سیّدی از تبار کوهستان

وطن کجاست؟ جایی‌ست در قلبم؛ معراج مقدسی که به بُراق روحم جرأت پرواز می‌دهد تا سرم را در آسمانش با غرور بالا بگیرم و بلند فریاد بزنم: «من، هستم؛ رافِع، سیّدی از تبار کوهستان!»

قند را در دامن شب‌آلود استکان انداخت و به رقص عقربه‌ها بر تن تکیده‌ی ساعت چشم دوخت، انگار آرام آرام در روزگاری دور حل میشد، آنقدر دور که یکهو سر بلند کرد: «سال ۱۳۲۰؛ بله همان حوالی؛ حوصله شنیدن داری؟» به پشتی تکیه زدم و دستم را تکیه‌گاه چانه‌ام کردم، قصه‌اش آنقدر شنیدنی بود که دلم نمی‌آمد از دهانِ تاریخ بیفتد: «سراپا گوشم سید، بفرما»

قحطی

دانه‌های فیروزه‌ای تسبیح را به فاصله‌ی صدم ثانیه روی هم چکاند و چای را سر کشید: جنگ جهانی دوم بود که افعی قحطی توی ایران پوست ترکاند و شروع به بلعیدن آدم‌های رنجور کرد. زن‌ها دور شکم بچه‌هایشان سنگ می‌بستند و مردها از بیچارگی توی سرشان می‌کوبیدند. پدربزرگ مرزنشین بود، مرز مهران؛ جان‌ها به لب رسیده بود که چاره را در کوچ دید، در رفتن از کوهستان‌های وطن به سوی پناهِ دشت‌های سرزمین همسایه، یعنی عراق‌.

پدر و مادرم موقع کوچ طفل‌ بودند اما سال‌ها زودتر از آنچه فکرش را بکنی می‌گذرد و روزگار، عقدِ در آسمان خوانده‌ی دخترعمو و پسرعمو را اینبار روی زمین و در دشت‌های سرسبز عراق خواند. عاشقانه‌ای میان رهایی دشت و رقص ابرها که با تولد نسلی جدید از من و خواهرها و برادرهایم، گَردِ امید را بر چشم‌های فرتوت پدربزرگ پاشید اما دل خوش نکن که پایان‌ها همیشه دستخوش تغییرند و هیچگاه برای ابد، خوش نمی‌مانند!

آواره

کلمات سید در تقلا بودند و به محض رهایی از زندان دهانش، یک نفس تا قلمم دویدند تا برای جاودانگی به دست‌هایم دخیل ببندند. گوش‌هایم را تیز کردم و او روی سینه‌ی ستبرش کوبید تا دردهای فرو خورده‌اش را بالا بیاورد: سال‌های ۱۳۴۹ یا ۱۳۵۰ بود که شیعیان عراق به رهبری سید محسن حکیم و محمدباقر صدر به تکاپو افتادند؛ جنبش‌هایی که خطر را توی رگ‌ بعث خزاند و یک درگیری چند روزه با ایران را رقم زد اما من بی‌تفاوت به هیاهوی ملت‌ها در جایی بین وطن اجدادی و وطن جدید، دنبال بادبادک‌هایم می‌دویدم و گُل‌های وحشی را لگد می‌کردم.

پدر اطراف قهوه‌خانه‌ای در شهر کار می‌کرد و دستمان قدر خودمان به دهانمان می‌رسید اما مامورهای بعثی به آرزوهای کودکانه‌مان آب دهان انداختند و روی سرش ریختند: «أنت ایرانی؟» پدرم بعدها که او را توی ایران پیدا کردیم، آن روزِ جدایی از ما را اینطور توصیف کرد: دنبال رزق حلال بودم که یقه‌ام کردند؛ می‌دانستند ایرانی‌ام اما پشت سر هم توی سینه و شکمم می‌کوبیدند و تکرار می‌کردند: «أنت ایرانی؟ أنت ایرانی؟»؛ چشم‌هایم سیاهی میرفت و دوستان عراقی دوره‌ام کرده بودند اما کسی جرأت سینه سپر کردن در برابر نیش خون‌آلود بعثی‌ها را نداشت. به سختی خودم را از زیر مشت‌ولگدشان بیرون کشیدم: «ن‌ن‌نعم، أأنا، ایرررانی، لکن مالمشکله؟» یکی از آن‌ها که هیکلی‌تر بود اسلحه‌اش را زیر گلویم گذاشت، دهانش بوی تند شراب میداد: «أنتَ المشکله!» با چِشم، شما را به آشناهای توی بازار سپردم و با بقیه‌ی مردهای ایرانیِ به بند کشیده توی ماشین بعثی‌ها مچاله شدیم. دنیا توی چشم‌هایم تمام شده بود اما بیشتر از سرنوشت مبهمم نگران شما بودم که به مرز مهران رسیدیم، همانجایی که سال‌ها پیش برای داشتن آسایش، دست در دست پدربزگتان از آن گذشتیم و برای زنده ماندن مجبور شدیم به وطن پشت کنیم!

