گروه زندگی_زینب نادعلی: اینجا طبل رسوایی ضدانقلاب و مخالفان حجاب به صدا در میآید. همانهایی که از هر تصویر و فرصتی استفاده میکنند تا محجبه و غیرمحجبه را مقابل هم قرار دهند. اما در موکب دختران انقلاب همه چیز فرق میکند. محجبه و غیر محجبه کنارهم قرار میگیرند، نه مقابل هم! اینجا شمیم رفاقت میآید نه زمزمه شقاوت!
راهی میدان انقلاب و موکب دختران انقلاب می شویم. موکبی که قرار است مبلغ حجاب باشد. چند نفر از دختران انقلاب کمی جلوتر از موکب به استقبال خانمها میآیند و دعوت میکنند تا چند لحظه در ایستگاه حجاب توقف کنند. مهربانی کلام شان طوری است که کمتر کسی جواب رد به آنها میدهد. هرکس از راه می رسد اول یک لیوان شربت خنک میدهند دستش و بعد راهنماییاش میکنند به سمت میز هدایا! یک کتیبه با ذکر یا حسین که پایین آن نوشته شده:«چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز!» هدیه دختران انقلاب به مهمانهای موکب است.
من فراموشت کرده بودم امام حسین، تو صدایم کردی!
ذکر یا حسین روی کتیبهها دل خیلی از مهمانها را از همان ابتدای وصل میکند به کربلا وضریح ششگوشه آقا، مثل همین دختر کمحجاب که آمدنش به اینجا را مدیون امام حسین میداند. کتیبه را که باز میکند و ذکر امام حسین رویش را که میبیند موهایش را زیر آن روسری حریرکوچکش میپوشاند. لازم نیست گذرش به ایستگاه های بعدی بیفتد. همین نام امام حسین برای دلش کافی است. همصحبت خادم ها که میشود میگوید:«راستش را بخواهید من امام حسین را فراموش کرده بودم. اما او مرا فراموش نکرد. همین که امروز راه من به این موکب باز شد. همین که امروز دعوت به این موکب شدم. از نظر من اتفاقی نبوده. لطف امام حسین بوده. من فراموش کرده بودم او را اما او دست من را گرفت و مهمان موکب حجابم کرد. پس حتما ما را سر و کاری هست با اباعبدالله!»
حالا به چشم امام حسینم قشنگتر شدم!
چند دقیقهای است که خادمها دورش جمع شدند. گاهی او حرف میزند و از لطف امام حسین میگوید. گاهی هم خادمها از تعبیر قشنگ و دل پاکش صحبت میکنند. بین حرفهایش چند لحظه یکبار به بهانه اینکه عینکش را روی صورتش جابهجا کند با پشت دست اشکهایش را قبل از اینکه از زیر شیشه عینکش سر بخورند پاک میکند. گاهی هم روسریاش را عقب و جلو میکشد. انگار دیگر دلش نمیخواهد موهای خوشرنگش روی شانهاش خودنمایی کنند. یکی از خادمها میپرسد:«میخواهی آینهای بدهم دستت که با خیال راحت روسریات را روی سرت مرتب کنی ؟!» میخندد، یک ابرویش را بالا میاندازد و میگوید:« نه، مطمئنم قشنگ شدم، حداقل خیالم راحت است به چشم امام حسینم قشنگتر شدم!»
شاید ظاهرم اینطور باشد اما دلم...
از ایستگاه هدایا و سَر و سِر آن کتیبهها با دل آدمها، که بگذرید. گوشهدیگری از موکب،یک دفتر قشنگ گذاشته شده که روی جلدش با خطخوش، ذکر یازهرا را گلدوزی کردهاند. هرکس که میآید. خادمها خودکاری میدهند به دستش تا جملهای را به یادگار برای امام حسین علیهالسلام بنویسد. شالاش را انداخته دور گردنش، آرایشش نگاهم را به خوش جلب میکند. با آن ناخنهای کاشت شده رنگارنگش شروع میکند به نوشتن. نوشتنش کمی طول میکشد. نگاه خیره من همراه دستهایش، روی کاغذ بالا و پایین میشود. برایم جالب است بدانم چه نوشته؟! میپرسم و با مهربانی میگوید:« شاید ظاهرم این را نشان ندهد اما من همیشه یاد امام زمان هستم. پایم را که در این موکب گذاشتم اولین نفر امام زمان یادم آمدم! اولین دعایم هم همیشه ظهور آقاست. خیلی دوست دارم زودتر بیاید. الان هم داشتم برای آقا مینوشتم، برای آمدنش.»
میتوانی روسری من را هم مثل خودت ببندی!
علاقهاش به امام زمان میشود بهانه صحبت ما. میان حرفهایمان یاد فرازی از دعای امام زمان عجلالله میافتم و برایش زمزمه میکنم.«وَ عَلَى النِّسَاءِ بِالْحَیَاءِ وَ الْعِفَّة؛ بر زنان شرم و عفت عنایت کن» میگویم:« این دعای امام زمان در حق ما است. شاید یکی از ویژگیهای منتظران ایشان هم همین باشد. اگر قدمی خواستی برای آمدنش برداری به این فراز فکر کن.» چند دقیقهای سکوت میکند. حواسم پرت مهمانهای جدید موکب میشود. صدایم میکند عینک دودیاش را از چشماش برمیدارد و میدهد دستم. بعد آرام میگوید:«میتوانی روسری من را هم مثل خودت ببندی!»
