عمارتی افسانه‌ای که مردم خلیج فارس آن را بنا کردند عکس

گام‌هایم را بلند بر می‌داشتم تا سریع‌تر به مقصد برسم، همچنان که با سرعت درحال طی کردن پیاده‌رو بودم در تاریکی شب شهر ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد؛ چند قدمی به عقب برگشتم، در بزرگ چوبی ساختمانی که کم و بیش شبیه عمارت‌ بود، در مقابلم باز مانده بود!

خبر ساز - استان بوشهر، فاطمه مظفری پور: باید خود را سریع به خوابگاه می‌رساندم؛ هیچ دوست نداشتم با درهای بسته خوابگاه روبه رو شوم و برای دیر رسیدن و باز کردن در مثل قبل هزار قصه به هم ببافم، چون برای مسئول خوابگاه توجیه پذیر نبود که کار خبرنگار روز و شب نمی‌شناسد، اگر دیر می‌رسیدی، حسابت با کرام الکاتبین بود.

گام‌هایم را بلند بر می‌داشتم تا سریع‌تر به مقصد برسم، همچنان که با سرعت درحال طی کردن پیاده‌رو بودم در تاریکی شب شهر ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد؛ چند قدمی به عقب برگشتم، در بزرگ چوبی ساختمانی که کم و بیش شبیه عمارت‌ بود، در مقابلم باز مانده بود، سردرش نامی حک شده بود اما در این تاریکی رعب انگیز، قابل خواندن نبود!

شروع ماجرایی جدید در افسانه معماری بوشهر

دور و برم را نگاهی انداختم، نگاه کسی به من نبود، پس به آرامی و احتیاط وارد حیاط شدم، حیاط بسیار وسیع بود و در این گرگ‌ومیش شب، چراغ‌های آن، آن طور که باید کارایی نداشتند. در کناری از ساختمان، درست روبه روی من، ساختمانی با معماری سنتی بوشهر به چشم می‌خورد، آنجا نور دو چندان به نظر می‌رسید برای همین مردی میان سال که روی نیمکت، جلوی در شیشه‌ای ساختمان نشسته بود را به خوبی دیدم.

به سمت مرد میانسالی که ژاکت آبی رنگش به تن داشت رفتنم؛ «سلام عامو، شبتون به خیر.» او که گویا صدای من را نشنیده بود، همچنان به گربه‌های پشمالوی سفید و مشکی رنگی که زیر نیمکت می‌لولیدند نگاه دوخته بود. پس صدایم را بالاتر بردم؛ «عامو؟ سلام!» مرد سرش را رو به من کرد و با لبخندی که نمی‌دانم چرا پر از ذوق بود، گفت: «سلام عاموجان، بفرما؟»

-شما اینجا نگهبانید، درسته؟ اینجا کجاست؟

-ها، اینجا مدرسه سعادته دیگه! یعنی نمیدونی این وقت شب کجا اومدی؟

در دلم گفتم خب برای منی که در این شهر غریبه‌ام کاملا عادی است که خیلی جاها را نشناسم اما نام مدرسه سعادت را قبلا شنیده بودم و آوازه‌اش را از زبان پیر و جوان به یاد داشتم. نگاهم را به ساختمان روبه رویم انداختم، دوست‌داشتم از نزدیک نقاشی‌های آویزان شده از دیوار و پنجره‌های رنگی‌ای که بالای در‌های تودر توی ساختمان بود را ببینم اما یک در شیشه‌ای بزرگ مانع رسیدن من به آن ساختمان قدیمی بود.

رو به مرد میانسال کردم و گفتم: «میگم که، من میتونم برم داخل ساختمون رو ببینم؟»

-الان؟ الان که بسته است.

باید یک طوری اعتمادشان را جلب می‌کردم تا درهای قفل شده را به رویم باز کند. گفتم: «من خبرنگارم، اومدم از مدرسه گزارش بگیرم، یعنی هیچ راهی نداره که من نخوام این همه راه رو برگردم؟» با شنیدن این حرفم، انگار هم به وجد آمده بود و هم دلش به حالم سوخت.