تعدادمان هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد؛ یک دشت مَرد. گلنگدن‌ها را کشیدند و اسلحه‌ها آماده شد، دشت با تمام وسعتش دور سرمان چرخید و قدر سر سوزنی تنگ شد، می‌دانستیم کار تمام است و سینه‌ها را برای گلوله سپر کردیم اما سربازها دلشان رحم بود و به جای ما، باروتشان سینه‌ی آسمان را شکافت: «بروید به سمت مرز ایران، کوه‌ها آنجاست» مثل دیوانه‌ها دور خودمان می‌چرخیدیم و از زندگی تهی بودیم، سهمِ حتی یک دقیقه درنگ، گلوله بود و ما مثل گله‌ی گرگ‌زده به سمت کوهستان دویدیم؛ تلخ بودیم و دست‌هایمان خالی اما پایمان که به خاک وطن نشست شیرین شدیم.

استکان را توی بغل نعلبکی انداختم: «خب بعدش چه شد سید؟ پدرتان و مردها توانستند به نقطه امنی برسند؟» صدایش لرزید و گلویش بغض شد: خیلی‌هایشان از شدت گرسنگی و تشنگی توی کوه‌های وطنی که تنها اسمش را به دوش می‌کشیدند و با آن غریبه بودند تلف شدند اما پدر از تبار کوهستان بود و توانست نیمه‌جانِ خودش و چند مرد دیگر را تا پیش پای یک چوپان بکشاند و هم‌وطن برایشان سنگ‌تمام گذاشت. به پاسگاه رفتند و وطن به رویشان آغوش باز کرد. دیگر خبری از جنگ‌ نبود‌. چند روزی قرنطینه شدند و بعد در یک اردوگاه، چشم به راه عزیزانشان ماندند.

مینی‌بوس

یقه‌اش را مرتب کرد و زیر‌لب برای پدرش فاتحه‌ای خواند: مردهای ایرانی روز به روز آب می‌رفتند و خانه‌ها، زن و بچه شده بود. کجا می‌رفتیم؟ کجا می‌ماندیم؟ بی‌وطن شده بودیم و وای از روزی که بچه‌ها معنای آوارگی را بفهمند. شش ساله بودم و پنج ماهی از غیب شدن پدر می‌گذشت که درِ خانه‌مان را زدند. دشمن پشت در بود و مرغش یک پا داشت: «ایرانی هستید و باید بروید!» مردی توی خانه نبود و چه تقلایی از دست زن‌ و بچه و پیرمرد ها و پیرزن‌ها برمی‌آمد؟ شکستیم، به زمین افتادیم، فرصت خواستیم تا لااقل وسایلمان را جمع‌وجور کنیم اما بی‌فایده بود. چند خانه بودیم در کنار هم، چند مینی‌بوس آوردند و قبیله را سوار کردند.

نتوانستم جلوی سقوط آزاد اشک‌هایم را بگیرم، انگار زخم هم‌وطن توی دلم تیر می‌کشید؛ سید سرش را با آه تکان داد: در کمتر از چند ساعت همه را سوار کردند. همسایه‌های عراقی توی کوچه دویدند. زن‌ها شروع به بخشیدن کردند: «دیگ روحی بزرگ برای تو. پتو و لحاف‌ها، آن لحاف دست‌دوز مخمل، جهاز دخترکت باشد. عزیز دلم، قالیچه‌ها زیر پای خودت. برادرم، دوچرخه‌‌ی گوشه‌ی حیاط ناقابل است. دور محبتت بگردم، گهواره و پُشتی‌ها چشم‌روشنیِ توراهی‌ات» و خانه‌ها، آن‌ها را به امان خدا سپردیم و رفتیم.

