شاه و قاهره؛ مردی که در مرداد تمام شد

پنج مرداد ماه سالمرگ آخرین پادشاه ایران از دودمان پهلویست. زمان کوتاهی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و برباد شدن سریر سلطنت آخرین تاجدار ایران در مصر دیده از جهان فروبست و چنگار بر جسمش افتاده در قاهره قاهر شد و راه بر جانش بست.

محمدرضا شاه پهلوی در بیمارستان معادی جهان را فروگذاشت و انگار سرگذشت این مرد را با قاهره پیوندی تمام نشدنی بود.... آنگاه که جوانی ترکه‌ای و از سوئیس آمده پس از مشق نظام برای دامادی خاندان پادشاهی خدیوی مصر عزم دیار فراعنه کرد، انگار قصه‌ی پریان بود، نمی‌شد باور کرد، شاهزاده‌ی ایران از خاکی کهن به مصر می‌آید تا دختر پادشاه فقید فواد و خواهر شاه حاضر فاروق را به زنی بگیرد و خودش چندی بعد بر سریر بنشیند.

فوزیه مصری زیبا بود و خجول، آمده و آماده بود تا ملکه‌ی شاه جوانبخت شود اما چندی نپایید آن روزگار... وقتی کشتی محمدرضای ولیعهد، همسر جوانش و همراهان راهی ایران بودند افسری جوان از ارتش مصر روی عرشه عزم راسخ در صیانت از دو خاندان سلطنتی داشت... او انورسادات بود. همان کسی که سال‌ها بعد از افسران آزاد شده و همه‌کاره‌ی مصر.. .روزهای آخر خودش اینها را برای شاه بی‌خانمان ایران تعریف کرده بود.

از این گفت که روزگار جوانی کنار نیل چگونه ترانه‌ی النور النور عبدالحلیم حافظ را خواند تا توانست دل جهان دختر جوان انگلیسی/ مصری را برای همسری بدست آورد و اینها هیچ‌کدام در آن روزهای سوزان کنار سد آسوان بر لب شاه غمگین لبخند و حتی تلخندی نیاورد....

بعدتر پیکر رضاشاه را هم در مصر و مسجد الرفاعی به امانت نهادند تا زمانی بعدتر و با فرونشستن زخم‌های بر دل مانده به ایران ببرند... چه هیاهویی شد بر سر شمشیر مرصع جواهر نشان در تابوت که می‌گفتند فاروق شاه مصر آن را لوطی‌خور کرده است... آن روزها دیگر نسبتی میان محمدرضا و فاروق برقرار نبود...

مصر انگار برای پور پهلوی سرزمین سرنوشت بود آخر و از پس بی‌سرزمینی و روی برگرداندن دوستان تنها همان سادات پناهش داد و در بیمارستان معادی چشمانش را برای همیشه بست و پیکرش در همان مسجد الرفاعی آرام گرفت... چه بازی‌هایی دارد سرنوشت.

پیشتر چند باری شاه تا آستانه‌ی نبود شدن رفته بود اما دست سرنوشت انگار نمی‌خواست جایی جز قاهره پرده‌ی آخرش را اکران کند. نخست آن‌گونه که خود می‌گوید به روزگار خردی و هنگام زمین خوردن از استر در کوهستانی صعب که شاه باور داشت حضرت ابوالفضل(ع) دستش را گرفته است... بعدتر و به گاه بیست ونه سالگی و در حیاط دانشکده حقوق دانشگاه تهران ناصر فخرآرایی معروف به ناصر بی‌گوش از درون دوربین خبرنگاری‌اش تپانچه بدر آورد و شلیک و شلیک اما تنها لب و گونه‌ی شاه خراشید و ناصر را آبکش کردند....

مرتضی احمدی آکتور و روحوضی‌خوان سال‌های بعد راویت کرده بود که همبازی فوتبال ناصر بوده است زمانی. احمدی می‌گفت فخرآرایی همان زمان هم بی‌کله و عجیب بود.... می‌گویند تنها دختر باغبان سفارت انگلیس که محبوبه‌ی ناصر فنر بود برایش اشکی نم نم افشاند و تمام....

سال چهل و چهار و شاهی که شقیقه‌هایش نشان از چهل و شش سالگی دارند در حیاط کاخ مرمر قدم می‌زند تا سوار اتومبیل خود شود. فروردین است و برف‌های اسفند ماه هنوز از زمین بلند نشده‌اند تا گل‌ها اجاره‌دار تازه‌ی خاک باران خورده شوند... سرباز گارد جاویدان رضا شمس‌آبادی بر شاه مسلسل می‌گشاید و دست از ماشه بر نمی‌دارد. شاه می‌دود و می‌گریزد و رضا هم دوان از پی‌اش...

هم‌قطاران رضا را نعش زمین می‌کنند و تا همین امروز هم هیچ‌کس درنیافت چرا شمس‌آبادی خواست شاهشکار شود؟ نه علقه و علاقه سیاسی خاصی. نه رفیق و نه چیزی. انگار طالع رضاها شاه‌کشیست... میرزارضا کرمانی که ناصرالدین شاه را به خاک انداخت و رضا شمس‌آبادی که نشد که بشود...

شاه جان بدر برد تا آن گاه که شنید چنگار(معادل واژه سرطان) بر جانش چنگ افکنده و چراغش دیرزمانی نخواهد سوخت... اما شاید باور نمی‌داشت که سرنوشت قاهره را برای قطعه آخر آلبوم زندگی‌اش گزین کرده باشد.


شاه و قاهره؛ مردی که در مرداد تمام شد

بیشتر بخوانید