روایتی از خاطرات اسرای ایرانی در بند رژیم بعث/ از ۶ قاشق جیره غذایی تا جلوگیری از ورود سران منافقین به اردوگاه

دوران اسارت آزادگان با تلخی‌ها، شکنجه‌ها و سختی‌های بسیاری سپری شده و آزادگان با صبوری و تحمل و شکیبایی، خاطرات تلخ و شیرین بسیاری دارند که هرگز از یاد نخواهند برد؛ سروقامتانی که صبر و مقاومت را به معنای واقعی به منصه ظهور رساندند و همواره باید قدردان‌شان باشیم.

به گزارش خبر ساز از قزوین، هر ساله با فرا رسیدن 26 مرداد یاد و خاطرات ورود آزادگان سرافراز و صبور و شکیبا به میهن اسلامی در اذهان مردم زنده می‌شود؛ آزادگانی که با تحمل شکنجه‌ها، تلخی‌ها و آزارهای بسیارِ رژیم بعثی عراق، بهترین دوران عمر خود را در اردوگاه‌های مخوف و بعضا سلول‌های تنگ و تاریک سپری کردند و به یاد اسرای کربلا همه سختی‌ها را تحمل کردند و به آغوش میهن بازگشتند.

خبر ساز قزوین به همین بهانه در قالب میزگردی به گفت و گو با چند تن از آزادگان استان قزوین، حرف‌ها و خاطرات تلخ و شیرین آنان نشست.

فرج‌الله فصیحی رامندی از آزادگانی است که برای نخستین بار در اردیبهشت سال 59 در درگیری‌های مرزی بین ایران و عراق که در پاسگاه‌های غرب کشور وجود داشت به منطقه قصر شیرین اعزام شد.

وی یک ماه تا 40 روز در این منطقه حضور داشت که پس از شروع جنگ در 15 آذر ماه سال 59 به جبهه اعزام می‌شود و آخرین اعزام وی بهمن ماه سال 62 بود و پس از 26 ماه حضور در منطقه جنگی، در هفتم اسفند ماه سال 62 در جزیره مجنون و در عملیات خیبر به اسارت دشمن درمی‌آید.

این آزاده سرافراز پس از بیش از ۶ سال اسارت در 6 شهریور سال 69 به وطن باز می‌گردد.

دردهای ما با یاد سختی های کاروان اسرای کربلا تسکین می یافت

فصیحی رامندی تحمل شکنجه‌ها، سختی‌ها، آزار و اذیت‌ها و تلخی‌های دوران اسارت را با مقایسه با شرایط کاروان اسرای کربلا و یاد آنان قابل تحمل و لذت‌بخش برای اسرا می‌دانست و با اشاره به خاطره ای از آن دوران، می گوید: یک شب که دعای کمیل داشتیم عراقی‌ها متوجه شدند و حدود 25 نفر داخل اردوگاه آمدند و صورت اسرا را نگاه می‌کردند و وقتی متوجه می‌شدند چشمان اسیری اشک‌آلود است، وی را بیرون می‌بردند و کتک می‌زدند. موقع داخل شدن به اردوگاه هم در دو طرف هفت تا هشت سرباز می ایستادند. کسی که سمت راست بود از جلو و کسی هم که از سمت چپ بود از پشت به اسرا ضربه می‌زد و اسرا هم از وسط ستون این سربازان باید رد می‌شدند و کابل می‌خوردند. یکی از اسرا می‌گفت همه کابل‌هایی که خوردیم در برابر سیلی که به دختر امام حسین علیه السلام زدند هیچ است و همه دردها و رنج‌های ما با این کلام تسکین می‌یافت.

وی شرایط عزاداری در ماه محرم را در هر اردوگاهی متفاوت ذکر و خاطرنشان کرد: در برخی از اردوگاه‌ها با توجه به اینکه سابقه قدیمی داشتند به شرایطی رسیده بودند که نگهبان داشتند و مراقبت از تردد سربازان انجام می‌شد و سخنرانی، دعا و عزاداری صورت می‌گرفت.

حتی اردوگاهی داشتیم که روز و شب تاسوعا و تا ظهر عاشورا سینه زنی می‌کردند اما بعد از آن بعثی ها به شدیدترین نحو اسرا را مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند. در برخی از اردوگاه ها هم امکان عزاداری و مراسم اصلا وجود نداشت.

وی افزود: اسرا با ترفندی دو آینه را کنار هم قرار می دادند و از این طریق متوجه نزدیک شدن سربازان عراقی به اردوگاه می‌شدند، هر وقت می‌آمدند ساکت می‌شدند و هر وقت هم می‌رفتند عزاداری را ادامه می‌دادند.