بچه‌ها ترسیده بودند و پیرها آشوب اما وقتی به مرز خرمشهر رسیدیم احساس کردم یک تکه از وجودم را می‌بینم! از شادی اینقدر این پا و آن پا کردم که خنده ناخودآگاه بر لب‌های مضطرب و ترسان مادر نشست، از سربازها رو گرفت و سرش را نزدیک گوشم آورد: «آرام بگیر سید رافع، تو مگر اینجا را میشناسی؟!» همه جا بوی پدربزرگ را میداد، بوی خانه، بوی وطن، بوی جایی که حالا اسمش را از دهان بعثی‌ها میشنیدم: «ایران».

هلال احمر

توی اتوبوس‌های هلال احمر ایرانی نشستیم. اشک توی چشم‌های مادر حلقه زده بود اما من فقط بهانه‌ میگرفتم: «ما را از خانه بیرون کردند» شروع به بوسیدن انگشت‌های کوچکم کرد و تا پنجره‌ی اتوبوس بالایم بُرد: «خانه اینجاست سید رافع؛ خانه اینجاست». تمام صندلی‌ها را لگد کردم. انگار هرچقدر بیشتر وطن آغوش باز میکرد من دلتنگ‌تر میشدم که ناگهان سایه‌هایی از دور توی صورتمان نشست. از جایمان بلند شدیم. مادر خندید. بین ما و پدر؛ بین زن‌ها و کودکان و پیرها تا به آغوش کشیدن همسران و پدران و فرزندانشان فقط یک درِ اتوبوس فاصله بود. ما منتظر پدران و آن‌ها هم منتظر ما بودند و در آن لحظه که قلب‌ها از شادی فرو میریخت من بعد از ماه‌ها در آغوش مطمئن پدر و روی خاک وطن به خوابی عمیق فرو رفتم.

اهواز

پلک‌هایش را برای چند لحظه روی هم انداخت و از تکرار شیرینی لحظات وصال، دلش غنج رفت. بچه‌ها تسبیحش را برده بودند: بیارش بابا جان؛ کجا بودیم؟ آهان خرمشهر. اوایل توی اردوگاه خرمشهر ماندیم، بعد از آن هم اردوگاه جیرفت و چند ماه جان کندن در چادرهای تب‌دارش اما بالاخره به همدان منتقلمان کردند. هوای دلچسبی داشت، شبیه دشت‌های خرم همانجایی که اولین بار چشم‌هایم در آن رو به آسمان باز شد اما ما از خاندانی نبودیم که بیکارگی عادتمان باشد و شنیده بودیم در شهری به نام اهواز که صنعتی است و کارخانه‌ها و شرکت نفت و بندر دارد میتوان به لقمه نان و رزقی رسید و به جای جیره‌خوار بودن دولت، دست مردهایمان توی جیب‌هایشان برود. پدر تقاضا را نوشت و با انتقالمان موافقت شد. حالا پس از ماه‌ها دربه‌دری و بیقراری میرفتیم تا برای همیشه در شهری به نام اهواز آرام بگیریم و برای اولین بار طعم آرامش و استقرار در وطن را بچشیم.

اهواز شبیه عراق بود، آدم‌هایش، حرف زدنشان، لباس‌ها، غذاها و همه چیز. در یکی از محله‌های فقیرنشینش ماندگار شدیم و چرخ زندگی آرام آرام شروع به چرخیدن کرد. مادر نان تنوری میپخت و دست‌هایش حنا بسته بود. بچه‌ها در چشم باد می‌دویدند و من درس می‌خواندم، در جایی که حالا ایمان داشتم وطن من است و دیگر خبری از جنگ و فرار نیست اما این آرامش دوامی نداشت و شهریور سال ۱۳۵۹ دوباره سروکله‌ی بعثی‌ها پیدا شد، با این تفاوت که اینبار دنبالمان آمده بودند تا وطنمان را بگیرند.