تن خسته‌اش را از نیمکت جدا کرد و قفل‌های در را برایم باز کرد و من خوشحال از حصول نتیجه، با لبخند دندان‌نما وارد ساختمان شدم. مرد گفت: «اون اتاق بغلی هم پر از کتابه، نمیتونی با خودت ببریا ولی میتونی نگاهی بهشون بندازی.» با لبخند و پایین آوردن سرم از او تشکر کردم و به سمت همان اتاقی رفتم که مرد ژاکت آبی گفته بود.

تاریخچه بوشهر، پشت ویترین نمایان شد

اتاق مملو از کتا‌ب‌هایی بود که به طور منظم در ویترین‌های جداگانه قرار گرفته بود، کتاب‌ها روایتگر تاریخ، هنر، معماری، علوم و حتی آداب و رسوم استان بوشهر بودند. از دیوارهای اتاق تا تو رفتگی‌های پنجره‌هایی که گویا گرد رنگین‌کمان بر آنها ریخته بودند، پر بود از تصاویر و عکسنوشته‌هایی از افرادی که رشد یافته این مدرسه بودند.

نام و تصاویر آدم‌های بزرگی بر دیوار آویخته شده بود، انسان‌هایی که حتی فکرش را هم نمی‌کردم که اصلا در بوشهر دانش‌آموخته شده‌باشند؛ از نویسندگان، شاعران، استادان و معلمان مطرح استانی و ملی گرفته تا نمانیدگان مجلس، سفیران، مهندسان و بزرگان کشوری و لشکری و حتی شهدای انقلاب اسلامی و جنگ هشت سال دفاع مقدس؛ این‌ها همه رگ و ریشه خود را از مدرسه سعادت گرفته بودند و این قلب هر بوشهری را به وجد می‌آورد.

دیوارها، راوی حوادث تاریخ پنهان بودند

با دیدن اتاق‌های تو در توی دیگر ساختمانی که شبیه عمارت بود، حس کردم، این در و دیوارهای قدیمی حرف‌های میگوی زیاده را در پشت خود قایم کرده‌اند از صدای جیغ و هوار دانش‌آموزان تا تلاش‌ دولتیان فرصت طلب در سال‌ها قبل برای فروش این خطه پاک و ساختمان پر از تاریخ استان بوشهر! به سمت مرد ژاکت آبی رفتم، با فرض سنگین بودن گوشش، صدایم را بالا بردم و گفتم: من چنتا سوال دارم، باید با مدیر اینجا صحبت کنم.»

-نصف شبی چه سوالی؟ چه مصاحبه‌ای آخه؟!

-شما شماره رو بده، اونش با من، نگران نباشید.

بالاخره شماره را در گوشی‌اش پیدا کرد و آن را به من داد؛ با شماره تماس گرفتم، باید منتظر شنیدن صدای کسی به نام سیدهاشم علوی‌زاده می‌بودم، کسی که مدیر مدرسه دبیرستان ماندگار سعات بود. «الو؟» بعد از گذر از معرفی و احوال پرسی سراغ اصل مطلب رفتم: « آقای علوی‌زاده! من روایت مدرسه سعادت رو می‌خوام، روایت دیوارهایی که گویا پشتشون پر از حوادث مفقود شده‌است، من دنبال حرف‌های مگوی این ساختمان قدیمی‌ام، می‌تونید کمکم کنید؟» او که گویا منتظر چنین فرصتی بود، تمام آنچه که در زیر و بم این ساختمان آشکار و نهان بود را برایم به تصویر کشید.

افسانه‌هایی که خلیج فارس را جاودانه کردند

آنطور که از حرف‌های او بر می‌آمد، همه چیز از یک دغدغه مقدس برای جاودانه کردن فرزندان این خاک در دل تاریخ شروع شده بود، کسی به نام احمدخان دریابیگی در سال 1278 ه‌ش، با درخواست مردم استان بوشهر و همراهی شیخ محمد حسین سعادت و برادرش شیخ عبدالکریم، یاران غار خود را پیدا و بنای این مدرسه پر افسانه را رقم زد.

او توانست مکتب احمدیه که آخرین حلقه اتصال و سر حلقه بزرگ مکتبی بود که دانش‌های گذشته را به علوم نوین پیوند زده بود را به مدرسه‌ای رسمی در جنوب ایران مبدل کند، این مدرسه چنان سر و صدایی در علوم جدید در کشور به راه انداخته بود که آوازه‌ و تاثیرش تا شهرهای نجف، کربلا، کاظمین و سامرا رسید و علاقه‌مندان به علم را از سرزمین‌های امارات، بحرین، کویت، زنگبار و هند را متوجه خود کرد.