این آزاده ادامه می دهد: در کمپ 17 با حاج آقا ابوترابی (سردار آزادگان) 20 روزی را در یک اردوگاه بودیم و از بیانات و هم صحبتی با ایشان بهره‌مند می‌شدیم. حدود 20 مورد از مطالب و سخنرانی‌های ایشان در ماه محرم، ماه رمضان، عید نوروز و تابستان را به دلیل اینکه شمرده صحبت می کردند را بنده یادداشت می کردم و هنوز هم برخی از یادداشت‌های ایشان را دارم. گرچه هر یک ماه یا 40 روز هم بین دو اردوگاه ارتباط برقرار می‌شد حاج آقا را زیارت می‌کردم.

فصیحی‌رامندی اضافه می کند: با توجه به دروغ های که شنیده بودیم به اسرا می گفتیم تا زمانی که پای مان را در خاک ایران نگذاشته‌اند نباید آزادی را باور کنیم اگر چه با توجه به حمله صدام به کویت و اشغال آن، تحلیل بنده این بود که صدام نمی‌تواند 2 جبهه را نگه دارد و جبهه ایران را حل می‌کند و سال ۶۹ آزاد خواهیم شد. پس از صدور قطعنامه ما منتظر بودیم و 24 ساعت طول کشید تا اطلاعیه خوانده شود و تا لحظه آزادی باور نمی‌کردیم آزاد شویم که 9 روز طول کشید و به وطن بازگشتم.

جزء اسرای مفقودالاثر بودم

هاشم برجعلی دیگر آزاده‌ای بود که در این میزگرد حضور داشت. وی که از طریق بسیج دانش‌آموزی در سال 65 با سپاه 100 هزار نفری محمد رسول الله(ص) عازم جبهه شده بود، بعد از آموزش به پادگان لشکر 8 نجف در شوشتر اعزام می‌شود. وی پس از چند ماه حضور در منطقه جنگی، در 22 فروردین ماه سال 66 در عملیات کربلای هشت در شلمچه همراه با عدی از رزمندگان به محاصره دشمن درآمدند که در نتیجه آن 26 نفر از رزمندگان قزوینی به همراه تعدادی از نیروهای گردان شیراز به اسارت درآمدند.

وی که سه سال و 6 ماه در اسارت دشمن بود به مطالب جالبی اشاره و اذعان می‌کند: از زمانی که اسیر شدیم نام ما جایی ثبت نشد و جزء اسرای مفقودالاثر بودیم تا اینکه از طریق هلال احمر که اسامی اسرا اطلاع‌رسانی شد نام ما را هم اعلام کردند و خانواده‌ها از زنده بودن ما مطلع شدند(با خنده می گوید: مرده‌ای بودیم که زنده شدیم) در دوران اسارت سختی‌های خاصی داشتیم، رزمندگانی که از کربلای 4 و 5 و پس از آن اسیر می‌شدند به عنوان مفقودالاثر به صلاح‌الدین می‌آوردند و زمانی که صلیب سرخ آمارگیری کرد و کد صلیبی دادند تازه مشخص شد که باید مبادله شویم، در آن دوران فکرش را هم نمی‌کردیم به این زودی ها آزاد شویم که به لطف خدا، عنایت امام زمان (عج)، دعای خیر مردم و دعای خود اسرا با سعادت، سلامت و افتخار به میهن بازگشتیم.

این آزاده ادامه می دهد: به دلیل اینکه جزء اسرای مفقودالاثر بودیم به همراه دیگر اسرا برنامه مذهبی و غیرمذهبی نمی‌توانستیم داشته باشیم گرچه مخفیانه کارهایی انجام می‌دادیم و عزاداری می‌کردیم و اسرایی که اشعاری بلد بودند یا مداح بودند با نوحه‌خوانی حال و هوای زیبایی را در اردوگاه ایجاد می‌کردند.

وی اذعان می‌کند: در دوران اسارت آب و مُهر نداشتیم و همیشه با تیمم نماز می‌خواندیم و برخی که به زبان و خطاطی مسلط بودند به دیگر اسرا آموزش می‌دادند. یک تور والیبال و بسکتبال وجود داشت که از زمان ورود به آسایشگاه تا آزادی توپی ندیدیم و صرفا بعثی ها برای تبلیغات خاص خودشان تورها را نصب کرده بودند.