بمباران

جنگ برای من با بمباران فرودگاه اهواز شروع شد اما معنای انفجارها را نمی‌فهمیدم، یعنی هیچکس نمی‌فهمید و همه سردرگم بودیم. خانه‌ی ما سر کوچه بود. چند روزی از در شدن آن صداهای مهیب و عجیب که هر چند ساعت تن شهر را میلرزاند میگذشت اما چطور از چیزی که نمیدانستیم چیست فرار می‌کردیم؟ مردم هم از سر ندانستن، مثل وقتی که دعوا میشد و توی کوچه می‌ریختند، برای چوب زدن زاغ سیاهِ خمپاره‌ها سر کوچه مچاله شدند.

من و دوستم علی شریفی جلوی درِ خانه‌مان ایستاده بودیم و برای خمپاره‌ها چشم و ابرو می‌آمدیم. وحشت زیر پوستمان خزیده بود اما کاری جز حرف زدن و پرت کردن حواس از دستمان برنمی‌آمد که یکهو سقف آسمان شکافت و خمپاره تن کوچه را نشانه رفت. همه جا بوی گوشت سوخته و استخوان شکسته میداد. سرم گیج میرفت و آدم‌ها دور سرم می‌چرخیدند اما برای کمک قدم تند کردم و در همان حال دنبال خانواده‌ام میگشتم. زن همسایه بالای یک جسد کوچک نشسته بود و استغاثه میکرد: «دخترم، دخترم را کشتند، بیدار شو، دخترم را بیدار کنید» چشم گرداندم تا علی را برای کمک صدا کنم؛ مادر توی کوچه دنبالم میگشت، به طرفش دویدم: «شما خوبید؟ خواهرها؟ برادرها؟ پدر؟ علی کجاست؟ علی مادر، تازه...» پلک‌هایش سنگین شد و رو گرفت: «علی شهید شد رافع، علی شهید شد مادر»

جبهه

دوباره جنگ، دوباره بی‌وطنی و دوباره فرار؛ من دیگر از پناه بردن به چادرها و رها کردن وطن خسته شده بودم. من از فکر اینکه بعثی‌ها به وطن بیایند و خاک شهر را با پوتین‌هایشان به توبره بکشند آرام و قرار نداشتم. دل از خانواده کندم و از امنیتِ فرار به عزتِ دفاع دخیل بستم. شهر پر بود از ستون پنجمی‌هایی که در تلاش بودند تا تمام راه‌های وطن‌فروشی را قبل از دیر شدن تجربه کنند! بعثی‌ها را میشناختم و تصویرهایشان حتی در لباس‌های مبدل برایم آشنا بود. پایگاه‌های مقاومت در مساجد پا گرفت و من برای دفاع از وطن به سمت پایگاه مقاومت امام حسین (ع) دویدم. جوان بودم و تنم از هراس جنگ می‌لرزید اما قسم خوردم که تصویر شوم چهره‌ی بعثی‌ها را با خونشان از خاطرم پاک کنم.

دفاع‌ها ادامه داشت تا اینکه قرعه‌ی جبهه به نامم افتاد. در پوستم نمی‌گنجیدم و خودم را خوشبخت‌ترین رافعِ دنیا می‌دانستم. عاشقانه با سلاح‌ها هم‌آغوش شدم و برای وطن سینه سپر کردم تا با پوست و گوشت و خونم، طعم وطن و مبارزه برای آن را بچشم. علاقه و تسلطم به سلاح‌ها و تجهیزات جنگی هم روز‌به‌روز بیشتر میشد آنقدر که من را به عنوان مربی آموزش نظامی سپاه انتخاب کردند و از پادگان حبیب‌الهی در جاده اهواز_خرمشهر به پادگان شهید محلاتی مسجدسلیمان منتقل شدم‌ اما زمانی که فرمانده یکی از گروهان‌ها بودم پادگان بمباران شد.