دولتمردان در تلاش برای مفقود کردن تاریخ خلیج فارس بودند

اما در شام سور موفقیت‌های این مدرسه، ابرهای سیاه تاریخ نیز ناگهان با تغییر حکومت و شاهان هر بار بر سر این مدرسه سایه افکند ولی ریشه‌های این مدرسه چنان با ریشه‌های مردم استان بوشهر عجین شده بود که توفان این تغییرات هم نتوانست خدشه‌ای بر فعالیت‌های این مدرسه وارد کند. دولتمردان در طول تاریخ قدمت این مدرسه بارها قصد تعرض به خاکش را کردند و تا پای معامله برای فروش زمین و ساختمان آن نیز حتی رسیدند اما بازهم زور مردم بر حکومتیان می‌چربید و کسی توان مقابله و نگاه چپ به این فرزند پرورده جان بوشهری‌ها را نداشت.

دیوارها راوی خونریزی‌های سیاستمداران شدند

حسم درست گفته بود، آنطور که سیدهاشم علوی‌زاده می‌گفت، دیوارهای این مدرسه در پس خود روایت جنگاوری و سیاستمداری‌ها و حتی خون و خونریزی‌های زیادی را برای بقایش تجربه کرده‌بود. در تمام این طول و تفسیرها بنظرم، برگ متفاوت تاریخ این مدرسه زمانی بود که تجار و کسبه بوشهری به رغم دستور نظام‌السلطنه مافی، فردی به نام میرزا یانس ارمنی را به یاری طلبیدند تا طرح عوارض آموزش و پرورش را از محل واردات و صادرات کالا از طریق بندر بوشهر توسط این مرد گمرکی به مرحله اجرا برسانند و بالاخره مردان و زنان این سرزمین توانستند مدرسه خود را حفظ کنند.

مردم برای حفظ عمارت تاریخی قیام کردند

از تمام حرف‌های سیدهاشم، آنچه که بیشتر مرا شیفته مردم بوشهر کرد این بود که مدرسه سعات در یکصد سال پیش با داشتن 450 دانش‌آموز، حدود 250 هزار تومان هزینه در برداشته است چون 250 نفر از این تعداد دانش‌آموز به طور رایگان تحصیل می‌کردند و محل شهریه سرانه 200 نفر دیگر، ماهیانه یک‌صد تومان جمع آوری می‌شد و مبلغ 150 هزار تومان دیگر نیز تاجران شهر بابت عوارض ورود و خروج کالا به انجمن وکلای مدرسه پرداخت می‌کردند و نیکوکاران دیگری هم هزینه خوراک، پوشاک و نوشت‌افزار دانش‌آموزان را مهیا می‌کردند.

بانوی بوشهری نان‌آور ده‌ها خانواده بود

صحبتم با سیدهاشم تمام شد، با شنیدن حرف‌هایش قلبم قوتی تازه گرفت، ارزش این عمارت پر افسانه زمانی برایم بیشتر شد که در اتاقی از این ساختمان بانوی هنرمندی را در کنار دختر کودکش دیدم که صنایع دستی و هنری منطقه را از زنان بوشهری می‌خرید و در اینجا گالری هنری خود را از این طریق برپا کرده بود.

اکنون به این فکر می‌کنم که فردا صبح کسی را به اینجا بفرستم تا برای گزارشم از این عمارت عکاسی کند. حالا که در حیاط مدرسه ایستاده‌ام، احساس می‌کنم هوا تاریک‌تر شده‌است، به ساعتم نگاه می‌کنم، با دیدن ساعت در پاهایم یک لحظه احساس سستی کردم؛ ساعت از وقت بسته شدن خوابگاه گذشته بود. زیر لب برای خودم فاتحه‌ای خواندم و با خداحافظی از مرد میانسالی که گوشش سنگین می‌زد، از مدرسه خارج شدم. حالا تا زمان رسیدن به خوابگاه باید به دنبال یک قصه جدید برای سرپرست خوابگاه باشم، البته اگر مثل همیشه جواب تلفنم را ندهد که دیگر من باقی می‌مانم و در بسته خوابگاه دانشجوییم! خدا به داد برسد.

پایان خبر/

بیشتر بخوانید