برجعلی در ادامه می گوید: از سیستم‌های گرمایشی و سرمایشی بی‌بهره بودیم و در اردوگاه صلاح‌الدین که زمستان بسیار سرد و تابستان‌های سرد داشت سقف ما یک پلیت بود و زمستان‌ها آب چکه می‌کرد و پتوی اسرا خیس می‌شد و از شدت سرما پتو را لوله می‌کردند و می‌خوابیدند، با ابری هم که داشتیم آبهایی که چکه می‌کرد را می گرفتیم و در تشت پلاستیکی می‌ریختیم، هنگام صبح که خوابمان می‌برد دو فن بزرگ را روشن می‌کردند و گرمایی هم که با نفس اسرا ایجاد شده بود با روشن شدن این فن‌ها بیرون می‌رفت و فضای آسایشگاه مثل یخچال می‌شد.

این آزاده خاطرنشان می کند: جیره غذایی بسیار اندکی به ما می‌دادند. برای نمونه 5 تا 6 قاشق برنج خشک و بدون نمک و روغن که کمی نرم شده باشد می‌دادند، یکی از اسرا شمرده بود 500 دانه می‌شد. بادمجان را با پوست داخل آب می‌انداختند و گوجه را داخل آب فراوان می‌ریختند و به عنوان خورشت به خورد ما می‌دادند. نانی هم که می‌دادند دو طرفش گرما دیده بود و داخلش خمیر بود که اسرا خشک می‌کردند و با برنج می‌خوردند.

لو دادن اسرا برای گرفتن سیگار و نان اضافه!

وی اضافه می کند: در اردوگاه ها جاسوسانی وجود داشتند که اطلاعات کارهای فرهنگی اسرا را به خاطر سیگار یا تکه نانی بیشتر لو می‌دادند. تعدادی از آزادگان در اردوگاه 11 از عملیات‌های کربلای 4 و 5 و دیگر عملیات‌ها بودند که در سلولهایی با درهای کوچک منتقل می‌شدند و سقف سلول به قدری کوچک بود که فقط می‌توانستند بنشینند، حتی تا 6 ماه هم اسرا در این سلول‌ها بودند و وقتی هم که بیرون می‌آمدند دو نفر زیر بغل اسرا را می‌گرفتند چرا که کمر و پایشان خشک شده بود.

برجعلی بیان می‌کند: پذیرایی ویژه عراقی‌ها همیشه کتک بود که با میلگرد و باتوم و بیشتر کابل بود و زمانی که به اسرا سیلی می‌زدند و بیهوش می‌شد، رویش آب می‌ریختند و دوباره سیلی زدن را ادامه می‌دادند.

این آزاده اظهار می کند: زمانی که اسیر شدم دو تیر خورده بودم و حدود 2 سال طول کشید تا جای زخم‌هایم بهبود یابد. در پادگان الرشید بغداد حدود 50 نفر در یک اتاق هفت متری بودیم و ۸ تا 9 ماه این وضعیت ادامه داشت و مجروحانی داشتیم که بر اثر مجروحیت و عفونت شهید شدند. به دلیل اینکه در آسایشگاه پر از شپش بود، بدنمان ضعیف شده و موهای سر ما ریخته بود. بیشتر اسرا به بیماری‌های گوارشی و اسهال‌های خونی مبتلا شده بودند اما خدا آنان را حفظ می‌کرد.

رنگ حمام را در کرمانشاه دیدیم

وی ادامه می دهد: لحظه آزادی بسیار حساس و شیرین بود و از تلویزیون که تبادل اسرا را می‌دیدیم کم کم باورمان می‌شد آزاد خواهیم شد. زمانی که از صلیب سرخ آمده بودند تا اسامی را بنویسند و کارت صادر کنند یک نفر از اسرا گوشه اردوگاه با صدای بلند اذان گفت و اولین نماز جماعت را بر روی زمین خاکی اقامه کردیم و عراقی‌ها هم عکس‌العملی نشان ندادند و هنگام سوار شدن در اتوبوس یک جلد قرآن کریم هم هدیه دادند.

برجعلی خاطرنشان می کند: زمانی که به خاک ایران رسیدیم همه اسرا به خاک افتادند و سجده کردند و وضو گرفتند و نماز خواندند. سپس به پادگان الله‌اکبر کرمانشاه رفتیم و پس از چندین سال اسارت، به حمام رفتیم.

در دوران اسارت حق نامه نوشتن نداشتیم

سید محمد تقوی یکی دیگر از آزادگان حاضر در این میز گرد بود که در 15 مهر ماه سال 65 به خدمت سربازی می‌رود، در سال 66 دچار مجروحیت می‌شود و سپس در 21 تیر ماه سال 67 در منطقه زبیدات به اسارت دشمن در می‌آید.

