خبر ساز_ کتایون حمیدی: به حرف تقویمها اعتباری نیست، مگر میشود برخی روزها بگذرند و تو فراموش شان کنی؟ مثل همان روزی که با چراغ قوه در تاریکی دنبال تکههایی از جسم تکه تکه شده مهندسان دانشکده فنی دانشگاه تبریز میگشتم یا روزهایی که با لباس سفید پرستاری سوار قطاری میشدم که مسافرانش عجیب بوی خدا میدادند. اینها را خانم ملکه ارتقایی میگوید.
دورهمیهای هفتگی بسیج رسانه همیشه برای من جنگ دیده لذت بخش است، چراکه قرار است آن روز از زبان یکی تاریخی روایت شود که زیاد هم دور نبود. این دفعه میزبان پرستاری هستیم که داوطلبانه به مناطق جنوب کشور برای مداوای مجروحان اعزام میشد.
نامش ملکه ارتقایی و متولد سال ۱۳۳۴ است، دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان خود را در شهرستان مرند گذرانده است ولی با قبولی از رشته پرستاری راهی شهر تبریز میشود.
او میگوید: ۱۸ ساله بودم که زندگی مستقلام آغاز شد و راهی شهری شدم که میدانستم قرار است در آن شهر بزرگتر شوم. البته آن زمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران متقارن شد و من و برادرم فعالیتهای انقلابی زیادی انجام دادیم زیرا همیشه میخواستم تا یک فرد اثرگذار باشم.
خانم ارتقایی بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه، در بیمارستان نیکوکاری تبریز استخدام شده است و تمام خدمت پرستاری خود را نیز در این بیمارستان انجام داده و از سال ۸۷ بازنشسته شده است.
میگویم از آن روزها برایمان تعریف کنید! اصلا چه شد که یک دختر ۲۲ ساله عزم سفر کرد و راهی جایی شد که احتمالا برگشتی نداشت؟ او میگوید: برای عزیمت به مناطق جنگی هیچ اجباری برای بانوان امدادگر وجود نداشت و برای شهرستانهای نیز اصلا اجباری نبود به همین منظور بنده همیشه داوطلبانه به مناطق اعزام میشدم.
او ادامه میدهد: البته من بدون اجازه پدر به منطقه میرفتم، البته بابای بسیار خوش اخلاقی داشتم ولی امکان اینکه با حضورم در این مناطق مخالفت کند، وجود داشت. گاها مرخصی میگرفتم و به داوطلبانه به منطقه میرفتم.
خانم ارتقایی از حس و حالش هم برایمان میگوید: حس من دقیقا به زیبایی حس بوی چایی هل دار در استکانهای کمرباریک، بوی خاک باران زده یا بوی نمیدونم چه، خودتان ببینید بوی چه چیزی به مشامتان قشنگ است، حس من هم آن زمان به آن اندازه خالص و زیبا بود.
او ادامه میدهد: روزهایی که در بیمارستانهای مناطق جنگی بودم به قدری حال دلم خوب بود که وقتی به شهر خودم برمیگشتم حالم بد میشد زیرا آنجا صحبت از جان حرف بود و اینجا از قیمت مرغ و برنج و روغن.
عینک چهارچوب سیاهش را با گوشهای از چادرش پاک کرده و میگوید: در دوران همیشه حقوقم روی دستم میماند و اصلا نمیدانستم این پول به چه دردم میخورد و حتی بارها همه حقوقم را تمام و کمال به نیازمند بخشیده بود البته شما این قسمتش را ننویسید ولی واقعا آن روزها چیزی به نام ریا وجود نداشت.
خانم ارتقایی حتی روزی با پس اندازی که داشت اقدام به خرید کلاههای آهنی برای رزمندگان کرده است زیرا از زبان مجروحانش شنیده بود که کلاه آهنی در منطقه کم دارند.
خانم ارتقایی ادامه میدهد: من مترون بودم و ساعت کاری ام عین ساعت اداری بود ولی شرایط طوری بود که گاهی تا ۱۱ شب در بیمارستان بودیم.
به اینجای حرفهایش که میرسد کمی صدای خود را آرام تر کرده و میگوید: خیلیها از شیفت شبانه دوران جنگ میترسیدند و حتی یادم است روزی در بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز نیرو کم آوردیم و با هر کسی تماس گرفتیم، اعلام کردند که نمیآیند و من هم دوباره به تک به تکشان زنگ زدم و فقط یک کلمه گفتم: یا الان میآیید یا به کل دیگر در خانهتان بمانید. البته ناگفته نماند که تهدیدم اثر بخش بود.
خانم ارتقایی از اعتماد و امیدی که مردم از یک سفید پوش(لباس پرستاری و پزشکی) در آن دوران داشتند هم میگوید، از حجب و حیای رزمندگان تا روزهای تلخی که حسشان شاید در کلمه نگنجند.
او تعریف میکند: روزی یکی از مجروحها را آوردند که اصلا حال خوشی نداشت و حتی دستهایش از مچ جدا شده بود و فقط به یک ربات دست وصل بود و عملا او هیچ حسی نداشت ولی هر وقت که به او دست میزدیم تا زخمش را پاک کنیم و یا سرمش را عوض کنیم بلافاصله حس میکرد و سعی داشت تا دستش را کنار بکشد.
فرشته سفیدپوش دوران دفاع مقدس در چهار عملیات حضور داشته است که عملیات محرم یکی از آن عملیاتها بود، او در این خصوص میگوید: به قدری در این عملیات مجروح اعصاب و روان داشتیم که وقتی آن روز یادم میافتاد انگار تکه ای از من جدا میشود.