وسط نیروها ایستاده بودم که با بمباران خوشه‌ای بچه‌ها را هدف گرفتند. توی خون دست‌‌وپا زدند و خاک‌ها عطر کربلا گرفت؛ مثل شب‌های پنجشنبه‌ای که پدر از ترس بعثی‌ها، یواشکی به سیدالشهدا (ع) سلام میداد و یک مشت خاک متبرک تربت با خودش برایمان می‌آورد و ما تا خود صبح نوبتی بویش میکردیم و سلام می‌دادیم. خاک و خون و اشک یکی شده بود که مجروح‌ها را جابه‌جا کردم اما هواپیما دوباره برگشت و اینبار مجروحین را به رگبار بست. تمام قد ایستادم و فریاد کشیدم. احساس می‌کردم که قلبم برای شکافتن سینه به تقلا افتاده اما هواپیما دور شده بود، مثل ارواح مطهر جوانانی که داشت در آن لحظه‌ی باشکوه از ما زمینی‌ها فاصله میگرفت و برای هشت سال دفاع مقدس تنهایمان میگذاشت.

پایان جنگ

همیشه تنم از این جا ماندن می‌لرزید، از اینکه اگر شهدا پرسیدند «سید، تو که بعد از ما ماندی چه کردی؟» آیا جواب شایسته‌ای برایشان در چنته دارم؟ شروع به نوشتن کردم و سال‌ها سوز دلم برای شهدا توی مطبوعات چاپ شد اما هنوز خودم را مدیونشان می‌دیدم، تا اینکه با دیدن فیلم‌های دفاع‌مقدس برای کاری بزرگ یا علی گفتم.

ضبط‌کننده‌ی صدا را نزدیک‌تر آوردم و هیجان‌زده منتظر ادامه‌ی حرف‌های سید ماندم: آنموقع موبایل و اینترنت و این چیزها نبود تا بخواهم از کسی بپرسم و یاد بگیرم اما تجربه‌ای که در آموزش‌های نظامی داشتم من را به کار در جلوه‌های میدانی سینمای دفاع مقدس کشاند. عدد و رقم فیلم‌ها از دستم خارج است چون اصلا اهل ثبت و ضبط اینکه اینکار را و آنکار را کردم نیستم اما انفجارها، تیرخوردگی‌ها و همه صحنه‌های نظامی فیلم‌های دفاع مقدس را انجام میدادم. طبق قوانین یگان آن موقع اگر کسی از مرخصی‌های استحقاقی‌اش استفاده نمیکرد بعد از بازنشستگی میتوانست پولشان را بگیرد اما من همه مرخصی‌هایم را برای اینکار استفاده کردم و بدهکار هم بودم.

نگاهش را به قاب عکس رفقای شهیدش دوخت: من احساس کردم با جان بخشیدن به سینمای دفاع مقدس میتوانم یاد شهدا را زنده نگه دارم و فردای قیامت در برابر سوالشان شرمنده نباشم؛ الآن جواب دارم اما هنوز کامل نیست؛ من باید یک شهرک سینمایی دفاع مقدس در خوزستان بسازم تا سینماگران جوان برای ورود به این عرصه تشویق شوند؛ در تهران شهرک سینمایی دفاع مقدس هست اما اینجا صحنه‌ها بکر است و نخل‌ها هنوز بوی خون می‌دهند! ما هرچقدر فیلم بسازیم کم است بابا جان.

وطن

به چروک دست‌های سرهنگ سید رافع موسوی بهار خیره شدم که شجره‌نامه‌شان را به آغوش کشیده بود. برگه‌ای که میگفت آن‌ها به امامزاده‌ای به نام سید ناصرالدین در ارتفاعات کویرکوه ایلام بازمیگردند اما او هنوز در چشم من، آن رافع شش ساله بود که بین مرز ایران و عراق و در دست‌های تنهای مادری جوان دنبال وطن میگشت؛ چای‌ام یخ کرده بود اما دلگرم از دیدن بزرگمردی چون سید رافع در پوستم نمی‌گنجیدم: «سید، الآن وطنت کجاست؟» از صمیم قلبش خندید و آستین‌هایش را برای وضو بالا داد: «جایی‌ست در قلبم؛ معراج مقدسی که به بُراق روحم جرأت پرواز می‌دهد تا سرم را در آسمانش با غرور بالا بگیرم و بلند فریاد بزنم: «من، هستم؛ رافِع، سیّدی از تبار کوهستان!»

انتهای پیام/س/ر

بیشتر بخوانید