وی که دو سال و 2 ماه اسیر دشمن بعثی بوده می‌گوید: به دلیل اینکه جزء اسرای مفقودالاثر بودیم در دوران اسارت حق نامه نوشتن نداشتیم، از سویی می‌خواستیم زبان انگلیسی یاد بگیریم اما ممنوع کرده بودند و می‌گفتند قلم و کاغذ دست کسی ببینیم کتک می زنیم، با این حال خیلی از رزمندگان زبان لاتین و عربی یاد گرفتند اما موفق نشدیم یاد بگیریم.

این آزاده ادامه می دهد: بارها به ما گفته بودند که فلان تاریخ آزاد می‌شوید حتی زمانی که آخرین بار اعلام کردند باور نمی‌کردیم و هیچگاه امید به آزادی نداشتیم و حتی دوست داشتیم امام راحل قطعنامه را قبول نکند چرا که برای ما سنگین بود.

تقوی می افزاید: گرسنگی در اردوگاه‌ها بیداد می‌کرد. ناهار و شام چند قاشق برنج و نهایتا 12 قاشق برنج می‌دادند. برخی خودشیرینی می‌کردند و اسرا را لو می‌داند، یک بار سه نفر دورهم جمع شده بودند و در خصوص فرار صحبت کرده بودند که با لو رفتنشان عراقی‌ها در زمستان لباس‌های آنان را در می‌آوردند و داخل حوض آب سرد وسط حیاط آسایشگاه می‌کردند، ماه‌ها این کار ادامه داشت و زمانی هم که به اردوگاه می آمدند حق نداشتند با کسی صحبت کنند و فقط باید به دیوار نگاه می‌کردند.

وی ادامه می دهد: یکی از اسرا که اکنون پزشک است پایش ترکش خورده و به اندازه یک بشقاب ورم کرده بود، در حیاط قرار بود بشین و پا شو انجام دهیم که به وی گفتم این کار را انجام دهد هرکسی که نمی‌توانست با هر بشین و پاشو، عراقی‌ها سیلی به گوشش می‌زدند که در برخی موارد تا 150 بار این کار انجام می شد.

این آزاده می گوید: صلیب سرخ هنگام تبادل به اسرای ایرانی می‌گفتند هر کسی خارج از کشور می‌خواهد برود یا عراق بماند اعلام کند که یکی از اسرا گفت می خواهد در عراق بماند که علتش را پرسیدند و گفته بود اگر بروم ایران به دلیل نداشتن حلقه، خانواده را هم نمی‎‌دهد، ظاهرا یکی از سربازان عراقی حلقه این اسیر را برداشته بود و صلیب سرخ پس از زدن سیلی محکم به صورت این سرباز، به وی گفته بود که برود و حلقه‌ای بخرد که نهایتا این کار را انجام داد.

بعثی ها به اردوگاه موصل 4 «اردوگاه پاسداران خمینی(ره)» می گفتند

آزاده دیگری که خود را سیدهاشم موسوی و اعزامی از تهران و اهل قزوین معرفی می‌کند، می‌گوید: سال 59 در یک مرحله با شهید چمران به جنوب اعزام شدیم و به دلیل اینکه زیاد آشنایی نداشتم و 18 سالم بود در شمیرانات دوره آموزش را سپری کردم و از طریق گردان نور در 18 فروردین ماه سال 60 به جبهه اعزام شدم. در بازی دراز، تنگه حاجیان، شیاکوه، دشت ذهاب و ...حضور داشتم.

وی به خاطره‌ای اشاره و می افزاید: 16 روز قبل از حادثه بمب‌گذاری و شهادت شهیدان رجایی و باهنر، دو افسر اطلاعات و امنیت عراق را در گشت دستگیر کرده بودیم و آنها می‌دانستند که در ایران چه اتفاقی قرار است بیفتد و اعلام کردند در ایران یک اتفاق عظیمی خواهد افتاد و ما(بعثی ها) در آن روز یک عملیات گسترده از غرب و جنوب خواهیم داشت. خیلی تلاش شد اطلاعات بیشتری از این دو افسر کسب شود اما واقعا نمی‌دانستند چه اتفاقی قرار است بیفتد.

این آزاده به نحوه به اسارت درآمدن خود از سوی دشمن بعثی اشاره و توضیح داد: در یک عملیات ایذایی 7 کیلومتر پشت سر عراقی‌ها در قصرشیرین داشتیم و نزدیک توپخانه شدیم، ساعت 12 شب پیاده‌روی را شروع کردیم و در 6 ساعت، 7 کیلومتر را طی کردیم، درگیری‌ها نزدیک توپخانه آغاز شد و به محاصره افتادیم و در 11 شهریور سال 60 اسیر شدم و پس از تحمل حدود 9 سال اسارت در 29 مرداد سال 69 به آغوش وطن بازگشتم.