او آهی از ته دل کشیده و به حرفهایش ادامه میدهد: جانبازی بود که از فرق سر تا نوک انگشت غرق در زخم و خون بود اما درد اصلیش آنها نبود و او دچار موج انفجار شده بود.
از خانم ارتقایی در مورد تلخترین و سختترین روزش هم میپرسم، به گوشه ای از اتاق خیره میشود، میتوان در رد نگاهش روزهایی را دید که فیلم گونه از جلوی چشمش رد میشود.
او میگوید: روزهای تلخ؟ هر روز سخت بود، هر روز آن را باید های های گریست، جوری که وقتی برخی از خاطرات یادت میافتد شانههایت تیر میکشند اصلا همین که قسمت نشد تا من هم شهید شوم برایم تلخ است.
خانم ارتقایی ادامه میدهد: یادم است مسوول اورژانس بیمارستان بهارستان شماره دو اهواز بودم ولی نیرو به قدری زیاد بود که از مافوق خود درخواست انتقال به آبادان کردم که در ابتدا با مخالفت روبهرو شد ولی وقتی اصرار من را دیدند قبول کردند. میدانید دقیقا لحظهای که من به آبادان رسیدم خبر آمد که دشمن بیمارستان را مورد حمله موشکی خود قرار داده است و منجر شد تا کادر کثیری از درمان به شهادت برسند. ببینید چقدر بدشانسم.
همان طور که خودش میگوید برادر خانم ارتقایی نیز در بخش عمرانی مناطق جنگی اعم از ساختن پل و تونل و غیره فعالیت میکرد به طوری که یدی طولانی در حضور در دفاع مقدس دارد.
او میگوید: همه دوستهای برادرم شهید، جانباز و اسیر شدند و هر از گاهی که همدیگر را ملاقات میکردیم و یا تماس میگرفتیم او با ترس و لرز خبر از دوستانش میگرفت که ملکه فلانی را میشناسی؟ شهید شد؟
خانم ارتقایی ادامه میدهد: سختترین لحظه زندگیام هم زمانی بود که با هواپیمایی باربری مجروحان و شهدا را به شهرها منتقل میکردیم و من هاج و واج به قیافه تک به تکشان نگاه میکردیم که مبادا یکی از آنها برادرم باشد.
او تعریف میکند: روزی مجروحی را آوردند که وضعیت جسمی وخیمی داشت و مدام از من آب میخواست، گازهای استریل را به آب میزدم و روی لب خشکیدهاش میگذاشتم، آنقدر حالش وخیم بود که خودم او را به اتاق عمل رساندم ولی او تا به جلوی درب اتاق عمل رسید، شهید شد.
خانم ارتقایی از کمک مجروحان برای مداوا هم برایمان میگوید: یادم است روزی به قدری تعداد مجروحان زیاد بود که پایه سرم کم آوردم به همین خاطر مجروحهای سرپایی با میل خودشان سرم مجروحهای وخیم را نگه داشتند.
از درمان مجروحان عراقی هم میگوید: مجروحان زیادی از سربازان و فرماندهان عراقی را هم به بیمارستان میآوردند و اصلا برای ما مهم نبود که او کیست و چه بلایی سر جوانان عین دسته گل ما آوردند و همیشه با دیدگاه درمانی به آنها نگاه میکردیم و این کارمان باعث تعجب آنها که بود که چطور میتوانیم همان خدمات درمانی که برای رزمنده ایرانی انجام میدهیم را برای آنها هم انجام دهیم.
همان طور که خودش میگوید دفاع مقدس برایش دانشگاه بزرگی بود که درس آن را در هیچ دانشگاهی آموزش ندادهاند.
خانم ارتقایی به ۲۷ دی سال ۱۳۶۵، روزی که دانشکده فنی مورد اصابت موشکهای دشمن قرار گرفت، تعریف میکند، او میگوید: باز جمله دترین لحظات زندگی کادر درمان بود، اصلا همانند نهنگی ۲۴ هرتز بودیم که صدایمان را کسی نمیشنید؛ آن روز من دقیقا در بیمارستان امام خمینی(ره) شیفت بودم که یکباره صدای مهیب انفجاری آمد و همه شیشههای بیمارستان شکست، برق رفت و راکت پرت شده از موشک هم به درب وروی بیمارستان اصابت کرد. یک لحظه حس کردم که تنهاترین فرد روی زمینم که وسط این بیمارستان گیر کرده و دنیا دور سرش میچرخد.
او ادامه داد: نمیدانم چطور و از کجا یک چراغ قوه در دست گرفتم و با نیروهای دیگر به محل اصابت موشک رفتیم، همه جا به خاک و خون کشیده بود. کلافه و سردرگم پیکرهای متلاشی شده جوانان نخبه را روی برانکارد میگذاشتیم و همه حواسمان به این بود که چشم و سرشان با شیشههای خرد شده در تماس نباشد.
حال دیگر از آن روزها گذر کردیم و خانم ارتقایی نیز بازنشست شده است؛ او دو فرزند ۲۷ ساله و ۲۲ ساله دارد که به قول مادرشان به کارهای مادر خود افتخار میکنند.
او در پایان حرفهایش میگوید: دلم میخواهد چند ساعتی خوم را از قرض بگیرم از زمان حال، زیاد نه فقط چند ساعت و برم به آن زمان.
انتهای پیام/۶۰۰۲۷/ی