ذوق مینشیند توی چشمانم سر تکان میدهم که یعنی حتما و دست به کار میشوم.روسریاش طوری نیست که موهایش را بتوان پوشاند یا برایش طوری بست که حجابش حفظ شود. دختران انقلاب به کمکم میآیند. روسری و سنجاق سری هدیه میآورند و برایش میبندند. خودش را توی آینه که وارسی میکند میگوید:« نمیدانستم منی که دارم برای آمدن امام زمان دعا میکنم خودم مانع ظهورش هستم. اگر بیحجاب هستیم معنیاش این نیست که محبت امام حسین یا امام زمان در دلمان نیست. گاهی از ندانستن است. مثل من که نمیدانستم امام زمان برای حجاب من دعا کرده.»
اصلا این آدم را با حجاب و موکب حجاب چهکار؟!
قصه به ایستگاه هدایا و آن جملههای یادگاری ختم نمیشود بخش پایانی موکب، نمادی از خرابه شام است. دیواری کاهگلی با عکس لبخند شهدا و تمثالی از حضرت رقیه با این نوشته:« چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز!» راه هر کدام از مهمانها که به این ایستگاه پایانی میافتد، حال و هوای موکب تغییر میکند. یکی از خادمها از مهمانها دعوت میکند که برای چند دقیقه به یک صدای کوتاه گوش بدهد. آن وقت هدفون میگذارد روی گوششان و آنها شنونده درد و دل حضرت رقیه با پدرش میشوند. اگرچه اغلب مهمان ها وقت را بهانه میکنند و مسیرشان به این ایستگاه نمیخورد. اما هرکس که پایش به این خرابه باز شود حس و حالش دیدنیاست.
پیرسینگ کنار ابرویش، مانتو کوتاه و تیپ و آرایشش را که ببینی پیش خودت خیال میکنی اصلا این آدم را با حجاب و موکب حجاب چهکار؟! اما به قول آن دختر دلداده امام زمان؛ دل است که به یک باره همهچیز را زیر و رو میکند. یکی از خادمها دعوتش میکند و او هم از شنیدن صدا استقبال میکند.
دل است که به یک باره زیر و رو میکند
هدفون را میگذارد روی گوشش پیش خودم فکر میکنم ره صدسالهای است که با یک صدا درست نخواهد شد. اشکهایش زودتر از هر چیز دیگری خط بطلان روی فکر و خیالم میکشند. پشتش را میکند به ما که سرخی صورتش و خیسی اشکهایش را نبینیم. روسریاش را تا روی صورتش میآورد. دوست ندارد کسی آن حالش را ببیند. در طول مدتی که مهمان دختران انقلاب بودم و بین همه رفتوآمدهایی که به ایستگاه شده کسی را این شکلی ندیدم. هدفون را از گوشش برمیدارند. یک لیوان آب برایش میآورند اما زودتر از اینکه لیوان به دستش برسد. رو به تمثال حضرت رقیه زیر لب شرمندهای میگوید و دست میگذارد روی صورتش و میرود. شانههایش هنوز میلرزد. انگار بغضش هنوز فروکش نکرده باشد. چشمهایم تا مسیری دنبالش میکنند. دور که میشود به خودم نهیب میزنم« دل است که به یک باره همهچیز را زیر و رو میکند!»
مهمان کوچک موکب و قصه محجبه شدنش!
6 سالش است دست مادرش را گرفته و گوشه ای ایستاده. چهرهاش برای خادم ها آشنا است برای همین به استقبال شان میروند. از میان حرف هایشان متوجه می شوم این مادر و دختر دیروز هم مهمان موکب حجاب دختران انقلاب بودند. چند قدم جلوتر می ایستم تا دلیل اشک چشم خادمان را بدانم؟!
مادر مهسا کوچولو می گوید:« از دیروز که رفتیم خانه، دخترم مدام توی فکر بوده. هر چند دقیقه یک بار هم می آید و یک سوال جدید درباره حضرت رقیه می پرسد. مامان حضرت رقیه چندسالش بوده؟! یعنی از من کوچکتر بوده؟! چرا اذیتش کردند؟! مامان چجوری با حضرت رقیه دوست بشم؟! صبح هم که از خواب بلند شد گفت از دیشب یه بغض دارم مامان! من باید با حضرت رقیه دوست بشم. می خوام شبیه اش باشم. مثل اون روسری سر کنم! از همان صبح بی تابی کرده تا بیاورمش اینجا و با حضرت رقیه قول و قرار بگذارد که روسری به سرکند.»
میخواهم بروم پیش بابای حضرت رقیه!
مهسا این پا و آن پا میکند دلش میخواهد زودتر به دست خادمان موکب روسری به سر کند و عهد و پیمانش را با حضرت رقیه محکم کند. چشم دوخته به خرابه شام و تمثال حضرت رقیه که گوشهای از موکب گذاشته شده . چادر مادرش را چندباری تکان میدهد و صدایش میزند:« مامان، مامان بریم دیگه! میخوام جلوی حضرت رقیه روسریام را به سر کنم. » گوشهای از موکب چند روسری و سنجاق گذاشتهاند. یکی از خادمها یک روسری برمیدارد و باگیره برای مهسا میبندد و بعد آیینهای میدهند دستش! خودش را که با آن روسری میبیند لبخند مینشیند به پهنای صورتش! مادرش را صدا میزند:« مامان من قول دادم به حضرت رقیه که همیشه روسری سرم باشد و مثل اون باحجاب باشم. میشه من را ببرید کربلا آخه میخوام برم پیش بابای حضرت رقیه بهش بگم باحجاب شدم!»
انتهای پیام/