسا گاهی پول میفرستن.» حکایت بیشتر مادران زندانی و بچههایشان در زندانهای ایران، مشابه است؛ بچههایی که در سخنان رسمی مسئولان قوه قضائیه، اثری از آنها نیست.
زندگی زنانی که با بچههایشان در زندان هستند