موسوی که در اردوگاه موصل 4 بوده، می گوید: عراقی‌ها اسم این اردوگاه را قفس الحروس الخمینی(اردوگاه پاسداران خمینی) گذاشته بودند چراکه با وجود سردار آزادگان حجت الاسلام ابوترابی‌فرد، اسرا در این اردوگاه برای خود حکومتی تشکیل داده بودند.

وی به وجود جاسوسانی در بین اسرا اشاره می کند و می گوید: به قدری اتحاد، انسجام، یکدلی و صمیمیت بین اسرا وجود داشت که تعداد جاسوسان اندک بود و قطعا این افراد با مرگ بازی می‌کردند و برخوردهای بسیار سختی با آنان می‌کردیم، یک بار تصمیم گرفتیم همه آنان را قلع و قمع کنیم که اتفاقاتی افتاد و موجب شد آنان را از اردوگاه ببرند.

به منافقین اجازه ورود به اردوگاه را ندادیم

این آزاده خاطره نشان می کند: یکی از منافقین به نام ابریشم‌چی برای جذب نیرو، پنج روز پشت درب اردوگاه ایستاده بود که داخل بیاید اما اجازه ندادیم، صراحتا به عراقی‌ها اعلام کرده بودیم ورود این منافق به اردوگاه با قتل عام همه اسرا و نیروهای عراقی همراه خواهد بود. حتی شیخ علی تهرانی دیگر منافقی بود که برخورد بدی با وی کردیم. حاج آقا ابوترابی‌فرد به دلیل اینکه ایشان را می‌شناخت و نمی‌خواست با وی روبرو شود سه ساعت در زمستان در سرما ایستاد و به بهانه دوش گرفتن، سرما را تحمل کرد. حتی این شیخ به جز بسم الله الرحمن الرحیم نتوانست یک کلام حرف بزند.

موسوی تصریح می کند: به دلیل تعامل با سربازان اهل کربلا، نجف، کاظمین و بصره اطلاعات دقیق و به روزی از اوضاع داشتیم. در طول 9 سال اسارت فقط دو سال رادیو نداشتیم. یک بار هم به خاطر تفتیش از اردوگاه و پیدا کردن رادیو، با ترفندی رادیو از دست یک اسیر اصفهانی به دست من رسید و من هم با خواندن حدود 20 مرتبه آیه 9 سوره مبارکه یاسین توانستم از این مهلکه نجات پیدا کنم و رادیو را هم حفظ کنم.

وی بیان می کند: هرگاه عراقی‌ها می‌خواستند اسرای 16 یا 17 ساله را شکنجه کنند با هماهنگی با اسرایی که توانایی داشتند برنامه‌ریزی کرده بودیم زمانی که دارند می‌زنند، خودمان را جلویشان می‌انداختیم که کابل‌ها بیشتر به ما بخورد.

این آزاده به خواب تکراری خود طی هفت سال اسارت و آن هم فقط در شب میلاد امام علی علیه السلام اشاره می کند و می گوید: سال آخر خواب دیدم که آزاد شدیم و به اسرا گفتم امسال آزاد می‌شویم، زمانی که به محل مان رسیدم 71 گوسفند برای من قربانی کرده بودند که در محل ما بی‌سابقه بوده است. در ساعات اولیه ای که با خانواده ام روبرو شدم به دنبال پدر و مادرم بودم. با اینکه در مسیر از طریق دایی‌ام شنیده بودم پدرم به رحمت خدا رفته اصلا حواسم نبود و مدام دنبال پدرم می‌گشتم مادرم هم که غش کرده بود و بعد از به هوش آمدن و سرحال شدن، سر قبر پدرم رفتیم. قبل از اینکه به منزل بروم اول به منزل یکی از دوستان شهیدم رفتم.

برخلاف تاریخ گذشته کشور که هر جنگ و حادثه ای رخ می داد بخشی از خاک ایران از دست می رفت در طول دوران هشت سال دفاع مقدس رزمندگان، ایثارگران، آزادگان و جانبازان با جانفشانی ها، دلاورمردی ها، رشادت ها و تحمل سختی ها و شکنجه های دوران اسارت اجازه ندادند وجبی از خاک ایران به دست دشمن بیفتد که همیشه باید قدردان این عزیزان باشیم چرا که حق بزرگی بر گردن همه دارند.

گزارش: هاجر عبداللهی

انتهای پیام/ ت 15

بیشتر بخوانید